هوای گرگ و میش صبح بود که عازم محل کارش شده بود. در حالی که چهارراه ها و میدان ها را یکی پس از دیگری رانندگی می کرد، هنگامی که از جلوی بیمارستان می گذشت متوجه حرکات دست مردی شد که از او کمک می خواست. به آرامی ایستاد و همان طور که شیشه را پایین می کشید به مردی که به سوی او می آمد گفت: چی شده پدرجان...؟
مرد که رنگ و رخساره اش نشان می داد غم جانکاهی در سینه دارد کمی صدایش را صاف می کند و با لحنی ملتمسانه می گوید: باباجان یه کم خون می خوام...
-چی...؟؟
-خون...دخترم الان روی تخت بیمارستان... تازه عمل شده ... بیمارستان خون نداره... من هم جونی ندارم خون بدم اگه یک واحد خون بدی یک دنیا ممنونت می شم. شانس با او همراه بود که گروه خونی اش با گروه خونی دختر یکی بود ودر کمتر از نیم ساعت با یک واحد خون جان دختر بچه ۹ ساله را نجات می دهد. بعد از پایان خون گیری و از پشت پنجره اتاق مراقبت های ویژه نگاهی به چهره پاک و معصوم دختر مرد می اندازد. حال و هوای درونی اش به کلی تغییر کرده و در حالی که با دستانش سعی می کند اشک های گوشه چشمش را پاک کند با خود زمزمه می کند؛ خدایا شکر...