آرام آرام بالا می آیم وپایم را روی اولین سنگفرش می گذارم.بارها وبارها ازاین مسیر وارد حرم شده ام.گاه خندان بوده ام وگاه غمگین.گاه بی هدف به این سو کشیده شده ام وگاه با فهرست طویلی از آرزوها وخواسته های رنگارنگ به سراغش آمده ام؛اما اینجا همیشه همینطوربوده است.همیشه همین قدر آرام و سرزنده.
به سمت ضریح حرکت می کنم وچشمانم به سمت گلدسته ها پرواز می کنند ومن بعد از آن بی آنکه چشمی بر سر داشته باشم کورمال کورمال به سویش قدم برمی دارم.گوشه ای از صحن می نشینم؛طوری که گنبدطلایی اش درمقابل چشمانم باشد.زیارت نامه را می گشایم.به آرامی امتداد نگاهم را روی سطرهای ترجمه می غلتانم.
جمعیت به این سو و آن سو حرکت می کند.انگار هرکسی عزمش را جزم کرده تا خواسته اش را هرطور که شده درگوشه ای از این بارگاه بیابد.چند نفری در اطرافم ایستاده ونشسته اند.هرکدام با لهجه ای وگاه با زبانی که برای من نامفهوم است؛با کسی درددل می کنند.کسی که اگر کمی آرام باشی وذهنت را پاک کنی حتما حضورش را حس می کنی.دختری برای رهایی مادرش ازچنگال بیماری دعا می کند وآن سوتر زنی آزادشدن شوهر دربندش را می طلبد.
اینجا همه جور آرزویی وجود دارد.ازپیش پاافتاده ترین خواسته های مادی تا میل به پرواز.دلم نمی خواهد به کج سلیقگی در دعاکردن گرفتار شوم.دوست دارم بهترین جملات را برزبان بیاورم و شاید همین وسواس درانتخاب کلمات،کمی کارم را سخت تر می کند.به چشم های کوچک وزیبای نازنین فکر می کنم و اولین آرزویی که به ذهنم می رسد سلامتی اوست.بعد از آن هیچ نمی گویم.حتی ممتدبودن نوار خوشبختی ام راهم به زبان نمی آورم.
سکوت می کنم.... وغرق می شوم؛درلحظه هایی که هیچ نامی ندارند؛در کاشی هایی که هیچ واژه ای نمی تواند زیبایی شان رابه زبان بیاورد؛و درتمام حس های خوبی که او به من می بخشد.
قطره می شوم؛و گم می شوم درمیان موج های آرام این صحن بی انتها
و تمام می شود... من ....