سلام
امروز مصادف است با سالروز درگذشت دكتر علي شريعتيه.با گراميداشت اين روز وبا درود به روح اين بزرگوار خلاصه اي از وصيتنامه ايشان خدمت شما تقديم مي شود:
امروز دوشنبه سيزدهم بهمن ماه پس از يک هفته رنج بيهوده و ديدار چهره هاي بيهوده تر و شخصيت هاي مدرج ، گذرنامه را گرفتم و براي چهارشنبه جا رزرو کردم.........
عازم سفرم و به حکم شرع ،در اين سفر بايد وصيت کنم. وصيت يک معلم که از هيجده سالگي تا امروز ، جز تعليم کاري نکرده و جز رنج چيزي نيندوخته است ، چه خواهد بود؟ جز اينکه همه قرض هايم را از اشخاص و از بانکها با نهايت سخاوت و بي دريغي « تماما » واگذار مي کنم به همسرم که از حقوقم ( اگر پس از فوت قطع نکردند ) و حقوق اش و فروش کتابهايم و نوشته هايم و آنچه دارم و ندارم ، بپردازد.......
من مي دانستم که به جاي کار در فلسفه و جامعه شناسي و تاريخ اگر آرايش مي خواندم يا بانکداري و يا گاوداري ، امروز وصيتنامه ام به جاي يک انشاي ادبي ، شده بود صورتي مبسوط از سهام و املاک و منازل و و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاهها که تکليفش را بايد معلوم مي کردم و مثل حال « به جاي اقلام » الفاظ رديف نمي کردم......
فرزندم ! تو مي تواني « هر گونه بودن » را که بخواهي باشي ، انتخاب کني. اما آزادي انتخاب تو در چهارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخاب بايد انسان بودن نيز همراه باشد وگر نه ديگر از آزادي و انتخاب سخن گفتن بي معني است ، که اين کلمات ويژه خداست و انسان و ديگر هيچ کس......
تو هر چه مي خواهي باش ، اما آدم باش . اگر پياده هم شده است سفر کن . در ماندن مي پوسي . هجرت کلمه بزرگي در تاريخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست . اروپا را ببين . اما وقتي ايران را ديده باشي ، وگر نه کور رفته اي ، کر باز گشته اي....
اما تو ، سوسن ساده مهربان احساساتي زيباشناس منظم و دقيق ، و تو ، ساراي رند عميق عصيانگر مستقل ! براي شما هيچ توصيه اي ندارم . در برابر اين تند بادي که بر آينده پيش ساخته شما مي وزد ، کلمات که تنها امکاناتي است که اکنون در اختار دارم ، چه کاري مي توانند کرد؟..........
و اما تو همسرم ، چه سفارشي مي توان به تو داشت ؟ تو که با از دست دادن من هيچ کس را در زندگي کردن از دست نداده اي . نبودن من خلايي در ميان داشتن هاي تو پديد نمي آورد ، و با اين حال که چنان تصويري از روح من در ذهن خود رسم کرده اي ، وفاي محکم و دوستي استوار و خدشه ناپذيرت به اين چنين مني ، نشانه روح پر از صداقت و پاکي و انسانيت توست..........
آرزوي ديگرم اين بود که يک سهم آب و زمين از کاهه بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزينه تحصيل شاگردان ممتاز مدرسه اين ده شود که در سبزوار تحصيلات شان را تا سيکل يا ديپلم ادامه دهند.....
و خدا را سپاس مي گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترين « شغل » را در زندگي ، مبارزه براي آزادي مردم و نجات ملتم مي دانستم و اگر اين دست نداد بهترين شغل يک آدم خوب ، معلمي است و نويسندگي و من از هيجده سالگي کارم اين هر دو...........
و آخرين وصيتم به نسل جواني که وابسته آنم ، و از آن ميان به خصوص روشنفکران و از اين ميان بالاخص شاگردانم که هيچ وقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمي توانسته اند به سادگي ، مقامات حساس و موفقيت هاي سنگين به دست آورند ، اما آنچه که در اين معامله از دست مي دهند ، بسيار گرانبها تر از آن چيزي است که بدست مي آورند.