به خاطر پدر از درسش گذشت
ایشان
میگویند: من تمام این چیزهایی که لطف خداوند میدانستم فقط و فقط از
احترام به پدر و مادرم دارم. از احترام به پدر و مادر همة این چیزها به من
رسید و اگر احترام به پدر و مادرم نبود، هیچ کدام اینها به من نمیرسید.
خودشان
تعریف میکردند: من وقتی به حوزة علمیة قم میآمدم خوشحال بودم کوچکترین
فرد حوزة علمیة قم هستم. خیلی کوچک بودم. وقتی حجرهبندی کردند، با دو نفر
دیگر همحجرهای شدم. رفتم توی اتاق دیدم اِ... یکی از من کوچکتر است.
اولش خیلی بهم برخورد؛ چون یك نفر از من کوچکتر بود. فکر میكردم
کوچکترینشان منم. آن کوچکتر آقای هاشمی بود. بعد که با هم مأنوس شدیم،
دیدم نه، این هم الحمدلله از من بزرگتر است. چون ریش نداشت، قیافهاش
کوچکتر دیده میشد.
در حوزه، شهید بهشتی، آقای
خامنهای و آقای هاشمی، توی یك حجره با هم زندگی میکردند. درس امام خیلی
مهم بود. فرض کن حالا یك درسی را برای شما میگذارند خیلی بارغبت نیستید،
میگویید حالا نوارش میآید گوش میکنیم. ولی یك درسی را عاشقید؛ حاضرید سه
ساعت از خوابتان بزنید و آن درس را درک کنید. آقا میگفت: امام اینجور
بود که ما حاضر بودیم همه چیزمان را بگذاریم و درس امام را درک کنیم. تو
این شرایط که درس امام میرفتیم، از مشهد تماس گرفتند به من گفتند پدرتان
جایی را نمیبیند. در حالی که من بچة دوم خانواده بودم. بچة اولمان
آسیدمحمدآقا بود. سیدمحمد هم با من درس میخواند. در حجرة دیگری بود و
استاد دیگری داشت. آن احساس وظیفهای که من برای پدر کردم را شاید آقامحمد
کمتر کرد و چون بزرگتر بود، بزرگی کرد ما را فرستاد و من رفتم مشهد. من
یك طلبه بودم و دوست داشتم در آن وضعیت شاگرد امام باشم.
چندین
وقت شغلم این بود. پدرم مطلقا دید نداشت و هیچ نمیدید. چشمهایش
آبمروارید آورده بود و حاضر هم نبود عمل جراحی کند. اعتقادهای قدیمی خودش
را داشت و خیلی سختگیر بود. بههیچ عنوان نمیخواست آمپول دکتر را به خودش
بزند و قرص دکتر را بخورد. این آمپولهای شیمیایی را اصلاً قبول نداشت.
چند وقت شغلم نگهداری از پدرم بود. دست پدرم را میگرفتم، از تو کوچة
خامنهایها که توی مشهد، بغل بازاربزرگ هست، میآوردم سر چهارراه شهدا،
مسجد حکمت، و ایشان نماز میخواندند.
نماز که تمام
میشد، مینشستند پاسخ به سؤالات شرعی مردم و وجوهات و مسائل دیگری که بود،
انجام میدادند. من دوباره دستشان را میگرفتم و به منزل برمیگشتم.
دوباره غروب همین بود. سه بار شغل من این بود که بابا را ببرم و بیاورم.
حالا توی این بردن و آوردن، از بحثهایی که پدر داشت، سعی میكردم استفاده
کنم؛ به اضافة مطالعة کتابهایی که داشتم و باید میخواندم.
بعد
از مدتی پدرمان الحمدلله قبول کرد که یك دکتر برود. بردیم دکتر. به محض
بردن، دکتر چشمش را نگاه کرد. خواباند و عمل کرد و جفت چشمهایش خوب شد.
وقتی چشمش خوب شد، ذرهای به دکترها اعتماد پیدا کرد. کار ما تمام شد و
دوباره رفتیم قم.
خودم میدانم، توی آن قضایا هر آنچه
گیرم آمده، از آن لحظه بود که من درس و وضعیت و همة اینها را رها کردم.
پدرم مهمتر از درسم بود. رفتم خدمت پدرم را کردم و ایشان دعای خیرش همیشه
با من بود. هیچگاه نشد که برای من دعای خیر نکند.
برای پدر تا در ورودی ریاست جمهوری میآمد
سال
69 یا70 پدر آقای خامنهای مرحوم شدند؛ یعنی رهبری آقای خامنهای را
دیدند. الآن هم توی حرم امام رضا(ع) دفناند. من مطالب آقای خامنهای را
اینجور عرض کنم كه مادر و پدر از هیچ مرتبتی کمتر نبودند؛ از هر چیزی که
در عالم میگذشت. اگر جلسة ریاست جمهوری با یك رئیسجمهور خارجی هم بود،
وقتی پدر ایشان وارد میشدند، ایشان تمام قد میایستادند و باسرعت بهطرف
پدرشان میدویدند و حتماً دست ایشان را میبوسیدند.
تا
روزی که پدرشان مرحوم شد، من یاد ندارم یکبار آقای خامنهای به پدرشان
برسند و دستشان را نبوسند. این نبود که حالا چون رئیسجمهور است و برای
خودش کسی است، نه...! دیدارشان با مادرشان چون بیشتر توی منزل بود، ما
کمتر دیدیم؛ ولی پدرشان را ما با چشم، خیلی دیدیم. پدرشان میخواست از
فرودگاه بیاید، به ما میگفت بروید آنجا پدرم را بیاورید، ویلچر هم ببرید.
پیاده نیاید که اذیت میشود. بهشان بگویید سیدعلی گفت: من مشکل دارم،
اگه من بیایم باید پنجاه نفر با من همراه بیایند. من شرمندهام.
به
ریاست جمهوری که میرسیدیم، آقای خامنهای دم در ورودی میآمدند توی ماشین
و کنار پدرشان مینشستند و تا کنار در ساختمان همراهی میكردند. دم در
ساختمان، هیچکدام از ما اجازه نداشتیم که حتی یك انگشت از پدر ایشان را
بگیریم کمک کنیم. آقای خامنهای خودشان پدرشان را کمک میکردند تا از ماشین
پیاده شود.
از پائین ساختمان ریاست جمهوری تا طبقة
دوم که تشریفات است، 25 پله است که این پلهها را پابهپای ایشان میآمدند.
اگر سهربع هم طول میکشید، آقای خامنهای عجله نمیکرد. پابهپای ایشان
آرامآرام میآمدند بالا. حتما پشتی پشت پدرش میگذاشت. حتما خودش چایی
برای پدرش میآورد. آنقدر احترام میکرد این پدر را که حد نداشت. همیشه
میگفت: هر آنچه از خدا میخواهید، از پدرتان بخواهید. هر چه از خدا
میخواهید از مادرتان بخواهید. اگر پدر و مادرتان در قید حیاتاند، حتماً
بگویید دعا کنند، مستجاب میشود و اگر نیستند بروید سر قبرشان و بخواهید.
قبر پدر و مادر هم کمک آدم میكند.
این درسهای اخلاقی
بود که ما میدیدیم از آقا و خیلی هم تأكید داشتند. بر صلةرحم خیلی تأکید
دارند و در این شرایطی که الآن هستند، حتماً منزل بچههای خودشان میروند؛
منزل آسیدمحمدآقا، آقا هادی، حسنآقا، اخویهاشان حتماً میروند.
در مشهد به همة فامیلها سر میزند
وقتی
مشرف میشوند حرم حضرت رضا(ع) چند روز ایشان مشهد میمانند که همة
فامیلهایشان را ببینند. تا روزی که پدرخانم و مادرخانمشان زنده بودند،
مثل پدرومادر خودشان احترام میگذاشتند. منزل آنان، چهارراه راهنمایی توی
مشهد بود. ایشان حتماً میرفتند به دیدار و هر موقع خدمت پدرخانمشان
میرسیدند، دست پدر خانم را میبوسیدند، مثل پدر.
آیتالله حسنزاده آملی، به عوارضی آمده بود