• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 7884)
يکشنبه 4/2/1390 - 16:29 -0 تشکر 311324
آفتاب در حجاب/سید مهدی شجاعی

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

یکی از آثار مذهبی این نویسنده متعهد این مرز و بوم می باشد که در هجده پرتو به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد.

با ما در خواندن این کتاب همراه باشید

 


و این هم لینك دانلود این كتاب....

 

"آفتاب در حجاب" 

يکشنبه 4/2/1390 - 16:30 - 0 تشکر 311325

پرتو اول
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى .
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق كرده بود و گلویت خشك شده بود.
دست و پاى كوچكت مى لرزید و لبها و پلكهایت را بغضى كودكانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى .
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ((چه شده دخترم ؟))
تو فقط گریه مى كردى .
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش كرد و بوسید و گفت : ((حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !))
تو همچنان گریه مى كردى .
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت كنار زد، با دستهایش اشك چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت كرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ((یك كلام بگو چه شده دختركم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !)) هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یك دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !
قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشك آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ((خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم . دیدم كه طوفان به پا شده است . طوفانى كه دنیا را تیره و تاریك كرده است . طوفانى كه مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى كند. طوفانى كه خانه ها را از جا مى كند و كوهها را متلاشى مى كند، طوفانى كه چشم به بنیان هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى كهنسال افتاد و دلم به سویش ‍ پركشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه كن كرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محكم آویختم . باد آن شاخه را شكست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى كوتاه از هم شكست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...
))

كلام تو به اینجا كه رسید، بغض پیامبر تركید.
حالا او گریه مى كرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى كردى .
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست كه ...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت :
آن درخت كهنسال ، جد توست عزیز دلم كه به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى كنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى كه آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یك دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.

اكنون كه صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند، اكنون كه چكاچك شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد، اكنون كه صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى كند، اكنون كه هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیكتر مى شود، یك لحظه خواب كودكى ات را دوره مى كنى و احساس مى كنى كه لحظه موعود نزدیك است و طوفان به قصد شكستن آخرین امید به تكاپو افتاده است .
از جا كنده مى شوى ، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین مى رسانى . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود كرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است .
نه فریاد و هلهله دشمن ؛ كه آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى كند.
پیش از اینكه برادر به سنت همیشه خویش ، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى ، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشكار مى گویى :
مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است كه به خیمه هاى ما نزدیك مى شود. فرمانده مكارشان فریاد مى زند: ((اى لشكر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید...
حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یك اقیانوس ، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان كه تو بشنوى زمزمه مى كند:
پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من . و فرمود كه زمان آن قصه فرا رسیده است . همان كه تو الان خوابش را مرور مى كردى ؛ و فرمود كه به نزد ما مى آیى . به همین زودى .
و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم طوفان را احساس ‍ مى كنى كه زیر پایت خالى مى شود و اولین شكافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى كشى :
واى بر من !
حسین ، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش ‍ مى فشارد و در گوشت زمزمه مى كند:
واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر دشمنان توست . تو غریق دریاى رحمتى . صبور باش عزیز دلم !
چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى كند.
انگار در آیینه سینه اش مى بینى كه از ازل خدا براى تو تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا كنى . تا دست از همه بشویى ، تا یكه شناس او بشوى .
همه تكیه گاههاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشكند، همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تكیه كنى ، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او كنى .
تا عهدى را كه با همه كودكى ات بسته اى ، با همه بزرگى ات پایش ‍ بایستى :

پدر گفت : ((بگو یك !))
و تو تازه زبان باز كرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت .
كودكانه و شیرین گفتى : ((یك !))
و پدر گفت : ((بگو دو))
نگفتى !
پدر تكرار كرد: ((بگو دو دخترم .))
نگفتى !
و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى : ((بابا! زبانى كه به یك گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى كند؟))

و حالا بناست تو بمانى و همان یك ! همان یك جاودانه و ماندگار.
بایست بر سر حرفت زینب ! كه این هنوز اول عشق است .

يکشنبه 4/2/1390 - 16:45 - 0 تشکر 311329

سلام و عرض ادب

به به...برادر خوبم..خیلی ممنون...خوشحالم كردین...منتظر ادامه ی داستان هستم:)

درپناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

يکشنبه 4/2/1390 - 20:0 - 0 تشکر 311409

سلام

داداشم....خوندم این متن رو...چقدر زیبا و دلنشین...و البته سخت بود...نمیدونم از چه كلماتی میشه استفاده كرد برای ابراز احساسات....فقط میتونم بگم..بمیرم برای قلب شكسته ی زینب...

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

يکشنبه 4/2/1390 - 22:29 - 0 تشکر 311442

پرتو دوم
سال ششم هجرت بود كه تو پا به عرصه وجود گذاشتى اى نفر ششم پنج تن !
بیش از هر كس ، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد كشید: ((پدر جان ! پدر جان ! خدا یك خواهر به من داده است !))
زهراى مرضیه گفت : ((على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟))
حضرت مرتضى پاسخ داد: ((نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.))
پیامبر در سفر بود. وقتى كه بازگشت ، یكراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند كه براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم .
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ((نامگذارى این عزیز، كار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .))
بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیكه اشك در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤال كرد كه دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ((همه عمر در اندوه این دختر مى گریم كه در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.))
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه كردند و تو هم بغض كردى و لب برچیدى .
همچنانكه اكنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش كنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد.

یا دهر اف لك من خلیل كم لك بالاشراق و الاءصیل

شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى كند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در كار تیز كردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینكه تو گریه ات را رها كنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه كوچك بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى كه چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تكاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشكهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اكنون نیست . به طفولیتى برمى گردد كه در آغوش هیچ كس ‍ آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى كه : ((بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش ‍ حسین ، چه جاى گریستن ؟!))
اما اكنون فقط این آغوش حسین است كه جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى كنى كه از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش ‍ مى كنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش ‍ مى كند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى كه :
آرام باش خواهرم ! صبورى كن تمام دلم ! مرگ ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست كسى زنده بماند. اوست كه مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى كند، حیات مى بخشد و برمى انگیزد.
جد من كه از من برتر بود، زندگى را بدرود گفت . پدرم كه از من بهتر بود، با دنیا وداع كرد. مادرم و برادرم كه از من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون كشیدند. صبور باید بود، شكیبایى باید ورزید، حلم باید داشت ...

تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى كه :
برادرم ! تنها زیستنم ! تو پیامبرم بودى وقتى كه جان پیامبر از قفس تن پركشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر مادرى را پر مى كرد وقتى كه مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودى براى من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتى كه پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت .
وقتى كه حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اكنون این تنها تو نیستى كه مى روى ، این پیامبر من است كه مى رود، این زهراى من است ، این مرتضاى من است ، این مجتباى من است . این جان من است كه مى رود.
با رفتن تو گویى همه مى روند. اكنون عزاى یك قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى كند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. كه تو بقیة الله منى ، تو تنها نشانه همه گذشتگانى و تنها پناه همه بازماندگان ...

حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد. سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ صبر را جرعه جرعه در كامت مى ریزد:
خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى كنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى صبر از استقامت توست . حلم در كلاس تو درس مى خواند، بردبارى در محضر تو تلمذ مى كند، شكیبایى در دستهاى تو پرورش مى یابد و تسلیم و رضا دو كودكند كه از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد مى دهند.
راضى باش به رضاى خدا كه بى رضاى تو این كار، ممكن نمى شود.

دوشنبه 5/2/1390 - 17:1 - 0 تشکر 311674

با سلام

من تا حالا این کتاب را نخواندم..

دوشنبه 5/2/1390 - 17:29 - 0 تشکر 311684

سلام
نمی دونم چی بگم آنقدر زیبا ودلنشین بود که حرفی برای گفتن ندارم.
امان ازدل زینب

سرآغاز گفتار نام خداست                 که رحمتگر ومهربان خلق راست

دوشنبه 5/2/1390 - 18:19 - 0 تشکر 311704

سلام
این کتاب رو خوندم، بعضی قسمتاشو چندین بار. هر چقدر بخونی سیر نمیشی. واقعا زیباست.
ممنون از شما برای معرفی این کتاب. موفق باشید.

هر بد که به خود نمي پسندي/ با کس مکن اي برادر من
دوشنبه 5/2/1390 - 18:23 - 0 تشکر 311705

اینم عکسش:


هر بد که به خود نمي پسندي/ با کس مکن اي برادر من
دوشنبه 5/2/1390 - 20:56 - 0 تشکر 311730

سلام
خیلی قشنگه .....

خدا به انسان عقل نداد جز آنکه روزی او را با کمک عقل نجات بخشد.
دوشنبه 5/2/1390 - 22:53 - 0 تشکر 311773

00998877 گفته است :

ممنون دوست عزیز. از تعاریفتون پیداست كه باید تا آخرش همینطور دلنشین باشه.

[quote=judiabod;641715;311730]سلام
خیلی قشنگه .....

rezvan4163 گفته است :

واقعا هم آدم نمیدونه چی باید بگه...

[quote=zeinab_p;455071;311704]سلام
این کتاب رو خوندم، بعضی قسمتاشو چندین بار. هر چقدر بخونی سیر نمیشی. واقعا زیباست.
ممنون از شما برای معرفی این کتاب. موفق باشید.

zeinab_p گفته است :

ممنون از حضورتون. خب دیگه...اینو واسه همین گذاشتیم تو انجمن تا دوستانی چون شما(و خودم) كه تاحالا این كتاب رو نخوندن استفاده كنن :-)

[quote=rezvan4163;632109;311684]سلام
نمی دونم چی بگم آنقدر زیبا ودلنشین بود که حرفی برای گفتن ندارم.
امان ازدل زینب

judiabod گفته است :
سلام بر همگی

[quote=00998877;653809;311674]

با سلام

من تا حالا این کتاب را نخواندم..


ممنون از شما...منم موافقم:-)...

دوستان خوب، همراه ما باشید تا پرتوهای نهایی...

از برادر خوبم، صدرا مجددا ممنونم كه این فرصت رو واسه من و بقیه فراهم كردن تا بتونیم از این كتاب استفاده كنیم.Flower

درپناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.