دفترم را ورق ميزدم تا رسيدم به صفحه ايي که بوي انتظار ميدهد .
دوباره و ده باره و صد باره ميخوانمش ، تا روزي هم برسد که تو مرا بخواني .
يادتان هست اينها را کي برايتان نوشته ام .
امشب که به اين صفحه رسيده ام ، ميخواهم جمله ايي بر آن اضافه کنم .
دل مان گرفته بود،
نيامدي ...
بغض مان گرفته بود،
نيامدي ...
هواي شهرمان گرفته بود،
نيامدي ...
آنقدر نيامدي،
نيامدي،
که خورشيد مان هم گرفت!
و اما امشب ،
مخلوق ديگر خدا هم گرفت .
همان که وقتي دلمان برايت تنگ ميشود ،
نگاهش ميکرديم .
او هم طاقت نياورد و گرفت .
او هم تو را نديد و گرفت .
نگاه کن ...
امشب ماهمان هم گرفت .
خودت ببين که ديگر چيزي براي گرفتن نمانده است .
پس چرا قصد طلوع نداري ؟
اي آفتاب پنهان هستي ...