• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1719)
جمعه 6/3/1390 - 14:17 -0 تشکر 322195
زندگی نامه شهید قلنبر

فرمانده واحد اطلاعات منطقه ی ششم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی حمید قلنبر در مرداد ماه 1339 ه ش در خانواده ای فقیر در جنوب تهران چشم به جهان گشود. نه ساله بود که پدرش بدرود حیات گفت و سرنوشت حمید مثل بزرگانی رقم خورد که قله های ترقی را با تلاش و همت فتح کردند. دوران ابتدایی تحصیل را در زادگاهش به پایان رساند و برای گذراندن دوره متوسطه وارد دبیرستان البرز تهران شد. در سال 1357 دیپلم گرفت و در همان سال در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شد اما اوجگیری مبارزات ملت مسلمان ایران موجب شد که تحصیل را رها کند و به فعالیت سیاسی و انقلابی بپردازد. از همان دوران پیش از انقلاب و در کودکی و نوجوانی، عشق به آموختن و آموزاندن در رفتار حمید به چشم می خورد و تفاوت جوهره او را با دیگر همسالانش نشان می داد. همه کسانی که دوران پیش از انقلاب زندگی او را به یاد دارند و نیز آنهایی که پس از انقلاب با وی حشر و نشر داشته اند، اذعان می کنند که قلنبر تلاش می کرد تا هر چه بیشتر بیاموزد و اندوخته هایش را به دیگران نیز بیاموزاند. در کسب مراتب معنوی نیز چنین بود و پیوسته می کوشید تا دوستانش را به وادی معنویت بکشاند. در نوجوانی به هنگام غروب زیلویی برمی داشت و به پارک روبروی خانه شان می برد؛ دوستانش را جمع می کرد و آنچه را که از قرآن در مکتب خانه آموخته بود، به آنان نیز آموزش می داد، حتی از پول توجیبی اش برای آنها توپ فوتبال می خرید تا اوقات فراغتشان را پر کنند. در دوران دبیرستان نیز دانش آموزی برجسته و کوشا و نمونه بارز یک نوجوان مذهبی بود. او با شعور سیاسی، عمق پایبندی اش را به باورهای دینی در همین دوره به نمایش گذاشت. انشا های او همه نیشدار و کنایه آمیز بودند. در نوشته هایش طاغوت و طاغوتیان را در چهره جغد و کرکس مجسم می ساخت؛ از ستم و دادگری سخن به میان می آورد؛ به جای تازیانه، بیداد را گرده عدالت نشان می داد. او دنیای تهی از عدالت را به قفسی تشبیه می کرد که آزادی پرندگان در آن سلب می شود. از همان دوران کودکی و نوجوانی با قرآن کریم انس و الفت داشت و روح حقیقت جویش را از کوثر معارف این کتاب الهی سیراب می ساخت. مطالعه نهج البلاغه و صحیفه سجادیه بیش از هر کتاب دیگری اوقات فراغت آن بزرگوار را پر می کرد. بسیار اهل مطالعه بود و به مسائل فلسفی علاقه خاصی داشت. از این رو کتاب های استاد شهید مطهری را مورد مطالعه عمیق قرار داد و به خوبی فرا گرفت. دستنوشته های به جا مانده از او حکایت از ژرفای اندیشه فلسفی اش دارد. آرزو داشت که روزی به حوزه علیمه قم راه پیدا کند و فقه را فرا گیرد، اما ادبیات عرب را نه! بیش از پانزده سال نداشت که بوسیله یکی از دوستانش به نام صفر نعیمی جذب یک گروه توحیدی بدر شد و از آن پس فعالیتهای سیاسی اش را در چارچوب تشکیلات آن گروه استمرار بخشید. پس از آنکه در سالهای 55 و 56 سران گروه به وسیله ساواک دستگیر شدند، حفظ تشکیلات آن به حمید سپرده شد و او به نحو احسن از عهده انجام این کار بر آمد. با مهارت ویژه ای به دیدار رهبران زندانی می رفت و با آنان درباره چگونگی وضعیت گروه و روند حوادث انقلاب، گفت و گو می کرد و رهنمود می گرفت. بارزترین فعالیت شهید قلنبر در آغاز انقلاب، تکثیر و پخش اعلامیه هایی بود که در نجف و پاریس، از سوی امام خمینی، رهبر انقلاب اسلامی، صادر می شد. حمید و دوستانش با استفاده از وسایل ساده و ابتدایی، بطرز ماهرانه ای اعلامیه ها را تکثیر و در جاهای مختلف شهر تهران پخش می کردند. هزینه این امور نیز از طریق فروش لباسهایی که از طریق خواهران انقلابی دوخته می شد، تأمین می گردید. با شدت گرفتن مبارزات ملت ایران علیه نظام ستمشاهی، او نیز به مبارزه قهرآمیز با رژیم پرداخت و برای از پای در آوردن آنها از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد. سه راههای مخصوص لوله کشی آب را به نارنجک تبدیل می کرد. از شهرستانهای مرزی کشور اسلحه می خرید و روش استفاده از آنها را به دیگر مبارزان آموزش می داد. برای به هلاکت رساندن سرسپردگان رژیم و عناصر سازمان امنیت رژیم شاهی از هر وسیله ای استفاده می کرد، چنانکه در دو اقدام تهور آمیز دو تن از ساواکیهای شهرری را شبانه به ضرب میلگرد از پای در آورد. در واقعه خونین هفده شهریور 1357 حضور داشت. قتل عام مردم را از نزدیک مشاهده می کرد و خود بطور ماهرانه ای جان سالم بدر برد. در درگیریهای بهمن ماه که میان مردم و نیروهای گارد ویژه شاه روی داد، فعالانه شرکت جست و در هر گوشه ی تهران که جنگ در می گرفت، حاضر می شد. همزمان با قیام مردم تبریز راهی آن شهر گردید وبا سرسپردگان رژیم طاغوت به مبارزه پرداخت وحضور وی در صحنه های انقلاب چنان چشمگیر بود که شایعه شهادت او در میان دوستان و اعضای خانواده اش پیچید، ولی بعد معلوم شد که حمل مجروحان سبب خونین شدن چهره وی و انتشار خبر شهادت او بوده است. شهید قلنبر به عنوان شیعه ای پاکباز و انقلابی، حضور در صحنه های مبارزه میان اسلام و کفر را سرلوحه زندگی خویش قرار داده بود. جای ثابتی برای خود قائل نبود و تصمیم گرفت که برای پیگیری از سامان یافتن اوضاع ایران در هر کجا که نیاز باشد، حضور یابد. از این رو چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای مقابله با تجاوز شورویها ،در مرداد ماه سا ل 1358 ،راهی کشور افغانستان شد. در آنجا به دام مأموران امنیتی افتاد، ولی با مهارت و زیرکی خاصی خود را رها ساخت. این پیشآمد دیدگاهش را درباره ادامه فعالیت در کشور تغییر داد و به این نتیجه رسید که هنوز زمینه لازم برای کار در آنجا فراهم نیست. سرانجام پس از رایزنی با دوستان و همرزمانش عازم استان سیستان و بلوچستان گردید و آن منطقه را برای فعالیتهای فرهنگی و انقلابی بستری مناسب یافت. برای خدمت در آن دیار سنگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برگزید و همراه همسرش به آنجا رفت. در آن دوران پرماجرا گذشته از مبارزه با عناصر ضد انقلاب منطقه و تلاش برای زدودن زنگار فقر و محرومیت از چهره استان، دو کار اساسی یعنی جذب جوانان مؤمن به سپاه و گفت و گوی مستقیم با عناصر شرر را وجهه همت بلند خویش قرار داد و در هر دو زمینه موفقیتی چشمگیر یافت. شمار زیادی از جوانهای استان را به عضویت سپاه در آورد و بسیاری از اشرار را از کوهستانها به آغوش جامعه باز گرداند. سبب موفقیت وی در همه این کارها صداقت، رشادت و معنویتش بود. هنگامی که از سوی اشرار در بلوچستان به گروهان گرفته شد، با گفتار و کردارش چنان تأثیری بر دزد ها گذاشت که نمازخوان شدند و او را پیش نماز خود کردند و خود را غلام او می خواندند. او معتقد بود که با ید حساب اشرار را از عامه مردم بلوچ جدا کرد و خود، نیز همین سیاست را در پیش گرفت. در نتیجه هنگامی که اشرار، اعضای یک پایگاه تبلیغاتی سپاه را به شهادت رساندند، بلوچها اظهار ناراحتی و تأسف می کردند و این کار را مایه ننگ و بد نامی خود می شمردند. شهید قلنبر در دوران فعالیت دراستان سیستان و بلوچستان مسئولیتهای فرماندهی سپاه ایرانشهر، روابط عمومی و اطلاعات و تحقیقات سپاه زاهدان و فرماندهی سپاه استان را به عهده داشت ودر دوران تصدی، مسئولیتهای یاد شده لیاقت و کاردانی وی آشکار شد؛ بطوری که تنها با داشتن 21 سال سن به معاومت سیاسی استانداری سیستان و بلوچستان برگزیده شد. پس از مدتی مسئولیت واحد اطلاعات ستاد منطقه شش سپاه شامل استانهای کرمان ،هرمزگان ،و سیستان و بلوچستان نیز بر دوش وی نهاده شد و او از عهده همه این کارها به خوبی برآمد .حمید قلنبر در ساعت ده شب دوشنبه دوم شهریور ماه1360 در شهر کرمان به دست عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید . اماآتش یاد این جوان خستگی ناپذیر انقلاب همچنان در دل پا برهنه های آن خطه محروم ، شعله می کشد. منبع:راز پرواز،نوشته ی،عبدالحسین بینش،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377 وصیت نامه بسم الرحمن الرحمن الرحیم این کتابت وصیتنامه بنده خداست؛ حمید فرزند محمد. انجام آن را سفارش می کنم بر والیان خون و جسدم و حقی است برای من، برآنان که ادا کنند. اول: برایم طلب آمرزش کنید؛ بسیار شب ها و به برادران پاسدارم که دستشان را از ادب می بوسم، سفارش کنید در هنگاه پست بخصوص شب ها، برایم طلب عفو کنند . دوم: مقداری مقروض هستم، البته خدا گواه است و دوستانم که دیناری برای خودم خرج نکرده ام، مقداری را تهیه کرده و می دهم، آنچه ماند به نوعی که می توانند، چرا که کاری کرده ام برای خدا بوده و حالا گرفتار قرض شده ام. سوم: که بسیار بر « تأکید داشته و اجرایش را بر شما واجب می دانم، نحوه تشییع جنازه و دفن من است که به ترتیبی که می گویم عمل کنید: در هر ساعتی که جنازه ام به دستتان رسید، بشویید و بگذارید تا غروب آفتاب شود، آنگاه جنازه ام را تنها چهار تن از دوستانم که نام می برم از سردخانه تا گور بدوش بکشند. آقایان ... مادرم را بگویید تو را به جان فاطمه گریه نکن، برادرم هم همین طور. از سردخانه تا گور به جز چهار تن که اسمشان را بردم هیچ کس حق ندارد بیاید. آنها جسدم را در قبر بگذارند و رویم خاک بریزند و در کنار قبرم صد مرتبه برایم طلب عفو کنند با گفتن «ارحم عبدک یا غفور » . هیچ مجلسی در یادبودم نگیرید و برایم عکس چاپ نکنید، تمامی سعی تان را بکنید که گمانم بمیرم. چهارم: شعرهایم را که حاصل عمرمن است به رضا، برادرم و خدیجه همسرم هدیه می کنم که به آنها عمل کنند. پنجم: خواهر و برادرهای مرتبط با من را بگویید حلالم کنند و بیشتر برای خدا بکوشند. ششم: به همه بگویید از حق شان بر من بگذرند و برایم طلب عفو و رحمت کنند. هفتم: برایم نماز و روزه به جای آورید. هشتم: همه شما را به پیروی از امام و آمادگی برای قیام حضرت صاحب سفارش می کنم. مرا حلال کنید؛ به مادرم بگویید مرا حلال کند؛ حتماً من او را خیلی اذیت کرده ام. برایم طلب رحمت کنید. 5/11/1359 بنده خدا، حمید قلنبر شهید از نگاه همسرش خانم خدیجه نوری : هنوز هم که هنوز است ،حمید را در پشت دیواری از مه می بینم .حمید در آن سو است من در این سو .حمید فرمانده سرزمین قلب من بود .او دنیای مرا تمسخر کرد و بارفتنش همه چیز مرا با خود برد .قلبی که با بودن او می تپید و تلاش می کرد . گفتن از حمید برایم مشکل است .نمی دانم چگونه به گذشته ای نه چندان دور باز گردم تا به کمکم بیاید و دوباره باز گردیم به آن روزها .از همان کودکی بچه شلوغی بوده است .هر کس را دیده ام از خاطرات آن روز ها می گوید و جست و خیز های بی امان حمید و خوش زبانی هایش .می فرستندش به مکتب خانه تا قرآن را یاد بگیرد وآرامتر هم شود ولی ذره ای از شلوغی اش کم نمی شود .به دبستان می رود .در س خوان بود و شاگرد ممتاز مدرسه .از کلاس سوم دبستان شروع به شعر گفتن می کند . سیزده چهارده سالش بوده که زندگی اش تغییر می کند .صفر نعیمی دوستی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی ودرمبارزه با ضد انقلاب به اسارت آنها درمی آید وسالها انتظارآزادی اورا می کشند ،حمید را می کشاند به مسجد ،پس از آن شروع می کند به خواندن رساله و فرا گیری احکام شر عی.به گفته ی خودش این اولین حرکت حمید در راه انقلابی شدن است .به انجام واجبات و مستحبات می پردازد و از مکروحات دوری می کند اما اینها ار ضاء کننده روح سر کش او نیستند .به خواندن نهج البلاغه می پردازد و همه آمال و آرزویش را در آن می یابد .این کتاب دوست جدا نا شدنی او تا پایان عمر اندکش می شود .کتاب نهج البلاغه او را هنوز پیش خود دارم .کهنه شده و بر اثر خواندن زیاد برگه هایش ورق ورق شده اند اما هنوز بوی حمید را می دهد . اول بار این کتاب را موقعی که در کلاس اول نظری درس می خواند ،دیدم .کتاب نهج البلاغه را گوشه تاقچه گذاشته بودند .برداشتم .نگاهش کردم و آن را ورق زدم . معلوم بود چند بار خوانده شده است. در همان جا بود که از زبان خانواده اش شنیدم و فهمیدم حمید از جنس دیگری است ،از جنس مردانی که در میان اهل آسمان آشنا تر از اهل زمین هستند . در همین موقع شروع به تدریس قرآن می کند . به همین بهانه ،زمینه مخالفت با رژیم را در میان کوچکتر ها که در کلاس حاظر می شدند ،ایجاد می کند . تصمیم می گیرد که برود به حوزه علمیه قم .تا پایان عمر از تحصیل علوم دینی دست بر نداشت .کلاس های تدریس قرآن و نهج البلاغه ادامه پیدا می کند و هر روز به تعداد شاگردان معلم جوان افزوده می شود . در سال 1354 هسته اولیه( گروه توحیدی بدر) شکل می گیرد .نیرو های اولیه به مطالعات گروهی می پردازند .در بعضی از مساجد کتاب خانه تاسیس می شود و آنان به مطالعه جدی روی می آورند .حمید مدتی به کلاس عربی می رود .با توجه به علاقه اش به علوم حوزوی با جدیت یاد گیری زبان را دنبال می کند اما بنا به ضرورت به فعالیتهای سیاسی رو می آورد .اخبار روز را دنبال می کند و با توجه به بینش عمیقش به تحلیل مسائل می پردازد .خودش می گفت:من از همین دروغهایی که در روز نامه ها می نویسند ،سعی می کنم مسائل را تحلیل کنم . در بسیاری از موارد ،پیش بینی هایش درست درمی آمد ،از جمله پیش بینی او در مورد آینده کشور افغانستان بود. طبق پیش بینی او در سالهای 56و 57 نور محمد تر کی از بین رفت و ببرک کارمل روی کار آمد . خانواده من و خانواده حمید از طریق پسر هایشان باهم آشنا شدند حمید و برادران من با هم دوست بودند .این نزدیکی از سال 1353 آغاز شد .حمید در آن زمان سیزده ساله بود. از همان رفت و آمد های اولیه رفتارش در بین سایرین برجسته می کرد .اعمال مذهبی اش را مرتب انجام می داد . غذای پخته هفته ای دو یا سه مرتبه بیشتر نمی خورد . دو سه روز در هفته روزه می گرفت .حمید یک انقلابی بود و تمرین ریاضت و انقلابی بودن را می کرد . گاهی در منزلشان با برادر خودش یا برادر من به بحث می پرداخت .چیز هایی می گفت که هیچ کس توان ابراز بیانش را نداشت . در آن زمان این حرفها بیشتر جنبه نمادین و خیال انگیز داشت تا واقعیت ملموس در جامعه . شهریور 1357 بود .مردم از هر منطقه علیه رژیم شاه به پا خواستند و خواستار برچیده شدن رژیم شاهنشاهی بودند. در همان روز ها من وعده ای دیگر از خواهران با سر پرستی و سازماندهی حمید مشغول تعلیم شدیم . در کلاس ها موضوعهای متنوعی در رابطه با مسائل روزو ایدئولوژی اسلامی مطرح می شد. برای اولین بار بود که در چنین کلاس هایی شرکت می کردم . کلاس های حمید کلاس تز کیه بود .او با کردار و رفتارش به ما درسمی آموخت هیچ وقت یادم نمی رود . دور تا دور می نشستیم و حمید سر به زیر می انداخت و با ما صحبت می کرد .ما درآن کلاس احساس راحتی می کردیم . صاحب خانه همیشه به شوخی می گفت :آقا حمید تمام نقاشی قالی را از بر کرده است .حتی سر با لا نمی کند که ما ببینیم چه شکلی است. برای همه ما رو به رو شدن با چنین آدمی تازگی داشت .با دقت به پرسشهای مان گو ش می کرد وبه آنها پاسخ می داد. از اخبار و جریانات روز می گفت و همه مان را به ریاضت انقلابی دعوت می کرد. با اوج گیری انقلاب وسختگیری ساواک تشکیل چنین جلساتی بسیار مشکل بود. مخصوصا این که عده ای از خواهران باچادر مشکی به جلسه می آمدند و رفت و آمد آن تعداد، دیگران را مشکوک می کرد. رژیم در واپسین روز های نفس کشیدنش همه جا و همه چیز را تحت نظر داشت.تعداد افراد جلسه مان زیاد شده بود و از لحاظ مخفی کاری و تشکیلات زیر زمینی قابل کنترل نبود .تصمیم گرفتیم که عده ای با چادر های معمولی به جلسه بیاییم. باز هم نمی شد. حمید کلاس ها راتعطیل اعلام کرد و سپس عده ای از ما را انتخاب کرد و در جای دیگری کلاس ها دوباره تشکیل شد. حمید درس انقلابی بودن و همچون ابوذر و عمار و سمیه و زینب بودن را به ما می آموخت .مسائل کاری در کلاسها مطرح نمی شد .در خارج از کلاس توسط را بط ها کار های مربوط به حرکت مردمی انقلاب را انجام می دادیم. تایپ اعلامیه ،تکثیر آنها و غیره .کارمان رابا وسائل تکثیر دستی انجام می دادیم. مقداری چوب، جوهر و یک قلتک وسائل کار مان بود .برای این کار احتیاجی به خانه تیمی نبود .با رعایت اصول مخفی کاری همه کارها را در اتاقی که متعلق به من و خواهرم بود انجام می دادیم. در این زمان فعالیتهای دیگری نیز انجام می دادیم ؛دوختن لباس بافندگی توسط خواهرانی که ماشین بافندگی داشتند. جمع کردن لباس و وسایل دیگر برای برای مردم محروم و هزاران فعالیت جور وا جور دیگر .نه شب داشتیم نه روز . شب و روز در تکا پو بودیم و کلاس های درس حمید به همه انرژی می داد . آبان یاآذر ماه بود که حمید به بلوچستان رفت و با دست پر باز گشت .او برای شلیک تیر خلاص به پیشانی رژیم سلاح و مهمات تهیه کرد ه و آورده بود .پس از آن او را مرتب در مسافرت می دیدیم . وقتی در تهران بود ؛به ما طرز ساخت سه راهی و کوکتل مولوتف را یاد داد .خودش هم در به آتش کشیدن مراکز حساس رژیم و مراکز فساد شرکت فعال داشت . همه سر مایه معنوی که حمید اندوخته بود ؛برای خرج کردن در آن روز ها بود .به واسطه رفت و آمد خانوادگی می دیدم که چه بی تاب شده است .او در واقعه هفدهم شهریور شرکت فعال داشت .روز قبل کفش نوخریده بود. از این کفشهای بارویه مخمل کبریتی که سبک باشد .هفدهم شهریور صبح زود راه افتاد به سوی میدان ژاله .کفش به پایش تنگ بود .تیر اندازی سر بازان گارد شروع شد و حمید تاشب زخمی ها وشهیدان را جا به جا می کرد . خودش گفت :کفشها به پایم تنگ بود . مقداری که این طرف آن طرف رفتم عاصی شدم .کفش ها را در آوردم و انداختم دور .عصر هم از طریق جوی آب از آنجا خارج شدم .میدان رابسته بودند و بنی بشری را زنده نمی گذاشتند . در تظاهرات روز عاشورا و اربعین نیز نقش فعالی داشت .بعد از تظاهرات روز عاشورا ، یکی از خواهران مرتبط دستگیرشد.ساواک ریخت به خانه شان . خیلی از وسایل کارمان توی خانه شان بود ولی هیچ کدام لو نرفت. او را یک شب نگه داشتند و سپس آزاد شد. حمیدروی خواهران حساسیت زیادی داشت.پس از دستگیری خیلی ناراحت بود. وقتی شنید که آن خواهر آزاد شده و طی این مدت شکنجه اش هم نکردند ،خیلی خوشحال شد .بهمن ماه بود .همه خبرها حکایت از آن داشت که امام به زودی به ایران تشریف می آورند .آن روز همه مردم تهران توی خیابانها بودند ،دوازدهم بهمن را می گویم .همان روز هم بود که امام فریاد کشید :من توی دهن این دولت می زنم . عصر روز دوازدهم بهمن با حمید کلاس داشتیم .حمید در آن روز ملتهب بود . مطالب درسی را گفت و سپس شروع به خواندن شعری که برای امام سروده بود .اشک در چشمانش حلقه زده بود و کلمات همچون دانه های بلور از دهانش بیرون می آمدند. گفته های آن روز جلسه مان ضبط شده است. هنوز هم که هنوز است وقتی دلم می گیرد آن نوار را گوش می دهم وآرام آرام اشک می ریزم. ای کاش انسان می توانست همه زندگی اش را بد هد و حتی لحظه ای از آن روز هادو باره تکرار شود . روز پیروزی انقلاب روز دیگری بود .در شهر ری ،آرامگاه رضا شاه بود که مردم می خواستند آن را به تصرف در آورند ،پس از اعلام در گیری در هر یک از نقاط به وسیله موتور بلافاصله خودش را به آنجا می رسانید .در آن چند روز گمان نمی کنم که حتی یک لحظه هم چشم بر روی هم گذاشته باشد . پس از به وجود آمدن غائله تبریز ؛بلافاصله حرکت کرد به سوی آن دیار .روزی از تبریز تلفن زدند که حمید قلنبر شهید شده همه در التهاب و در پی گرفتن خبر بودند .بعد فهمیدیم که خبر اشتباه بوده است . حمید یک زخمی را به بیمارستان می رساند و چون غرق خون بوده ،از این رو فکر می کنند که شهید شده و به تهران خبر می دهند . وقتی از تبریز باز گشت ،خوشحال بود و می گفت :ای کاش شهید شده بودم .چه لذتی می برم وقتی که به سویم تیر اندازی می کردند .چند بار تا مرز شهادت پیش رفتم اما خدا نخواست .حمید تعریف می کرد: در آنجا زن وشوهری را دیدم که با هم شهید شدند . درست مثل زمان پیامبر شده بود .رجز می خواندیم و الله اکبر می گفتیم .پس از ما جرای غائله تبریز ؛فعالیتش را در کمیته شهر ری ادامه داد .در آن زمان موضوع ائتلاف گروههای انقلابی و اسلامی مطرح بود . همزمان با آن ،حزب جمهوری اسلامی پرسش نامه هایی رادر سطح جامعه پخش کرد .از حمید در باره پر کردن پرسشنامه ها سوال کردم. گفت: فعلا قرار است گروه دیگری تشکیل شود. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را می گفت که با ائتلاف هفت گروه انقلابی و در خط امام تشکیل شد .موضوع از دواج من و حمید توسط خانم برادر او مطرح شد . طبیعی است درکی که جامعه و خانواده ها از ازدواج دارند و قبل از هر چیز به تحصیلات ،شغل، خانه شخصی و..توجه می کنند .در مورد من و حمید نیز مطرح بود . موانع یکی دوتا نبود. در ابتدای پیروزی انقلاب بی هیچ تشکیلاتی ،بدون حقوق ،منزل و ترس از اینکه هر روز بیم آن می رفت که حمید به نحوی شهید شود ودید گاههای حمید راجع به نوع زندگی و مراسم از دواج .او معتقد بود که وسایل زندگی باید در حد سطح پایین جامعه باشد . حمید می گفت :من روی حصیر زندگی می کنم . من مکانی ثابت برای زندگی ندارم .به هر جا که احساس نیاز کنم می روم .فلسطین ،افغانستان ،عراق یا هر جا که لازم باشد .در این راه ممکن است هر اتفاقی بیفتد .ممکن است به شهادت برسم. حمید می گفت :در مراسم از دواجمان حتی یک بسته نقل هم نمی خرم. شرکت کنند گان در مراسم ازدواج باید همه از افراد متقی و مومن و معتقد باشند حمید می گفت.بالاخره با مخالفتهای بسیاری که شد ؛در تاریخ چهاردهم فروردین ماه 1358 مراسم عقد در منزل یکی از برادران برگزار شد . در این مراسم آسمانی به جز مادر حمید مادر عمه، دختر خاله و خواهر من تعدادی از خواهران نیز شرکت داشتند. حمید به گفته های قبل از ازدواج عمل کرد . چون مراسم ازدواجمان همزمان با عید نوروز بود؛ صاحبخانه با خوراکیها و شیرینیهای عید از میهمانان پذیرایی کرد .این اولین ازدواج در بین دوستان و آشنایان انقلابی پس از پیروزی انقلاب بود. این حرکت یعنی پایه گذاری یک فرهنگ جدید مهریه عروس یک جلد کلام الله مجید بود و ما می خواستیم آن رابه همه برسانیم .چه بهتر اینکه خودمان اول بار این حرکت را به مرحله اجرا در می آوردیم . ساعت نه شب آماده رفتن به خانه داماد شدم .حمید اتاقی گرفته بود فرش و پرده متعلق به صاحبخانه بود و حمید فقط وسایل کمی به عنوان جهیزیه به آن خانه آورد . آن شب به یاد ماندنی را از یاد نمی برم .میهمانان آمدند بیرون از خانه .ماشینی را آماده کرده بودند تا عروس یعنی من در آن بنشینم. سوار شدیم حمید به عنوان داماد سوار موتور شد ماشینها راه افتادند به سوی منزل ما . همه می خندیدند و به ما تبریک می گفتند. چشم به خیابانها دوخته بودم و آدمهایی که می رفتند و می آمدند و نمی دانستند که در قلب یک تازه عروس چه می گذرد . موتوری که حمید به آن سوار بود به ماشین که نزدیک می شد شروع می کرد به خواندن : عروس من که رهایی است حجله اش صحراست وبسترش سنگر من است و بالشش ریگ های بیابان است و صداقش مسلسلم به منزلی که از آن به بعد باید زندگی می کردیم رسیدیم. به این ترتیب من و حمید به عنوان یک زن و شوهر انقلابی زندگی مان را آغاز کردیم .مهمترین تا کید حمید در روز اول ازدواج عدم وابستگی من به او بود . حتی همان روز پس از صرف صبحانه به سراغ کارش رفت . قرار بود روز شانز دهم فروردین 1358 ساز مان مجاهدین انقلاب اسلامی اعلام موضع کنند .ما رابه عنوان ما مور انتظامات به دانشگاه بر دند . کار ساز مان مجاهدین انقلاب آغاز شد .حمید جزو کادر اید ئولوژی بود . او در آن روز ها کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را مطالعه می کرد . یازدهم اردیبهشت بود که گروهک فر قان؛ آیت الله مرتضی مطهری را به شهادت رساندند .حمید می دانست که چه گوهری را از ما گرفتند . پس از شهادت ایشان ،حمید نقش عمده ای در دستگیری و باز جویی از اعضای گروهک برعهده داشت . حمید تاکید بسیاری برجامعه توحیدی داشت. جامعه ای که جیب من وجیب تو نداشته باشد. او همیشه به من می گفت :باید با برادران دیگری که می خواهند از دواج کنند در خانه مشترک زندگی کنیم به تدریج دوستان دیگر حمید هم از دواج کردند .گاهی وقتها برای کسانی که جوانتر هستند از آن روز ها می گویم و بیشترشان فکر می کنند دارم از افسانه ها تعریف می کنم .من و حمید طوری زندگی می کردیم که خدایمان می خواست .حمید در منزل خیلی مهربان بود آنچنان که فکر می کردم او فرشته ای است که خدا فرستاده است .روحیه شادی داشت ودر اوج ناراحتی سعی می کرد که دیگران را خوشحال کند. هیچ وقت مرا به کاری مجبور نکرد .وقتی صحبت از اجازه گرفتن برای انجام کاری می کردم ؛می گفت :تو هم مانند من انسانی .خودت باید تصمیم بگیری و کاری که برای خداست احتیاج به مشورت ندارد ،مگر در مورد عملی که می خواهی انجام دهی شک داشته باشی . حمید می گفت :هر روز که به خانه می آیم نبایدبوی غذا ی پخته بیاید .غذای ما باید همان غذایی باشد که محرومین جامعه می خورند . من و حمید شش ماه در تهران بودیم و در این مدت سه یا چهار بار آبگوشت خوردیم و چند باری هم به قول حمید شفته پلو .بقیه اش ماست و پنیر و هند وانه و....حمید یک یخچال چوب پنبه ای خریده بود گاهی اوقات یخ می خریدیم و توی آن می ریختیم .بله !ما در تهران در نز دیکی کاخها اینگونه زندگی می کردیم چون حمید و خدای حمید و همه کسانی که به آنها اقتدا کرده بودیم می خواستند .از همان روز های اول زند گی مشترکمان حمید از شهادت می گفت . به عنوان مثال یک روز پرسید :اگر امروز به خانه برنگردم و شهید شوم چه می کنی ؟و من بار ها به گونه ای جوابش را می دادم .از یک سو حمید جگر گوشه من بود واز سوی دیگر می دیدم که برای شهادت بال بال می زد . می خواست برود کردستان . تابستان . 1358 بود به قرآن روی آورد و استخاره کرد آیات آخر سوره آل عمران آمد : «پس خدا دعایشان را اجابت کرد که البته من پرورد گارم و عمل هیچ کس از مرد و زن را بی مزد نگذارم .پس آنان که از وطن خود حجرت کردند و از دیار خود بیرون شده و در راه خدا رنج کشیدند و جهاد کردند و کشته شدند ،همانا بدی های آنان را بپوشانیم و آنها را به بهشت هایی در آوریم که زیر درختان آن نهر های آب جاری است.این پاداشی است از جانب خدا و پاداش نیکو نزد خداست .» در باره این که می خواست من را تنها بگذارد و برود ،آیه ای آمد مبنی بر این که به یاد آور روزی را که مریم اهلش را گذاشت .در مورد این که روزی من چگونه تامین خواهد شد ،نا راحت بود .از ناراحتی اش گفت . گفتم: خیاطی باز می کنم ،استخاره کرد ،آیات آخر سوره طه آمد : «ای رسول ما ،هر گز به متاع نا چیز که به قومی جاهل در جلوه ی حیات دنیای فانی برای امتحان داده ایم چشم آرزو مگشا و رزق خدای تو بسیار بهتر و پاینده تر است . تو اهل بیت خود را به نماز و اطاعت خدا امر کن و خود نیز برنماز و ذکر حق صبور باش ،ما از تو روزی کسی را نمی طلبیم بلکه به تو روزی می دهیم و بدان که عاقبت نیکو مخصوص پرهیز کا ران است .» از این بابت هم خیالش راحت شد و گفت :روزی را خدا می دهد . در این لحظه به خاطر ضعف توکل من بود که خدا این آیه رانشانم داد . مرداد ماه بود که تصمیم گرفت به کردستان برود .از عدم قاطعیت دولت بازرگان در قضیه کردستان نا راحت بود و به همین خاطر می خواست کاری انجام دهد .حمید انرژی متراکمی بود که احتیاج به آزاد شدن داشت . با مسئولین انقلاب مشورت کرد و آنان اجازه دادند که با نهضت اسلامی افغانستان تماس بگیرد .حرکت کرد به سوی آن دیار .بار اول پانزده روز آنجا بود .شنا سایی هایی به عمل آورد و نیاز هایشان را بررسی کرد . برگشت به ایران و امکانات و مهمات را آماده کرد و دو باره راه افتاد این بار دوری اواز من یک ماه طول کشید . ارتباطش با ایران کاملا قطع شده بود .تنها جاده ارتباطی مرز با کشور درتایباد بود که آن را هم کمونیستهای افغانستان از دست مجاهدین افغانی در آورده بودند .روز های سختی بود. قبلاهم چند بار به شهر های مختلف رفته بود ولی هر بار مدت مسافرتش سه چهار روز بیشتر طول نمی کشید .هنوز چهار ماه بیشتر نبود که با هم ازدواج کرده بودیم و این دوری ها بیشتر خود را می نمایاند . با لا خره برگشت . با آمدنش روشنایی کلبه کوچک خوشبختی ما دو باره رونق گرفت . حمید تعریف می کرد که در آنجا دستگیر شده است آنطور که تعریف می کرد ،در شهر ها حکومت نظامی بوده و اگر می فهمیدند که ایرانی است بلافاصله او را می کشتند به همین خاطر بیشتر در روستا ها و کوهها فعالیت و شنا سایی می کرده . یک روز از خانه یک سر باز فراری که خودش را تسلیم مجاهدین کرده بود به طرف روستا حرکت می کنند . حمید توی آن خانه مقدار زیادی مهمات و بمب ساعتی گذاشته بود و وقتی که راه می افتند یک نارنجک هم همراه خود می آورد در بین راه سوار یک ماشین تو راهی می شوند. راننده به آن دو مشکوک می شود و یکراست می رود تا پاسگاه .حمید توکل می کند و نارنجک را می گذارد زیر صندلی ماشین .پیاده شان می کند و می برند داخل ساختمان . در باز جویی ،آن سر باز فراری می گوید که من مرخصی دو روزه گرفته ام و حالا هم داشتم می رفتم تا خودم را به واحد مر بوطه ام معرفی کنم .از آنجا که خدا می خواست حتی از اوبرگه مر خصی هم طلب نمی کنند .حمید هم شروع می کند به منحرف کردن آنها . می گوید من ایرانی هستم و از حکومت اسلامی به تنگ آمده ام و آمده ام تا به دولت افغانستان پناهنده شوم .خودش را از اعضای حزب توده معرفی می کند .آنان سوالاتی راجع به کیانوری و طبری و نظرییه مار کسیسم از او می کنند .حمید می گفت: به سوالات آنان نتوانسته بود درست جواب دهد ابتدا تصمیم گرفتند آن دو را تیر باران کنند آن شب آن دو را زندانی می کنند نیمه های شب تصمیم گرفتند که از آنجا فرار کنند. ازطریق پنجره به بیرون می رود واز سر بازان نگهبان می گذرد و می رود تا انتهای باغ . از دیواری به ارتفاع سه متر سعی می کند فرارکند اما نمی تواند و دوبار ه برمی گردد توی آن اتاق .پنج روز نگه اش می دارند تا ببینند راست می گوید یا نه. مرتب از جمهوری اسلامی بد می گویند و نسبت به رهبران انقلاب فحاشی می کنند . حمید با زیرکی با آنان همراه می شود .می گویند یک آخوند یک سر باز را با با دندان هایش تکه تکه کرده و خورده است . حمید می پرسد :جرمش چی بوده ؟آنان در جواب می گویند :داشته علیه حکومت اسلامی اعلامیه پخش می کرده . حمید می گوید: آخ آخ !عجب کار بدی کرده !پنج روز او را در شرایط مختلف آزمایش می کنند و در آخر با معذرت خواهی فراوان حمید را تا مرز می آورند و روانه اش می کنند به سوی ایران .حمید با مطالعه اوضاع سیستان و بلوچستان تصمیم گرفت به این منطقه فقر زده هجرت کند .یکی دو روز پس از وفات آیت الله طالقانی به زاهدان رفت .و اوضاع را بررسی کرد و به تهران آمد و این بار دو نفری رفتیم و این آغاز ما جرای ماندن حمید در این استان بود . زمستان سال 1358 فرماندهی سپاه ایرانشهر را به عهده اش گذاشتند . یکی از کار های اساسی او بها دادن به نیرو های بومی بود .طی اعلامیه ای از دیپلمه های بومی خواست که برای گذراندن دوره آموزشی و استخدام به سپاه مراجعه کنند . عده زیادی ثبت نام کردند .عده ای طی مصا حبه و امتحان ورودی رد شدند و بقیه یک ماه در زاهدان آموزش دیدند .قرار بود در تهران یک دوره چهار ماهه عقیدتی و نظامی ببینند که به دلایلی یک ماه بیشتر آموزش ندیدند .همین ها بعد ها از فرماندهان خوب سپاه در این استان محروم شدند و عده ای نیز به شهادت رسیدند .حمید ماندگار سیستان و بلوچستان شد او یک لحظه آرام و قرار نداشت. هیچ وقت در یک جا نمی ماند . در تابستان 1359 فرماندهی سپاه زابل را نیز به عهده اش گذاشتند و مسئولیت هماهنگی بین سپاه و استانداری را نیز عهده دار شد . در جلسات شرکت می کرد تا اینکه استاندار وقت پیشنهاد کرد به عنوان مشاور سیاسی استانداری با او همکاری کند .حمید قبول کرد و در این سمت نیز مشغول به کار شد . در آبان 1359 به اتفاق یکی از برادران عضو سپاه در جاده نیک شهر توسط اشرار به گروگان گرفته شدند .آنان کسی را که همراه حمید بود آزاد کردند به شرط اینکه پانصر هزار تومان برایشان ببرد. برادرا ن سپاه طرحی را آماده و اجرا کردند تا اشرار رادر همان محل دستگیر کننداما موفق نشدند و آنان فرار کردند .پس از آن ارتباط مان با حمید قطع شد .هیچ خبری از او نداشتم .در آن مدت او را از این کوه به آن کوه می بردند تا راه راگم کند و نتواند فرار کند . هر بار تصمیمی می گرفتند ،یک بار تصمیم می گیرند سر او را ببرند . در بین آنان یک نفر بوده که حمید احساس می کند می تواند به او اعتماد کند .با اوصحبت می کند و با لاخره او را آزاد می کنند و نجات می یابد .پس از آن باز هم در جاده سراوان زاهدان ماشین لندرور آنان چپ می کند و حمید از ماشین به بیرون پرت می شود . باز هم خدا او را برای من سالم نگه داشت . در دی ماه 1359نیز به اتفاق نه تن دیگر با یک ماشین بلیزر به سوی مشهد حرکت می کنند .ماشین در جاده زابل چپ می کند و چون حمید در قسمت بار ماشین نشسته بود بیشتر از دیگران زخم برداشت .سمت چپ بدنش پر از زخم بود .صورتش جراحت زیادی داشت و چشمش زخمی و کبود شده بود .باز هم به خواست خداوند از این حادثه جان سالم به در برد . حمید بی قرار بود نمی توانم تو صیف کنم که چقدر به مردم این دیار دل بسته بود. حمید دیگر حمید سابق نبود .ضعیف شده بود .می دیدم چطور چشمهایش گود نشسته بود .می دیدم حمید آب می شود. در زاهدان یک سال غذای سپاه را می خوردیم .یادم می آید وقتی که فرمانده سپاه زابل بود سخت مریض شد . هوا هم گرم بود و سفر های متعدد او را از پا انداخت. در آن چند روز من چند بار مرغ درست کردم. گفت: مگر همه کپر نشینهای سیستان یا بلو چستان مرغ می خورند؟ نمی خواهد به من برسی . بیشتر وقتها آب گوشت ،برنج خالی یا سیب زمینی سرخ شده داشتیم. سفره های مان رنگی نداشت اما دلهای مان هزار رنگی زیبا داشت. در دل من عکس حمید حک شده بود عکسی که با رنگهای زیبا رنگ آمیزی اش کرده بودند . حمید مشاور استاندار بود. در فروردین ماه 1360 جلسه مشترک استانداران و هیات دولت در سیستان و بلوچستان تشکیل شد . در همین ایام مسئولیت واحد اطلاعات در سطح منطقه ششم سپاه شامل استانهای سیستان و بلوچستان ،کرمان و هرمز گان به او پیشنهاد شد، ابتدا نمی پذیرفت . می گفت:من که حالا همه وقتم را تنها برای سیستان و بلوچستان گذاشته ام این همه مشکلات وجود دارد چه رسد به این که یک سوم این وقت را به این استان اختصاص دهم .پس از اصرار مسئولین با لاخره این مسئولیت را پذیرفت .پس از آن بود که پیشنهاد کرد منزلمان در کرمان باشد . می گفت :چون مرکز کارم آنجاست، کر مان برویم بهتر است .رفتم تهران .قرار شد خانه ای اجاره کند و من بروم کرمان. خبر داد خانه ای پیدا کرده و روز بیستم تیر ماه 1360 به کرمان رفتم . او همیشه به مبارزه با نفس اماره تا کید می کرد . همیشه برای خدایی کردن کارها تا کید داشت و می گفت: باید در انجام هر امری خالص باشیم . در آن روز ها می گفتند: قلنبر به استان آرامش داد و آن رااز تبدیل شدن به یک کردستان دیگر نجات داد. حمید از این که از او تعریف کنند خوشحال نمی شد بلکه ناراحت هم می شد .می گفت: من برای تعریف کار نمی کنم بلکه فقط و فقط برای رضای خدا کار می کنم. حمید می گفت :بعد از خواندن کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب؛ انقلاب عجیبی در من ایجاد شد . او از آن کتاب و کتابهای قلب سلیم و معراج السعاده تعریف بسیاری می کرد . رسیدم به کرمان شهری که مردمش خونگرم و با صفا بودند .حمید می خواست برود زاهدان من هم هنوز آنجا مقداری کار داشتم. با هم رفتیم و پس از چند روز به کرمان برگشتیم. دو روز در کرمان ماند بعد رفت زاهدان . این سفرش دوازده روز طول کشید .حمید در آن روز ها مثل مرغ پرکند شده بود. انگار با ل بال می زد. همه اش این ور آن ور بود .نمی دانم چرا در آن روزها کمتر توی چشمانم نگاه می کرد. شاید می خواست بگوید و واهمه داشت. حمید در زاهدان بودکه پس از چند روزمن ویکی از خواهران نیز به زاهدان رفتیم.گفتند : حمید در چابهار است. شام مهمان یکی از برادران بودیم . موقع برگشت حمید خیلی مراقب بود. می گفت: جنبشی ها تهدید کرده اند که ترورم می کنند. فردای آنروز ،من با همان خواهر که به زاهدان رفته بودیم برگشتیم ولی حمید یک هفته دیگر در آنجا ماند .خانه ای که درآن زندگی می کردیم از لحاظ امنیتی مناسب نبود. من و حمید راجع به خانه صحبت کردیم. چند روزی که به کرمان آمده بودم همه اش بیکار بودم وخانه مان دور از شهر و امکانات بود .کلاسی هم نبود که بروم .قرار شد من و حمید با هم عربی بخوانیم. خوشحال شدم که از تنهایی بیرون می آیم . آن شب من وحمید نماز مغرب و عشاءرا باهم به جماعت خواندیم .حمید گفت :اصل نماز به استغفارش است ،درآخر نماز پیشانی برخاک گذاشتن و الهی العفو گفتن که با خود شرط کند که امروز گناه نکند . حمید موقع نماز گاهی از خود بی خود می شد ،یاد آن بیتی افتادم که زمزمه می کرد : در نمازم اخم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد پس از نماز قرآن می خواند و می گفت :کسی که خود را محتاج دعا نداند ،به خدا کبر ورزیده . دعای آن روز را با حالت خاصی خواند و بعد وقتی برای رفتن به جلسه آماده می شد ،گفت: تو حالا در س بخوان .من ساعت ده و نیم بر می گردم و با هم می خوانیم. تا ساعت چهار بعد از ظهر منتظرش بودم.ناگهان صدای زنگ خانه آمد،خودش بود. نا هار رابا هم خوردیم ،این ناهار اولین وآخرین ناهاری بود که پس از 53 روز اقامت در کرمان با هم خوردیم. حمید آن روز حالت عجیبی داشت .انگار توی آسمان راه می رفت .یکی از دوستانش به دنبال او آمد ویکی از خواهر ها که در اتاق دیگری زندگی می کرد، گفت: چون می خواهم به تهران بروم می خواهم بروم از یکی از دوستان خدا حافظی کنم .به حمید گفتم ما را تا آنجا رساند و رفت. موقع برگشت حمید آمد دنبال ما البته با یک وانت بار. من و همان خانم و شوهر ش جلو نشستیم و حمید پشت وانت نشست .حرکت کردیم .در بین راه به یک ماشین مشکوک شد .از همان پشت پایین پرید گفت :مثل اینکه این ماشین ما راتعقیب می کند. آهسته برو تا جلوبزند ماشین ما ایستاد ،حمید رفت با آنها صحبت کرد و برگشت .گفت: پاسدار بودند. آنها هم به ما مشکوک شده بودند. با لا خره به خانه رسیدیم .من و دوستم رفتیم خانه ولی حمید و شوهر دوستم رفتند برای گشت شبانه. پس از چند ساعت، موقع برگشتن نارنجکی می افتد جلوی پایشان. آن دو برمی گردند به طرف خانه .آن برادر خودش را پرت می کند توی خانه و حمید می افتد روی پله های جلوی در .خانه را می بندند به رگبار تا کسی خارج نشود .شیشه ها خرد شدند آن برادرمان چند تیر به طرفشان شلیک می کند .پس از آنکه همه جا ساکت شد .مردم از خانه هایشان ریختند بیرون.من بانگرانی ودلهره دویدم طرف حمید. حمید گفت: بس کن .آنها فرار کردند. حمید روی پله ها افتاده بود .از همسایه ها کمک خواستیم .یک پیکان آوردند .حمید را روی صندلی عقب خواباندیم و من سرش را گذاشتم روی پایم .در بین راه حمید ناله می کرد .یک بار هم برخواست و نشست .ازشدتدرد به خودمی پیچید ،درست مانند همان حالت عارفانه ای که گاهی اوقات به او دست می داد .خودش را تکان داد گویی قصد پرواز داشت . با لاخره بیمارستان آیت الله کاشانی او را پذیرفت .او را بستری کردند . نگذاشتند بمانم پیش او. هنوز پایم را از در بیمارستان بیرون نگذاشته بودم که روح حمید به آسمان پر کشید .منبع:کتاب همسفر نوشته احمد دهقان ناشر لشکر 41ثارالله -1376

                                                                                                   ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم / در ره عشق جگر دار تر از صد مردیم
هر زمان عطر خمینی به سر افتد ما را / دور سید علی خامنه ای میگردیم

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.