اشکمان را درمیآورند. یقة همهمان گیر است. فکر کردیم الکی است؟ همین که رفتیم جبهه و چهار تا تیر و آرپیجی در کردیم، تمام شد؟ سه، چهار تا تانک زدیم که زدیم! مگر خودمان نبودیم که از یاران پیامبر(ص)، جهاد اصغر و جهاد اکبر میگفتیم؟ چی شد؟ افسانه بود؟ یعنی ما هم باورمان شده که آن همه حدیث و آیه که 1400 سال است الگوی مسلمانهاست، فقط مال زمان جنگ بوده است؟ یعنی راستی راستی وقتی جنگ تمام شد، اسلحه و تجهیزات را که تحویل دادیم، از دژبانی پادگان دوکوهه که رد شدیم؛ خدا را آنجا جا گذاشتیم و دیگر شدیم خودمان؟ یعنی خدا و پیغمبر، قیام و قیامت مال زمان جنگ بود؟ یعنی دیگر نباید از مرگ و آخرت، از معاد و قیامت حرف زد؟ یعنی حالا که دیگر تاجر شدهایم، توی زندگیمان «سهراه مرگ» نداریم؟ خدای ناکرده نكند شما هم مثل بعضی حضرات، ورد زبانتان شده: «کی آن دنیا را دیده؟»
شما که هم این دنیا را دیدهاید و هم آن دنیا را؛ شما دیگر چرا؟ مبارزه با نفس و شهوت، نخوردن مال مسألهدار و حرام، دروغ نگفتن، تهمت نزدن و غیبت نکردن فقط مال «کربلای 5» بود و «والفجر 8»؟
یعنی چون دیگر عملیات نداریم و از مرگ و شهادت هم خبری نیست، همهچی موجه شد؟ راحت میتوانیم سر همدیگر، سر مردم و سر خودمان کلاه بگذاریم، چک بیمحل بکشیم، بدهیهایمان به این و آن را ندهیم، خلاصه بشویم یك دلال تمام عیار کلاهبردار؟
خوب است که هنوز هم ورد زبانمان جنگ است. مگر وقتی میخواهیم جریانی را كه سالهای گذشته اتفاق افتاده است به یاد بیاوریم، آن را با تاریخ جنگ حساب نمیکنیم؟
- «قبل از عملیات والفجر 8» بود که رفتم قم. «عملیات بدر» بود که این موتور را خریدم. «بعد از قطعنامه» بود که زن گرفتم و...
این هم از تاریخ. پس خدا وکیلی کمی به خودمان بیاییم.
برادر، اخوی، قارداش، اخی... باور کنید كه یقة ما بیشتر از بقیه گیر است. مگر خودمان نمیگفتیم:
«کارهایی که برای شهریها مکروه است، برای بسیجیها حرام است.»
یا این که: «کارها و عباداتی که برای شهریها مستحب است، برای جبههایها واجب است.»
به این زودی یادمان رفت؟ حداقل بگذاریم چند صباحی بگذرد، بعد. مگر کتاب «جبهه و جهاد اکبر» را یادمان رفته است؟ مگر پیامهای امام را یادمان رفته است؟
نکند خدای ناکرده، ما هم باورمان شده که پیامها و حرفهای امام مال همان سالها بود؟ کاری ندارد، یك بار دیگر پیامهای امام را بخوانیم تا یادمان بیاد که نه!
خیلی چسبیدهایم به دنیا. زن و بچه بدجوری وبال گردنمان شدهاند. بعضی وقتها با خودم میگویم:
آنهایی که زن و بچه داشتند و میآمدند جبهه، عجب دل خداییای داشتند.
خدا وکیلی «حسین ارشدی» که پنج، شش تا بچة قدونیمقد داشت، عجب مشدی بود. یادم است فکه که بودیم، هر روز میرفت اندیمشک و به بچههایش تلفن میزد، آن هم با «عباس تبری» که چند وقتی میشد بچهدار شده بود و اسمش را گذاشته بود «اسماعیل». وقتی بهشان گفتم که چرا اینقدر به خانه تلفن میزنید، ارشدی با خندة معناداری گفت: صبر کن بابا بشوی؛ چند تا بچه که دوروبرت را بگیرند، آن وقت میفهمی برای چه میروم شهر. درست است که من زن و بچهام را سپردهام به خدا و آمدهام جبهه، ولی نباید چند وقت یك بار تلفنی بزنم که بچههایم دلشان خوش باشد که بابایی دارند؟
چی شد؟ خُب معلوم است! توی «کربلای 1»، یك موشک آرپیجی خورد توی شکم حسین ارشدی و داغان شد، یك خمپاره هم آمد توی سنگر تبری و عباس پرید.
جدی جدی آنها دنیا را بازی داده بودند؛ مثل ما که بازی دنیا را خوردیم!
کلی سابقة جبهه داشتیم، آن وقت جلوی چهار تا «موافقت اصولی»، «آژانس هواپیمایی» «تاکسی سرویس» و... خودمان را باختیم. قبول کنیم که خیلیهامان باختیم. بله! خیلیهامان. دیر آمدیم، زود هم میخواهیم برویم. بعضیهامان هم زدیم توی کارهای اقتصادی و شدیم تاجر صادرات و واردات. خدا وکیلی چهقدر کار فرهنگی کردیم؟ از روزی که جنگ تمام شد، چهکار کردیم؟
از ما که گذشت، ولی شما که برای خودتان کسی شدهاید و دیگر با حاج «همت» هم فالوده میل نمیکنید، یه کمی هم به عقب نگاه کنید؛ به بیست سال پیش، به آخرهای جنگ.
اگر روز قیامت برسد و شهدا جلومان رو بگیرند، واقعاً چه جوابی برایشان داریم؟ نکند از شرم رویمان نشود نگاهشان کنیم و حاضر شویم که برویم جهنم، ولی جلوی آنها خجالت زده نشویم؟
منبع:ماهنامه امتداد
www.emtedad.ir