نمی دانم رمان "روی ماه خداوند را ببوس" رو خوانده اید یانه.
در این کتاب ناگهان یک شخصیت فرعی وارد می شود و خاطره ای تعریف می کند که به اندازه کل کتاب مرا تحت تاثیر قرار می دهد. به شدت
او را باور کردم و حرفها و خاطره اش عجیب بنظرم درست و واقعی آمد.
حتما این بخش داستان را بخوانید تا از زبان خودش متوجه شوید منظورم چیست:
«من و مهرداد که به رستوران می رسیم علیرضا را می بینیم که پشت میز چهارنفره ای نزدیک پنجره نشسته و به حرف های جوانی که کنارش
نشسته گوش می دهد...او راننده تاکسی است اما چیزهایی می گوید که گمانم هیچ راننده تاکسی تا به حال به آنها حتی فکر هم نکرده
است:
«...یواش یواش همه چیز داره برام روشن میشه. حتی وزن کارها رو هم می تونم حس کنم. مثل رانندگی توی تاریکی در کوهستان می
مونه؛ فقط باید نگاهت رو به جایی بندازی که نور ماشین روشن کرده. به همون چند متر جلو ماشین. به چپ و راست جاده نباید نگاه کنی.
باید فرما رو بچسبی و فقط به چند متر جلو سپر نگاه کنی. با کسی نباید حرفی چیزی بزنی. به چیزی نباید گوش بدی. آن پخش لعنتی ماشین
رو هم باید خفه اش کنی تا حواست رو پرت نکنه. به مزخرفات رادیو هم نباید گوش بدی. باید هرچی توی اون خراب شده ی پایین کوه می
گذشته فراموش کنی. اگه این طور ادامه بدی یواش یواش پیچ های سخت خودشون رو نشونت می دن و هیچ خطری هم در کار نیست اما اگه
بخوای به فکر چیزای دیگه باشی خب معلومه که هیچ غلطی نمی تونی بکنی. یا می افتی ته دره ویا می کوبی توی کوه. خب نمی گم من غلطی
کرده ام اما دیشب وقتی داشتم می رفتم طرف خونه، توی عباس آباد، زنی گفت الهیه و زدم روی ترمز. انگار کسی به من گفت مواظب باش
مواظب زنه باش! زنه جبو سوار شد و تا توی بلوار میرداماد حرفی نزد. اون جا بود که گفت مرده شور همه ی دنیا و آدم های کثافتش رو
ببره. گفت دلش می خواد یک مرد پیدا بشه و گوش تا گوش سرش رو ببره و راحتش کنه. من چیزی نگفتم. تعجب هم نکردم چون از این جور
مسافر ها زیاد دیده بودم. توی بزرگراه مدرس که پیچیدم گفت دو سال پیش شوهرش به او گفته می خواد بره سفر و معلوم نیست کی بر میگرده.
گفت شوهره یک لات بی سروپا بوده و الان دو ساله که او و سه تا بچه ش رو توی این جهنم بی دروپیکر رها کرده. گفت مطمئنه که دیگه اون
عوضی برنمی گرده. به ش گفتم اگه این حرف هارو برای این می زنه که کرایه نده من کرایه ای نمی خوام. گفتمش من دارم می رم خونه و برای رضای خداوند حاضرم او رو هر جا که بخواد برسونم. گمونم می خواستم کار خوبی کرده باشم. یعنی درآن لحظه به خودم گفتم عباس!
حالا وقتشه. پرسید:« گفتی واسه چی این کارو می کنی؟» گفتم:« برای رضای خداوند.» بعد یکهو ریسه رفت. اون قدر بلند بلند خندید که
پیشونی اش خورد به داشبورد ماشین. گفت:« چطوره به اون خداوندت بگی از توی آسمونش چندتا اسکناس سبز واسه این بیچاره بفرسته
پایین.» این رو که گفت دوباره خنده ش گرفت. بعد جدی شد و گفت:«ببینم تو نمی خوای امشب خوش باشی؟ این طوری بهتره. هم تو خوش
بگذرون وهم من چند تومن گیرم می آد. گمونم این طوری خداوند تو هم راضی راضی باشه.قبوله؟»
توی یک فرعی پیچیدم و گفتم تو تا حالا چیزی درباره ی خداوند شنیده ای؟ آینه ی کوچکی از توی کیفش بیرون آورد و خودش روبرانداز کرد و
گفت:« یه چیزایی شنیده م اما چیز زیادی ندیدم. اما اون نسناس گمونم هیچی نشنیده باشه. منظورم شوهرمه. خیلی ها رو می شناسم که
هیچی از خدا نشنیده اند. گمونم خدا هم چیز زیادی از من نشنیده.»
بعد شیشه ی ماشین رو پایین آورد و گفت:«اگه شنیده بود که من رو زیر دست و پای اون بی صفت رها نمی کرد. اگه شنیده بود که واسه یه
لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم.» بعد بغضش گرفت. گفت:« اگه شنیده بود که مجبور نبودم هر روز به بچه هام دروغ بگم که دارم
می رم خرید.»
کنار خیابون ماشین رو نگه داشتم و توی جیب هامو گشتم و هرچه تا اون وقت کار کرده بودم گذاشتم تو دستش. حتی پول خردها رو هم گذاشتم
تو دستش. گفتم «خیال کن خداوند من از توی آسمونش اینها رو انداخته پایین.» مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد و بعد
پولها رو قاپید.از ماشین پیاده شد و زل زد تو چشمهام. اشک تو چشماش جمع شده بود. قبل از اینکه در رو ببنده گفت:« از طرف من روی ماه خداوند رو ببوس!»
چند خیابون که رفتم حس کردم حالم هیچ خوب نیست. ربطی به قضیه ی اون زنه نداشت. حس کردم همین نزدیکی ها کسی می خواد بمیره و
داره از من کمک می خواد. معلومه که کسی نمی خواست بمیره واما من به طرز بدی این حس رو داشتم. حتی صداهایی هم می شندیم. انگار
از ته یک چاه. انگار از جایی تاریک. صدا مثل وزوز مگس یا ناله ی جیرجیرک بود. بعد که صدا کلافه ام کرد ماشین رو کتار خیابون پارک
کردم و پیاده شدم. خیابون زیاد روشن نبود. صدا انگار از گوشه ی پیاده رو می اومد. رفتم کنار پیاده رو و گوش هام رو تیز کردم. کنار
دیوار قدم زدم و مثل کسی که پولش رو گم کرده باشه زل زدم به زمین. کمی جلوتر حفره ی کوچکی رو توی دیوار پیدا کردم. انگار صدا از توی حفره بود. روی زانو خم شدم و توی حفره رو نگاه کردم. سوسکی رو دیدم که به پشت افتاده بود و هر چه دست و پا می زد نمی تونست برگرده. تکه ای غذا توی دهنش بود و اون رو رها نمی کرد. دستم روبردم توی حفره و سوسک رو روس پاهاش برگردوندم. سوسک از توی حفره بیرون اومد و یکراست رفت به سمت سوراخی که کمی اونطرفتر بود. جایی که چند تا سوسک کوچیک، کنار سوراخ، انگار منتظر مادرشون وایساده بودند.»
این را که می گوید بغض می کند و از روی صندلی بلند می شود و به سمت در خروجی رستوران می رود...»
مصطفی مستور،روی ماه خداوند را ببوس،فصل 17