پاشو كوبید روی ترمز. صدایی شبیه ناله بلند شد.
آرامآرام سرش را بالا گرفت و از توی آیینه نگاهی به عقب انداخت؛ چه رد ترمزی به جا گذاشت.
با ترس جلو را نگاه كرد وسریع پیاده شد.
مرد گوشهای پرت شده بود و ناله میكرد.
دوچرخه قراضهاش هم قراضهتر و بساط لحافدوزی هم درب و داغون شده بود.
پسر جوان با خودش زمزمه كرد:
- وای خدای من!! چه مصیبتی شد؟! آخه مگر هنوزم لحافدوز پیدا میشه، اونم اینجا؟ این دیگه از كجا پیداش شد؟ چه روز گندی!
مرد با سختی بلند شد و رو به پسر گفت: پیرشی پسرم، برو به كارات برس، من خوبم.
پسر جوان با ناراحتی و بدون میل درونیاش مرد را در ماشین جا داد و به سمت درمانگاه حركت كرد.
وقتی به اورژانس رسیدند، بوی عطر پسر جوان فضای راهرو را پر كرد.
از پرستار كه حال مرد را پرسید، خیالش راحت شد. مشكل خاصی نبود. پسر جوان همراه با پیرمرد داخل ماشین نشستند. بوی عرق لحافدوز آزارش میداد.
نشانی خانه مرد را كه شنید، سرش سوت كشید. با خودش گفت:
ـ كاش یكی از بچهها بود و میسپردمش به اون. ولی امروز كسی در دسترس نبود.
به طرف پایین شهر حركت كرد؛ پایینی كه انگار تمامی نداشت.
سرانجام وارد یك كوچه بنبست قدیمی شدند.
مرد رو به پسر گفت: جلوتر نرو پسرم، شاید دیگه نتونی ماشینتو بیرون بیاری. این كوچه خیلی تنگه. وقتی با مرسدس بنز آخرین مدلش سر پیچ كوچه ترمز كرد، كلی بچه ریز و درشت به استقبالش آمدند و همسایهها هم با نگاههایی كنجكاو به او خیره ماندند.
دوچرخه مرد را كه پایین گذاشت، مرد پیشانیاش را بوسید و به خاطر زحماتش تشكر كرد.
خودش را كنار كشید. مرد خیلی بوی تندی میداد. از این كه از دست مرد خلاص شده، كلی كیف كرد و با سرعت هر چه بیشتر در بزرگراه به سمت بالا راه افتاد.
یكدفعه خیس عرق شد و نگاهش را روی داشبورد جا گذاشت.
چكپولی كه برای مرد گذاشته بود، دست نخورده روی داشبورد مانده بود.