و زمزمههای روشن تو...!
میدانی! آن زمان که تو، عزیزترینِ زندگیام را بدرقه میدان مبارزه میکردم و چشم در چشمت برای آخرین بار غزل خداحافظی را میخواندم، نمیدانستم خون تو و هزاران تن دیگر مثل تو چهها که نمیکند.
باورم نبود که فقط نَفَس، مسیحایی نیست؛ بلکه خون هم میتواند زنده کند. که خون نیز احیاگر است. امّا قرار نبود که در گذر زمان، آنهم نه چندان طولانی، فراموش شوی که نقش مسیحایی ایثار و جوانمردیات در نظرها کمرنگ شود و یا حتی دیده نشود.
قرار نبود بگویند «رفت که رفت!». رسمش این نبود که هرگاه یاد تو میکنم، یک مشت نگاه تلخ و غریبه و تعجبآلود نثارم شود... که من شکسته و خسته از تویی که دوستت داشتم و دارم؛ برایشان بگویم و از تو که نه، از یاد تو که هر روز بیشتر و بیشتر خاموش میشود دفاع کنم.
میدانی! دلم برای حرفهایت تنگ شده. برای آن لبخندهای آسمانی که با لحن نمکین کلامت آمیخته بود. همیشه میگفتی میروی تا از دینت، آرمانها و عقایدت، از خاک وطنت دفاع کنی. میروی تا خونت باعث بالندگی شود. میگفتی که هر زمان که دلتنگت میشوم، ردّ صدایت را از بلندای مأذنههایی که به برکت جانفشانیات هنوز صدای «اَشهَدُ اَنَّ عَلیاً وَلیالله»، از آن به گوش میرسد؛ دنبال کنم.
میدانی! در میان این همه هجمه، گاهی دلم میخواهد سکوت کنم و حرفی نزنم. چیزی نگویم و خاموش باشم و یاد تو و امثال تو را برای دل خودم نگه دارم... میگویم بگذار اینها که شماتت میکنند، در جهل خود بمانند و گمان کنند که حقیقت همان است که خود میگویند اما... راستش را بخواهی، این روزها که تلاطم دریای خون بحرین و لبنان و فلسطین و یمن و... را میبینم؛ خاطره زخمهای نشسته بر پیکرت رهایم نمیکند و غروب لبخندهای شیرینت از نظر گریانم محو نمیشود.
انگار تو دوباره برایم زنده شدی. انگار همه عالم دست به دست هم داده که به من نشان دهد که آرمانهای تو، امروز از حلقوم آنها، فریاد میشود. زمزمههای روشن تو است که بیشتر از قبل در درونم میپیچد... راست میگفتی؛ «یاد دفاع مقدس، خود دفاعی مقدس است»...
یالثارات