بازم سلام
اولين داستان رو خودم ميگم
من در جريان کامل اين واقعه بودم
يکي از آشناها ،پسري نبود که ذاتش خراب باشه،اما خيلي به اطرافيانش آزار مي رسوند (بيشتر خانواده اش مورد هجومش بودند)معذرت مي خوام ولي حتي فيلم هاي مستهجن رو هم مي ديد (وبه قول خودش اگه متنبه نمي شد شايد کارش به جا هاي باريک هم کشيده مي شد)با مادرش خيلي بد رفتاري ميکرد،وخلاصه اينکه خيلي وضعش بد بود،اما در عين حال هميشه شايد نماز مي خوند،وروزه مي گرفت،ولي يک روز از تلويزيون يک خانم مانتويي(به خانم هاي مانتويي بر نخوره،)رو مي بينه که موقع تموم شدن مراسم اعتکاف که بيرون ميآد،آنقدر گريه مي کنه(خانمه رو مي گم)که انگار يکي از عزيزانش رو از دست داده،وحتي شدت گريه اش طوري بوده ،که همراهانش زير بغلهاش رو گرفته بودند که تعادلش رو از دست نده،وقتي اين صحنه رو مي بينه که يه کسي که شايد قيافه اش به آدمهاي مذهبي زياد نمي خوره ولي اينطور متنبه شده،يه کم بيدار ميشه،(اتفاقا من اون سال اون زن رو در تلويزون ديدم،واقعا به حالش بايد غبطه مي خورديم)
خلاصه اينکه شايد جرقه بيداري از همين قضيه براش زده شد،
بعد از اون جريان سال بعد ميره واسم براي اعتکاف مي نويسه،اين قسمت رو از قول خودش ميگم:تو اون سال تو مراسم اعتکاف واقعا حال خوشي داشتم ،از گريه کردن ومناجات با خداي مهربونم لذت مي بردم،براي همين کتاب دعا دستم مي گرفتم وگريه مي کردم،تا اون موقع اصلا نمي دونستم که وفات حضرت زينب هم وجود داره ومردم عزاداري مي کنند،تو روز عزاي حضرت زينب خيلي گريه کردم،روز ولادت آقا اميرالمومنين هم خيلي خواستم که کمکم کنند،تو اون دعاي آخر مراسم(روز سوم)(من اسمش يادم رفته)خيلي گريه کردم،بعد از مراسم اعتکاف ،نه اينکه مثل کسايي باشم که تارک دنيا مي شند،اما گريه مي کردم که چه نعمتي(اعتکاف) از دستم رفت،از دنيا خوشم نميومد،خيلي دلم مي خواست با خدا مناجات کنم،آخ که چه قدر زيبا بود زندگي تو اون چند روزه
يادمه مدت ده شب خدا بهم يک حالي داد که يه ساعات به خصوصي از شب بيرون ميومدم وبا خدا مناجات ميکردم وگريه مي کردم،روز هاي آن شب هاي وقتي مي خواستم گناهي بکنم،ياد مناجات شبانه ميفتادم وميگفتم ،خجالت نميکشي؟شب چطور مي خواي بگي خداي عزيزم!خداي مهربونم؟وباهاش حرف بزني،درحالي که روزش گناهش رو کرده باشي