سکوت معنیداری در فضای اتوبوس در حال حرکت برقرار شده، بعضیها، از جمله پیرمرد کناردستیام، گریه میکنند. شاگرد که کیک و ساندیس به دست مسافران میدهد هم، در فکر فرو رفته... و من نفسی تازه میکنم و به بیان خاطرهام ادامه میدهم...
در آن موقعیت حساس و عذابآور، با خودم فکر کردم حالا که به امام زمان(ع) متوسل شدهام، پس چه بهتر که قول و عهدی میانمان برقرار شود. و چون نمازهایم را اغلب دیر وقت میخوانم، به آقایم قول دهم که اگر اوضاع رو به راه شود و من به جلسة آزمون برسم، از آن پس، نمازهایم را در اول وقت به جا آورم. هر کجا که باشم. و این قول را طی دعا و توسلات، چندین بار با خود زمزمه کردم. تا توجه مولا را به خود جلب کرده باشم...
در همین اوضاع و احوال، یکی از مسافران که با تلفن همراهش مشغول صحبت بود، به طرف راننده اشاره کرد و گفت:
ـ اوه، بالاخره یکی پیدا شد، شاید این یکی بتواند کاری کند...
به مرد تازهوارد نگاه کردم. به نظرم رسید، او را قبلاً در جایی دیدهام. خیلی برایم آشنا بود. چهرهاش به غربیها نمیخورد. نه چشمان آبی داشت، نه موهای بلوند. بر عکس چشمانی درشت و سیاه و موهایی مشکی و قامتی متعادل داشت. با راننده به زبان محلی سخن گفت و پرسید: چی شده؟ پیش رفت و شانه به شانة راننده سر در موتور اتوبوس کرد...
اشک در چشمان شاگرد راننده و بیشتر مسافران جمع شده، بغضی گلوگیر راه نفسم را سد میکند. برخیها کم و بیش از موضوع سر در آوردهاند. مثل پیرمرد بغلدستیام. من هم که ماجرا را میدانم پس طاقت از کفم میرود و بغضی که داشت خفهام میکرد را همراه اشک و زاری رها میکنم... اتوبوس همچنان راه را میشکافد و مسافران گریان را با خویش به جلو میراند...