سه ساعت پیش بیمار بی
هویتی را به بیمارستان ما آوردند ؛ من به عنوان رئیس بیمارستان در جریان گذاشته
شدم. مسئول پذیرش ما به روی پرونده های بیمارانی كه فاقد مدارك شناسائی بوده و یا
همراهانشان نسبت به تشخیص هویت آنها اظهار بی اطلاعی می كنند برچسب بی هویت می
چسباند. من به شخصه با عنوان "بدون هویت" موافقترم اما جرأت و حوصله
مخالفت با مسئول پذیرش پیر و عنقمان را ندارم به خاطر همین از روز نخست به تصمیم او گردن
نهاده ام.
* * *
نمی دانم چرا تصمیم می
گیریم نحوه رسیدگی به این بیمار را خودم پیگیری كنم. حس عجیبی دارم...
* * *
از دور فعالیت پرسنل را زیر نظر می گیرم. بی
هویت را لای پتو سینه دیوار خوابانده اند؛ پرسنل بیرحم من در این ده دقیقه
كه من چشم از بی هویت بر نداشته ام حتی برای اطمینان از زنده بودن
یا نبودن او بالای سرش نمی روند. این موارد را یادداشت می كنم. اوه؛ رئیس بخش
اورژانس! این یكی زن كاركشته ایست حتمی نیم نگاهی به بیمار بی هویت خواهد
انداخت؛ای داد! كجا رفت!الان چه وقت با موبایل حرف زدن است. خیالی نیست؛ من بلد
هستم چگونه با شماها رفتار كنم.
* * *
الان بالا سر بیمار
هستم. ولوله ای در بخش بپا شده است. پرسنل اورژانس به محض اینكه بو برده اند من
خود پیگیر كار این بیمار هستم به قصد خودشیرینی به تكاپو افتاده اند. یكی سرم وصل
می كند؛ دومی نبض و فشار می گیرد؛ سومی
با بیمار خوش و بش می كند و از احوالاتش می پرسد و اما چهارمی؛ این یكی هر طرف كه
می چرخم او را روبروی خود می بینم. این چهارمی نظافتچی اورژانس است منتظر لب تر
كردن من است تا بی معطلی اوامر شفاهی مرا به اقدامات عملی تبدیل كند. فریب چاپلوسی
هایش را نمی خورم می دانم تمامی این كارهایش برای یك میلون تومان وامی ست كه به او
وعده اش را داده ام .
* * *
پرونده بیمار را به دستم می رسانند؛ ای داد!
انگار اشتباهی رخ داده. این بنده خدا كه بی كس و كار نیست. اسم و مشخصات نشانی و
شماره تماس خودش و آشنایان نزدیكش همه اطلاعات مورد نیاز بیمارستان این جا درج شده
است. تازه از زبان پرسنل می شنوم كه همراه او برای تهیه داروهای مورد نیاز به
داروخانه رفته؛ پس این بیمار بی هویت و بی كس نیست! احساسی به من می گوید كه
بایست كاری بكنم و گرنه در برابر وجدان و البته تشخص حرفه ای خودم شرمنده خواهم
شد. از طرفی فرصت خودنمائی در برابر پیر مسئول پذیرش عبوس هم فراهم آمده است. او را احضار می كنم. نظافتچی عرض كسر
ثانیه ای او را خركش كنان به خدمتم می
آورد. بی آنكه نگاهم كند می گوید: "جانم رئیس!" در پاسخ این بی ادبی
گستاخانه من هم نگاهم را از او می گیرم و دستی كه پرونده را با آن گرفتم به سمتش
دراز می كنم: " شما برچسب بی هویت به این
پرونده چسبانده ای؟ این كه همه چیزش كامل است؟ " بی
آنكه احساس كنم پرونده از دستم بیرون كشیده می شود پاسخ می شنوم كه: " بی
هویت یعنی چه قربان؟ " می خواهم سر از تنش جدا كنم خرخره اش را بجوم با مشت
به جانش بیفتم و تا می خورد چپ و راست حواله اش كنم. اما هیچ كدام از این كارها را
نمی كنم به سختی مهار این غریزه وحشیانه را در خود می گیرم؛ در عوض خیلی شمرده و روشن سعی می
كنم پاسخش را بدهم : " بی هویت یعنی بی پول! "
* * *
در آن لحظه از پاسخ
خودم یكه خوردم. اما خیلی زود یادم آمد كه این حرف و اعتقاد قلبی و عقلی خود من بوده. حق با مسئول پذیرش بود این دستور اكید
من بوده كه در آغاز تصدی پست ریاست بیمارستان آن را به همه ابلاغ و تأكید كرده بودم.
از خودم و رفتار احساساتی ام شرمگین می شوم. باید معذرت بخواهم؛ از تك تك پرسنل
خدوم خودم. به ویژه رئیس بخش اورژانس و مسئول پذیرش. آری این بیمار بی هویت است چون
در پرونده اش قید شده پنجاه هزار تومان به بیمارستان بدهكار است . هر كه پول ندارد در بیمارستان
من جائی ندارد! تمام!