• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن حوزه علميه > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
حوزه علميه (بازدید: 1296)
دوشنبه 19/2/1390 - 7:54 -0 تشکر 316172
بورسیه عشق-داستان واقعی

سلام

یادش بخیر سال دوم حوزه بودیم
تو حوزه یه خوبیش اینه که در مناسبت ها استادها یه گریزی به آن مناسبت در اول یا اخر کلاس می زنند
استاد منطقی داشتیم
داستان زیر را بیان کرد این داستان برای او اتفاق افتاده بود و آن جوان داستان هم یکی از افراد هم محلی او بود.

یکی می گفت این داستان الگو گیری از فیلم اخراجی ها کرده
من میگم عزیز من این داستان قبلا با نام اسیر محبت در روزنامه ای چاپ شد وقتی که نطفه اخراجی ها منعقد نشده بود در ثانی حکایات مشابه زیاد هستند.

منبع این داستان:سایت گفتگوی دینی(بخش روانشناسی-استادحامی) 

 

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

دوشنبه 19/2/1390 - 7:55 - 0 تشکر 316173

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

دوشنبه 19/2/1390 - 7:56 - 0 تشکر 316174

قسمت اول

راستش اسم واقعی اونو نمی‌دونستم، از وقتی كه دیدمش، یادم میاد بهش می‌گفتن آتیش، آخه خیلی شر بود و اهل جارو جنجال. اهل محل، هركدوم تو آلبوم خاطراتشون حداقل چند تا خاطره از اونو كارای شرش داشتن و لاتای محل هم حسابی تحویلش می‌گرفتن و پیشش لنگ می‌انداختن، لب تر می‌كرد هر كاری می‌خواست براش می‌كردن.
عجیب بود. اینجاکجا و اون كجا. از اینكه یه دفعه تو صف غذای جبهه اونو دیده بودم داشتم شاخ در می‌آوردم. ما كه تو محل هم با یكدیگر هم كلام نشده بودیم تو چشمای یكدیگر خیره شده بودیم. یه لحظه تمام فیلم‌های آتیش در ذهنم مرور شد. اون هم كه می‌دانست پروندة زندگی‌اش تو دستمه و از الف تا بای كاراش رو می‌دونم كمی مكث كرد.
ظرف غذایش كج شده بود و شرشر خورشت‌هایش روی زمین می‌ریخت. زیر چشمی نگاه ریزی به چپ و راستش كرد، بعد چند قدمی جلو آمد و با آن صدای لاتی‌اش گفت:به به ببین كی اینجاست، بچه محل خودمونه. كرتم به مولی، پوتینتم، ویتامین نگاهت منو كشته بعد نزدیك شد و دم گوشم گفت: شتر دیدی چی؟ ندیدی!


++++
من كه نمی‌دانستم خوابم یا بیدار گفتم: نالوطی اینجا، توی جبهه چكار می‌كنی؟ با سرفه‌ای گلویش را صاف كرد و گفت: والا همه جا رو كه دیده بودم، گفتم اینجا رو هم ببینم، جون تو هم سیر چی هم تماشا. بعد تو چشمام خیره شد و گفت:خوب با اجازة نكیر و منكر، یا علی زت زیاد.
او رفت اما سیل هزار و یك سؤال و احتمال به ذهنم سرازیر شد. با خودم گفتم: نمی‌زارم دست از پا خطا كنی. دستتو رو می‌كنم. از این قصه روزها سپری شد. ایام فاطمیه آمده بود. من كه سرم حسابی شلوغ بود حیفم آمد برای لحظاتی هم كه شده در جمع برو بچه‌های عزادار شركت نكنم.
شبی به حسنیه رفتم جمع زیادی حاضر بودند.بازار عزای خانم فاطمة زهرا مشتریانی زیادی داشته است به دنبال جای خالی می‌گشتم، یك نفر كه بلند شده بود به من اشاره كرد جای او بنشینم.با عجله خودم را به آنجا رساندم. زیر چشمی نگاهی این طرف و آن طرف كردم تا ببینم از دوستان كسی حاضر است كه ناگهان آتیش رو دیدم.
سریع یقة اوركتم رو بالا كشیدم و كمی چرخیدم تا مرا نبیند. با خودم گفتم: خیلی زرنگه، اومده تو دل بچه‌های پاك جا باز كند و دام شكارش رو پهن كند. نه جونم اگه تو آتیشی،‌ باش من هم به قول بچه‌ها گفتنی جواد دنده‌ای‌ام. اون شب از دعا چیزی نفهمیدم كه متوجه شدم سفرة عزا برچیده شده است.

+++++

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

دوشنبه 19/2/1390 - 7:57 - 0 تشکر 316175

قسمت دوم
بر خودم واجب دونستم حركاتشو زیر نظر داشته باشم. یك شب دقیقا پشت سرش جا گرفتم، موقع دعا بود. بدجنس كلك سوار كرده بود، صدای یا فاطمه یا فاطمه‌اش بلند بود. شش دنگ حواسم را جمع كردم، با خودم گفتم: از این به بعد باید بیشتر مراقبش باشم، بچه‌ها كه نمی‌دونن این كیه و چه جونوریه.
پس از چند ماه كه تو جبهه بودم با اصرار فرمانده به محل خودمون رفتم. تو پایگاه از برو بچه‌ها سراغ آتیش رو گرفتم. حاج‌علی آقا كه خیلی شوخ بود گفت: آقا جواد دستت درد نكنه،‌ پدر گوشت نخور و پسر قصاب بابا، نسل تو تا چند نسل قبل با اجداد این فرد حرف نزده‌اند. غلط نكنم جنس منس می‌خوای.
بابا بی‌خیال شو شب جمعه همتون مهمون منید. می‌خوام دعای كمیل یه حال مشتی بهتون بدم مخصوصا آقا جواد رو كه تازه اومده. اون می‌گفت، بچه‌ها هم از خنده روده‌بر شده بودن. اونقده خندیدن كه اشك توی چشماشون جمع شد. از لابلای متلك‌ها و شوخی‌های اونها متوجه شدم هیچ‌كدام از اون خبر ندارند.

مش قاسم خادم مسجد كه داشت استكانا رو جمع می‌كرد، رو كرد به من و گفت: كجاست، الله اعلم اما فقط می‌دونم كه مدتی صدای موتور بی‌اگزوزشو نشنیده‌ام. ای بگی نگی از دستش راحتیم.
مرخصی‌ام تمام شده بود، برای خداحافظی به پایگاه بسیج رفته بودم.
حاج‌علی آقا منو از زیر قرآن توجیبی و كوچكش رد كرد. من هم وقت معانقه و بوسیدن در گوشش گفتم: دعا كن این بار دیگه افقی برمون گردون. حاج‌علی آقا هم به بهانة بوسیدن جلو آمد و در گوشم گفت:پرطاووس قشنگ است به كركس ندهندش. بعد سرشو كنار كشید و نگاهی به آسمان كرد، دستاش رو بالا آورد و گفت:
ان شاالله، اما شما دلتون مثل من پیرمرد سیاه نشده، سیمتون به قول حاج‌آقای مسجد وصله، در نماز شبتون با ملكوت تماس گرفتین یه جوری ترتیب ویزای من رو هم بدین خدمتتون برسیم. آهسته آهسته از جمع با صفای بچه‌های پایگاه جدا و به سوی جبهه روانه شدم.

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

دوشنبه 19/2/1390 - 7:58 - 0 تشکر 316176

قسمت سوم

تو اتوبوس شیرین‌كاری‌های بچه‌های پایگاه و صفای دل آنها ناخودآگاه میهمان ذهنم می‌شد. اتوبوس رفت و رفت و رفت تا این که ناگهان چشمم به سیم خاردارهای پادگان افتاد. دوباره آتیش با همة شعله‌های شر و شیطنتش جلوی چشمام ظاهر شد. با خود قرار بستم كه هرطوری شده كارای اونو خنثی كنم. اگر شد او را به فرمانده معرفی كنم و از دور مراقب دوستان و رفتارش باشم.
((((__((((

شبی مشغول گشت بودیم.از پشت خاكریز صدای هق هقی من و دوستم احمد را به سوی خود جذب كرد.من كه از فضولی بدم نمی‌آمد رفتم بالای خاكریز با دقت نگاه كردم تا صاحب آن صدا رو شناسایی كنم. چون توی جبهه بچه‌ها از این كارها زیاد نمی‌كردن.
توی نخل‌ها،‌ پشت خاكریزها رو با دوربین‌های مخصوص شب می‌دیدند و بچه‌های با حال و نماز شب خون را پیدا می‌كردن و فردای آن روز با كنایه به او التماس دعا می‌گفتن.یكی می‌گفت: به نیت پاك و خلوص قلب برخی‌ها قبطه می‌خوردم.دومی می‌گفت: حاضرم تمام جبهه و نمازام رو بدم و به جای اون دو ركعت نماز شب بعضی‌ها رو بگیرم.سومی می‌گفت:ای كاش حداقل منو یه جوری تو خشاب چهل نفری دعاهاش جام بده و آخری می‌گفت: و اتوبوس دعاهاش هم جام نشد. خیالی نیست، جهنم، تو بوفه هم سوار كنه قبول داریم.

((((__((((

تو اون هوای مهتابی شب، شناسایی اون زیاد هم سخت نبود، حسابی قاطی كرده بودم، سریع از خاكریز پایین آمدم، نفس می‌زدم، احمد كه منتظر شنیدن اسم او بود با تعجب به من نگاه می‌كرد. بعد پرسید: خوب كیه؟ با توام كیه؟ گفتم: آتیشه. با تعجب گفت: چی آتی،… هنوز كلمه‌اش تمام نشده بود كه پریدم جلوی دهنش رو گرفتم.
احمد كه از كارهای من سر در نمی‌آورد به طرف خاكریز روانه شد. من كه گیج شده بودم سریع جلوی او رو گرفتم.احمد با تعجب گاهی به چشم‌های من نگاه می‌كرد و گاهی بالای خاكریز.بعد با عجله من را پس زد و سریع خودش رو بالای خاكریز رساند. خودم را به احمد رساندم، با كنجكاوی تمام به او نگاه می‌كردم. زمزمة آتیش به گوش ما می‌رسید.


غسل در اشك زنم كه اهل طریقت گویند
پاك شو اول و پس دیده بر آن پاك انداز

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

دوشنبه 19/2/1390 - 7:58 - 0 تشکر 316177

قسمت چهارم
هر طور بود احمد را راضی كردم كه از آنجا برویم و من قول دادم یه بار قصة او را از سیر تا پیاز برای احمد بگویم. كار آتیش دیگه شده بود مثل همان معادله‌های چند مجهولی دورة دبیرستان. تا اینكه یك عصر جمعه با یك برخورد با او در گرداب ابهام و تحیر ماندم.
یك روز قبل از عملیات بود. دوست داشتم با خود خلوت كنم. سرم رو به زیر انداختم: با خود و خدای خویش درد و دل می‌كردم. یك دفعه آتیش رو گوشه‌ای از پادگان مقابل چشمانم دیدم.بد جوری تو صفحة رادارش گیر افتاده بودم، نمی‌تونستم جیم فنگ شم.ناچار جلو رفت مسلام آتیش جون! خندة معنا داری كرد.
بعد به دستم كه برای احوال پرسی‌دراز شده بود نگاه كرد و گفت: به خود اوس كریم قسم حیف دست شما برو بچه‌های جبهه با دست مثل منی آلوده بشه منِ... كجا و شما كجا؟!
من كه دیدم انگار قصد نداره بهم دست بده به بهانة خاراندن سرم روی سرم آوردم.
بی‌اختیار در تلویزیون سرم شبكه‌های مختلف كارهای شر محل و كارهای عجیب و غریب جبهه‌اش را تماشا می‌كردم.امروز با همة روزها فرق می‌كرد.به قول بچه‌ها تو حرفهاش عرفان دود می‌شد.نگاهی به صورتش انداختم، برخلاف ظاهرش در آیینه چشماش تواضع و پاكی خاصی مشاهده كردم؛ همان چیزی كه تا به حال ندیده و یا شاید به آن دقت نكرده بودم
معمای عجیب و غریب آتیش مثل كلاف سر درگم شده بود قصد داشتم هر جوری كه بود از همه چیز سر درآورم، بی اراده گفتم: سؤالی داشتم. نگاه عمیقی به چشمامم كرد و گفت: از دیوان شعر جبهه و جنگ لذت می‌بری؟ 
من كه عاشق تك تك بیت‌های اون شده بودم، راست و حسینی بهت بگم یه رنگیه اینجا،‌ صفای اینجا، همه چیز اینجا. اول كه اومده بودم وسط صحبت‌های حاج‌آقا نتونستم خودمو كنترل كنم، وقتی گفتم:تو جبهه آدم خدا رو می‌بینه، كلی سوتی دادم و بلند بلند زدم زیر خنده.
من كه تو نگاه‌های تعجب‌آمیز بر و بچه‌ها گیر كرده بودم سریع خودم را جمع و جور كردم.بچه محل مثبت خوب تك و تنها حال می‌كنی و خبر نمی‌دی. به خدا تو جبهه آدم توجه می‌شه كه سوز بچه‌های پونزده شونزده ساله از همة آتیش‌ها سوزنده‌‌تر و كارساز‌ترند.

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

دوشنبه 19/2/1390 - 7:59 - 0 تشکر 316178

قسمت پنجم

تو جبهه.... و بعد بقیة حرفهاش رو تو گلوش حبس كرد، آه عمیقی كشید و گفت:‌ این حرف‌ها رو برا تو زدن داشم زیره به كرمون بردنه. بعد گفت: شما كه كارِتون درسته اما خدا جون! 
كی شود پاكم كنی
بعد از آن خاكم كنی

حرف‌های سنگینی‌ میزد واقعا دیگه می‌خواستم از تحصیلاتش بدونم. یك دفعه پرسیدم چند كلاس درس.... از سؤال خودم خجالت كشیدم سریع بقیة سؤالم را قورت دادم. نیم نگاه معنا داری كرد و با پوزخندی گفت: نمی‌دونی؟! فكر كردم تو جریانی. دانشگاه رو هنوز تموم نكردم. از دروغش ناراحت شدم.
انگار هر جمله و رفتار او بیشتر و بیشتر مرا در تعارض باقی می‌گذاشت. گفتم: اما... هنوز حرفم را شروع نكرده بودم كه گفت: باور كن خودم هم تعجب كردم چطوری دانشگاه آن هم رشتة عشق قبول شده‌ام. بعد در حالی كه گریه می‌كرد، گفت: اینجا كجاست؟ اگر دانشگاه نیست، اینجا كجاست؟! آقا جواد! حاج‌آقا حرف‌های قشنگی می‌زنه، هیچ وقت اینقده از آخوند جماعت خوشم نیومده بود.
البته نمی دونم خودش می فهمه چی میگه یا نه یا.نمی‌دونم گیرندة ما گیر داشت و گیرپاژ كرده بود یا فرستندة آنها مشكل داشت. گاهی مواقع بهش می‌گم چندتا از اون شعراش رو كه تو حسینه می‌خونه برام رو كاغذ بنویسه. دیشب گفت:

صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پركشیدن پرستو شدن


آقا جواد! پیك نیك خوبی بود، این ایام حسابی بهم چسبید، هیچ جا و با هیچ جمعی اینقده حال نكرده بودم، اینجا كسی منو آتیش صدا نمی‌زد، بروبچه‌ها به من می‌گن برادر، حاجی. به خدا اولین باری كه یه بسیجی به هم گفت داداش بغض گلومو گرفت، نزدیك بود بكشدم. اگر نمی‌دونستم درس عشق و عاشقی اینقدر جالبه هیچ‌وقت ترك تحصیل عشق نمی‌كردم.
هر روز دو سه بار دهنمو آب می‌كشم نمی‌خوام این عشقی كه این جا می‌گن با آن عشقی كه تو محل با این و اون حرف می‌زدم آلوده شود.نمی‌خوام این شعر‌ای قشنگ اینجا بوی اون ترانه‌های هوسی رو كه حفظ بودم بده.
اینجا كسی به من بد نگاه نمی‌كنه كسی فكر نمی‌كنه حسینه مخصوص یه عدة خاصه. امروز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم یكی از بچه‌ها از سرما قوز كرده اما اوركتشو انداخته رو من. جثه‌اش كوچیك بود اما سن عاشقی‌اش بالا.
یك پارچه گوش شده بودم، نمی‌دونستم چه بگویم یا شاید اصلا حرفی نداشتم بگویم. راستش خودم هم مانده بودم خوابم یا بیدار. با خودم و افكارم كلنجار می‌رفتم كه آتیش از روی آن قطعه سنگ بلند شد، دستش را توی جیب شلوارش كرد، كیف پولش را بیرون كشید از توی آن یك تكه كاغذ در آورد و گفت: آقا جواد ایناهاش دیشب از حاج‌آقا خواستم پس از جلسه این شعرشو برام بنویسد:

از محبت تلخ‌ها شیرین شود
از محبت مس‌ها زرین شود

از محبت خارخا گل می‌شود
وز محبت سركه‌ها مل می‌شود

از محبت سنگ روغن می‌شود
بی‌محبت موم آهن می‌شود

از محبت حزن شادی می‌شود
وز محبت غول هادی می‌شود

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

دوشنبه 19/2/1390 - 8:0 - 0 تشکر 316179

قسمت ششم
بعد گفت: آقا جواد! آره به خدا از محبت غول هادی می‌شود نمرة شما بیست بیست. اما یك گِله‌ای از شما دارم. شاید اگه یه كمی به ما غول‌ها محبّت می‌كردین، كارو كارنامة ما اینقده سیاه نبود.بعد بلند شد با اون قد و قامت رستم‌گونه‌اش مقابلم استاد، كتف‌هایم را گرفت و با چشم‌های پراشك به من نگاه كرد و گفت:
می‌خوام یه چیزی بگم، تو رو خدا بهم نخند. كاش راست باشه. به دلم انداختن كه دارم می‌رم، انگاری خود خدا می‌گه پاشو بیا. من كه اصلا تو باغ نبودم گفتم: آقام اینا رویا بروبچه‌های پایگاه رو دیدی سلام منو برسون. سرش را زیر انداخت و گفت:
ای بدبخت، ای بدبخت، چیكار كرده‌ای كه این تفلكی دیگه حاضر نیست ما رو تو خودشون قبول كنه.بعد گفت آقا جواد ببخشید مث اینكه روشن نشدی با اینكه به قول بچه‌های بسیجی خودتو زدی به كوچة عمرچپ. ببین جواد جون قربون اون شكل ماهت، راست و پوس كنده بهت بگم فردا عملیاته و توی همین عملیات من كشته می‌شم؛ اما یه مسئله‌ای است كه حالم رو تو قوطی كبریت كرده،
بزار بگم تا یه كم از سنگینی دلم كم بشه، غم و قصه داره خفم می‌كنه، عكس یه دختری رو سینه‌ام خالكوبی شده، همه هم و غم من اینه كه وقتی جنازة منو برمی‌گردونن مردم تعجب می‌كنن می‌گن مگه می‌شه شهید اینطور باشه. خودم جهنم! می‌ترسم خدای نخواسته حرمت شهدا رو بشكنم.
دیگه متوجه صحبتاش نشدم، ضربات قلبم تندتر می‌زد. كمی احساس داغی می‌كردم. چشمام فقط شبهی رو می‌دید كه مقابلم ایستاده. تو بن‌بست عجیبی گیر كرده بودم، نمی‌دونستم بخندم، گریه كنم، تو آغوشش بگیرم، فرار كنم كه یكدفعه احساس دردی بین انگشتان دستم كردم. كمی به خودم آمدم. آتیش داشت ازم جدا می‌شد، درسته آقا جواد... كه اصلا ادامة صحبت‌هاشو نشنیده بودم، گفتم: چی؟
اون هم یه نفس عمیقی كشید و گفت: ما رو بگو، سر قبری فاتحه می‌خونیم كه اصلا مرده‌ای نداره. بعد دستم را كه در دستش بود فشار محكمی داد. آهسته آهسته دستش را كشید و ازم جدا شد.
فردای آن روز كربلایی به پا شد. درگیری سختی بین ما و عراقی‌ها در گرفت و پس از همون عملیات بود كه همة مجهولات این معادله برام حل شد.
عملیات تمام شده بود شنیدم كه احمد دوستم زخمی شد ه.من هم دنبال او می‌گشتم؛ همه جا رو سر زدم. بچه‌ها دسته دسته به حسینه می‌رفتیم تا با شهداء وداع كنند و التماس دعا بگن. من كه از پیدا كردن احمد ناامید شده بودم سریع به حسینیه برگشتم.
بی‌اختیار با گروهی كه مثل شمع گرد شهداء جمع شده بودند هم نوا شدم:

شهیدان می‌روند نوبت به نوبت
خوش آن روزی كه نوبت بر من آید

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

دوشنبه 19/2/1390 - 8:2 - 0 تشکر 316180

قسمت آخر

خوش آن روزی كه نوبت بر من آید... و حلقه وار دور شهداء‌ می‌گشتیم كه یك دفعه مو‌های فر و بلند یكی از شهداء‌ من رو یاد آتیش انداخت با عجله جمعیت را شكافتم، كنار آن شهید آمدم، پارچة سفیدی روی بدن او انداخته بودند، حسابی خونی شده بود. پارچه را كنار زدم، خود خودش بو د.
بغضم تركید، گریه امانم را بریده بود. با دستم مو‌های پرپشت و غبار آلودش را نوازش می‌كردم كه یاد قصه و غصة دیروز افتادم. یواشكی پارچه را كمی پس كردم، چشمام به زخم سینه‌اش افتاد، نفسم در سینه‌ام حبس شده بود و دهانم خشك خشك. یا ستارالعیوب، یا ستار العیوب. هیچ خبری از خالكوبی روی سینة او نبود. تركش همه چیز را با خودش برده بود.
از حسینه ماتم زده خارج شدم. صدای آشنایی رو شنیدم كه بلند بلند داد می‌زد: آقا جواد! برگشتم. احمد روی برانكار بود، در كنار بقیة مجروهان دراز كشیده بود. منتظر بود آمبولانس‌ها برسند. سریع خودم رو به او رسوندم.آنقدر شوخی كرد كه یادم رفت از حالش سؤال كنم. وسط صحبت‌هایش یكدفعه آه دردناكی كشید، تازه یادم آمده بود كه چرا اینجا خوابیده، زیر كمرش پر خون شده بود.
احمد كه از ناراحتی من خبر دار شده بود و نمی‌خواست منو غمگین ببینه گفت: آقا جواد! بگذریم اینا همه رگه. گفتم: آخه... گفت: آخه بی آخه قولت كه یادت نرفته؟... كدوم قول؟ هون قولی كه اون شب بهم دادی، همون بسیجی كه نماز شب می‌خوند، قصه‌اش رو برام نگفتی. من كه حال احمد را مساعد نمی‌دیدم، گفتم: باشه برا. برا كی؟ همین حالا باید بگی. با اصرار احمد شروع كرد به تعریف كردن.
هق هق گریه‌های احمد وسط صحبت‌هام باعث می‌شد كه صحبت‌هایم قطع شود اما دوباره با خواهش و التماس احمد كه خون زیادی ازش رفته بود مجبور می‌شدم قصة اونوبگم. بغض شدیدی گلویم را می‌فشرد. وصیت نامة اون كه توی جیبش پیدا كرده بودم تو دستم بود اما دیگه نمی‌تونستم اونو بخونم.احمد با سختی كمی خودش رو بلند كرد و اونو از دستم گرفت و شروع كرد به خواندن:

غرق گنه ناامید مشو ز دربار ما
كه عفو كردن بود در همه دم كار ما

بنده شرمنده تو خالق و بخشنده من
بیا بهشتت دهم مرو تو در نار ما

توبه شكستی بیا هر آنچه هستی بیا
امیدواری بجوی ز نام غفار ما

در دل شب خیز و ریز قطرة اشكی ز چشم
كه دوست دارم كند گریه گنه كار ما

خواهم اگر بگذرم از همة عاصیان
كیست كه چون و چرا كند ز كردار ما

به وصیت‌نامه‌ای كه احمد می‌خوند، گوش دادم.چشمام رو بسته بودم، اشك هرطوری بود خودش رو از در بستة پلكهایم بیرون می‌كشید. صدای احمد قطع شده بود.
انگار گوشام التماس می‌كرد تا احمد بقیة اونو بخونه. تعجب كردم كه چرا دیگه چیزی نمی‌گه. چشمام رو باز كردم، محاسن احمد از اشك خیس شده بود. برگة وصیت نامه با نسیم باد در دست احمد حركت می‌كرد و احمد از هوش رفته بود.

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

شنبه 24/2/1390 - 13:37 - 0 تشکر 317579

یا غفار الذنوب و یا ستار العیوب

السلام علیک یا صاحب الزمان 

سلام

قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ 

بگو: اى بندگان من كه بر خویشتن زیاده‏روى روا داشته‏اید! از رحمت خدا مأیوس نشوید. همانا خداوند، همه گناهان را [با شرایطش‏] مى‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ى مهربان است.

سوره مبارکه زمر  آیه 53

****************************

valayat گرامی از شما برای روایت این سرگذشت زیبا ممنونم.بسیار تاثیر گذار بود.به خصوص آنجا كه ستار العیوبی خدا به نمایش در آمد.

انشاءالله خداوند به همه ما لطف كند و به ما كمك كند تا هیچگاه از رحمت او غافل نباشیم و همه مان عاقبت به خیر شویم.

اللهم عجل لولیك الفرج

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

پنج شنبه 5/3/1390 - 16:34 - 0 تشکر 321801

یا ستار العیوب!

عليک بالآخره تاتک الدنيا صاغره

  تو مراقب آخرتت باش دنيا ذليلانه پيش تو مي آيد.              اميرالمومنين علي (ع) 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.