به نام خدا
خاطره ای كه تعریف میكنم مربوط به بمبگذاری سال 88 هست كه در مسجد علی ابن ابی طالب(ع)زاهدان رخ داد یادم میاد یك روز 5شنبه بود.
هوا تاریك شده بود و به رسم شب های تابستون .خیابون ها خیلی شلوغ بود.ما از بهشت محمد(ص) وارد شهر شدیم یه دفعه صدای انفجار مهیبی به گوش رسید .
تصمیم گرفتیم به سمتی كه صدا ازش شنیده میشد حركت كنیم.صدا از طرف خیابون امیرالمومنین(ع)بود.وقتی به نزدیكی مسجد علی ابن ابی طالب (ع)رسیدیم.مردمی رو دیدیم كه به سمت مسجد میدوند. ما هم شروع كردیم به سمت مسجد رفتن وارد مسجد شدم بوی خون و باروت به مشام میرسید. وقتی وارد شبستان مسجد شدم. با صحنه خیلی دردناكی روبرو شدم زمین پر خون بود .فرشها رو جمع كرده بودند. دیوارها خونین بود .
شهدا و مجروحین هنوز روی زمین بودند .من هم شروع كردم به كمك كردن به مجروحین و برادران كه سریعتر اجساد شهدا رو جمع كنیم.تا اونموقع همچنین صحنه ای ندیده بودم (بعدا در مسجد جامع زاهدان سال89 این ماجرا دوباره تكرار شد)
در حال كمك كردن بودم كه چشمم خورد به عده ای از برادران كه جمع شدن و گریه میكنند.نزدیكشون رفتم .بینشون دو تا پسر بچه رو دیدم كه ظاهرا برادر بودن.دو تا برادر تو اغوش هم افتاده بودند و هر دو شهید شده بودند.سن هاشون هم 9_10سال بیشتر نبود. حالم هر لحظه بدتر میشد. اون ماجرا گذشت و من چند رو طول كشید تا مثل سابق حالم بهتر شد. هیچوقت یاد و خاطره اون دو تا برادر یادم نمیرفت بعدا فهمیدم فامیلیشون آبیز بوده یك سال و نیم از اون ماجرا گذشت .
من خیلی دلم می خواست به سفر حج برم.بعد از اینكه در قرعه كشی عمره دانشجویی اسمم در نیومد خیلی نا امید شدم به خودم میگفتم حتما این قسمت منه كه نرم .شاید خدا بعدا نصیبم كنه . دوستانم برای رفتن حج اماده بودن و من اسمم در نیومده بود اونها رفتند و من موندم .با خودم خیلی كلنجار میرفتم .یه شب سر نماز خیلی دل شكسته شدم از خدا خواستم این سفر رو به زودی نصیبم كنه خدا رو به شهدا قسم دادم یه دفعه یاد شهیدان ابیز افتادم .گفتم خدایا قسمت میدم به حق این دو شهید كه این سفر رو به زودی نصیبم كن
مدتی گذشت و هر روز نا امید تر میشدم و دعا میكردم حدودا دوهفته بعد یه روز فردی زنگ زد به من و گفت از سازمان دانش اموزی زنگ میزنه.گفت ما یه كاروان دانش اموزی عمره مفرده داریم.و فردی شما رو به عنوان مربی برای اینكار انتخاب كرده(بعدا فهمیدم اون فرد استادمون و رییس كاروان بوده كه البته ویزا بهش تعلق نگرفت و نتونست با ما به این سفر بیاد)
خیلی خوشحال شدم و با خودم گفتم حتما كار خوبی انجام دادم كه خدا این لطف رو به من كرده ویا دلیلی داشته. سریعا مداركم رو تحویل دادم و اماده سفر شدم سه روز قبل از سفر وقتی اسم كاروان رو شنیدم سر جام میخكوب شدم اسم كاروان بود شهدای آبیز