پرتو اول
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى .
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق كرده بود و گلویت خشك شده بود.
دست و پاى كوچكت مى لرزید و لبها و پلكهایت را بغضى كودكانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى .
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ((چه شده دخترم ؟))
تو فقط گریه مى كردى .
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش كرد و بوسید و گفت : ((حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !))
تو همچنان گریه مى كردى .
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت كنار زد، با دستهایش اشك چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت كرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ((یك كلام بگو چه شده دختركم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !)) هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یك دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !
قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشك آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ((خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم . دیدم كه طوفان به پا شده است . طوفانى كه دنیا را تیره و تاریك كرده است . طوفانى كه مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى كند. طوفانى كه خانه ها را از جا مى كند و كوهها را متلاشى مى كند، طوفانى كه چشم به بنیان هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى كهنسال افتاد و دلم به سویش پركشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه كن كرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محكم آویختم . باد آن شاخه را شكست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى كوتاه از هم شكست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...))
كلام تو به اینجا كه رسید، بغض پیامبر تركید.
حالا او گریه مى كرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى كردى .
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست كه ...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت :
آن درخت كهنسال ، جد توست عزیز دلم كه به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى كنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى كه آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یك دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.
اكنون كه صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند، اكنون كه چكاچك شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد، اكنون كه صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى كند، اكنون كه هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیكتر مى شود، یك لحظه خواب كودكى ات را دوره مى كنى و احساس مى كنى كه لحظه موعود نزدیك است و طوفان به قصد شكستن آخرین امید به تكاپو افتاده است .
از جا كنده مى شوى ، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین مى رسانى . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود كرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است .
نه فریاد و هلهله دشمن ؛ كه آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى كند.
پیش از اینكه برادر به سنت همیشه خویش ، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى ، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشكار مى گویى :
مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است كه به خیمه هاى ما نزدیك مى شود. فرمانده مكارشان فریاد مى زند: ((اى لشكر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید...
حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یك اقیانوس ، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان كه تو بشنوى زمزمه مى كند:
پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من . و فرمود كه زمان آن قصه فرا رسیده است . همان كه تو الان خوابش را مرور مى كردى ؛ و فرمود كه به نزد ما مى آیى . به همین زودى .
و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم طوفان را احساس مى كنى كه زیر پایت خالى مى شود و اولین شكافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى كشى :
واى بر من !
حسین ، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى كند:
واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر دشمنان توست . تو غریق دریاى رحمتى . صبور باش عزیز دلم !
چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى كند.
انگار در آیینه سینه اش مى بینى كه از ازل خدا براى تو تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا كنى . تا دست از همه بشویى ، تا یكه شناس او بشوى .
همه تكیه گاههاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشكند، همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تكیه كنى ، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او كنى .
تا عهدى را كه با همه كودكى ات بسته اى ، با همه بزرگى ات پایش بایستى :
پدر گفت : ((بگو یك !))
و تو تازه زبان باز كرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت .
كودكانه و شیرین گفتى : ((یك !))
و پدر گفت : ((بگو دو))
نگفتى !
پدر تكرار كرد: ((بگو دو دخترم .))
نگفتى !
و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى : ((بابا! زبانى كه به یك گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى كند؟))
و حالا بناست تو بمانى و همان یك ! همان یك جاودانه و ماندگار.
بایست بر سر حرفت زینب ! كه این هنوز اول عشق است .