خواست خانهاش را بفروشد. بدهیاش زیاد شده بود. طلبکاران پولشان را میخواستند و چیزی در بساط نداشت. خریدار از مریدان آخوند خراسانی بود و خودش از مخالفان. بارها سر منبر به آخوند دشنام گفته بود و حمایت او از مشروطه را خیانت به اسلام خوانده بود. خریدار شرط کرده بود برای خرید خانه، باید آخوند پای سند را امضا کند. شیخ نپذیرفت، سالها دشمن آخوند بوده است، حالا برود التماسش کند؟
خریداری دیگر نبود، طلبکاران فشار میآوردند. با اکراه پذیرفت. رفت نجف خدمت آخوند. آخوند میشناختدش. شروع کرد به حرف زدن. میخواست نشان دهد مجبور شده است بیاید پیش آخوند. آخوند سند را گرفت. نگاهش کرد. سند را تا کرد و گذاشت زیر تشک. آخوند تبسم زد. منبری دلش لرزید. حس کرد آخوند میخواهد انتقام بگیرد. خودش را جمع کرد. آخوند رو کرد به منبری گفت: خوب نیست عالمی مثل شما بیپول باشد و مجبور شود خانهاش را بفروشد، نیازی نیست خانهات را بفروشی. خادم را صدا کرد. گفت فلان مبلغ پول بده به ایشان.