اگر بخری می گویند ولخرج است اگر نخری می گویند كـِنس است؛ این انعكاس صدای خان خانان وجدان بی وجدان من است كه هر وقت عزم دارم كار خیری انجام دهم- حتی وقتی این كار خیر به دستور زنم و البته به نفع خودم باشد- انگاری كه مویـَش پرَ ش یا چیز دیگرش را آتش زده باشی – من كه نمی دانم وجدان چه جانوری ست- خمیازه كشان بیدار می شود كه چه؟! كه نهیب بزند غر بزند خودش را لوس كند كه: نگو نكن نرو! نه؛ شما قضاوت كنید همین افعالی را كه به كار می برد در نظر آورید نقطه حرف نهی افعالش همچون میخ طویله به چشم آدم فرو می رود. اما امروز حكایت دیگری ست؛ امروز از سر لج این موهوم بی محل كه دیگر نمی خواهم اسمش را بیآورم عزم خرید دارم آن هم چه خریدی خرید عید آن هم چه عیدی عید نوروز! چنان دماری از قاضی قلمرو خودم ؛ دكتر وجدان در بیآورم كه تمامی وجدانهای بیدار عالم به حالش زار زار بگریند.
گوربابای وجدان پیش به سوی خرید عید:
باباجان مهم نیست چقدر پول داشته باشی دلت خواسته بعد عمری چند هزار تومانی برای خودت ؛ آری درست شنیدی برای خود خودت خرج كنی همین! امروز ساعت چهار بعدازظهر نرسیده به سه راه جمهوری پاساژ حجت بورس شلوار جین وعدگاه من و حریف غدر قدرت اما بی انصافم جناب وجدان است. اینكه چرا نبردگاه را اینجا انتخاب كردیم برمی گردد به اینكه یكم: اولین بار است كه از این مركز خرید خواهیم كرد لذا برای هردوی ما – هم من هم وجدان- مكانی ناشناخته است و هیچكداممان نمی تواند دیگری را متهم به این كند كه با جنس زمین و ابعاد آن و همچنین جو حاكم بر آن آشنائی قبلی داشته است. دوم: به گوشمان رسانده اند كه قیمتهای این پاساژ، ای همچین بدك نیست و این برای من و وجدان كه هر دو رگی كلفت و ضخیم از خساست داریم بسیار خوشایند و دلخواه است. اما سوم: محل مورد نظر به منزل نزدیك است – پیاده ده دقیقه راه است- كه باز هم این موضوع به كام من و وجدان من كه هر دو به مقدار قلنبه ای تنبل تشریف داریم بسیار خوش می آید.
نتیجه نهائی سه بر دو به نفع؟!
ساعت چهار و سه دقیقه ، نرسیده به تقاطع جمهوری ولیعصر، پاساژ حجت: باورتان بشود یا نه ؛ به محض پائین آمدن از پله ها و همزمان با انداختن اولین قلاب نگاه به سوی مغازه ها دیدن گرگهای گرسنه ای كه در انتظار مشتریان بی گناه در آستانه ورودی مغازه هایشان كمین كرده بودند؛ ضعفی شدید بر من مسلط كرد به حدی كه به آخرین پله نرسیده همانجا روی پاشنه پا چرخیده از همان راهی كه پائین آمده بودم با سرعتی بیشتر بالا رفتم. یك بر هیچ به نفع وجدان! چند قدمی را زیگزاگ در پیاده روی شلوغ خیابان جمهوری پیاده گز كردم و مشغول جمع آوری افكار به شدت پراكنده خود گشتم. عزمی بود برای تجدید قوا و به جوش آوردن غیرت دیرپز خودم! وجدان ناكس همان ثانیه اول روی یك اشتباه خودی گل اول را به من زده بود برای جبرانش باید عزمم را جزمتر می كردم ؛ پس بیدرنگ و با حداكثر سرعت مجاز پائین رفتن از پلكان خود را به ورودی راسته شلوار فروش ها رساندم. برای اینكه اشتباه اول را مرتكب نشوم سعی كردم به چشم گرگها نگاه نكنم و تنها به شلوارها چشم بدوزم اما دومین گلی كه از وجدان خوردم ناشی از همین عزم جزم به شكستن فضای سنگین و دردآور نگاه فروشندگان ناجنس بود. دست خودم نبود نمی توانستم به روی شلوارها تمركز كنم سنگینی نگاههای صدادار بدجوری اذیتم می كرد:
- آقا از مغازه ما هم دیدن بفرمائید... تماشایش رایگان است...خوش تیپ چند لحظه صبر كن... كجا تخت گاز می ری...مدل خاصی مد نظرتون هست؟...
و من برای اینكه خودم را از شرشان خلاص كنم با تكرار جمله ای كه از پیش حفظ كرده بودم از سد محكم آنها می گذشتم:
- نه ممنون؛ دارم تماشا می كنم!
یك نفس و بدون توقف با تكرار مدام این جمله خنثی و بیروح چهل و سه مغازه راسته بازار حجت را از نظر گذراندم بی آنكه حتی به یك شلوار دستی زده باشم یا اینكه تصویر رنگ و طرح شلواری خاصی در ذهنم حك شده باشد؛ به خودم آمدم با دست خالی باز بالای پله ها بودم. دو بر هیچ به نفع حریف!
سومین تلاش را زمانی آغاز كردم كه بالای پله ها به یاد آوردم خلال دور سرعتی كه در بازار داشته ام اتیكت قیمت دو سه شلوار به چشمم خورده است: سی تا چهل هزار تومان! پس مظنه دستم آمده؛ همین دلخوشكنك چنان نیروئی به من داد كه اینبار با سر به عمق بازار زیرزمینی شیرجه رفتم. با احتیاط مغازه ای كه دو فروشنده اش با هم گپ می زدند و كاری به كار من نداشتند انتخاب كردم. برای اینكه خودم را خریداری حرفه ای نشان بدهم با صدای بلند گفتم: جناب شلوار فاق بلند داری! وقتی فهمیدم باز گاف داده ام كه جمله ام تمام شده بود؛ چه مصیبتی ؛ با همین یك جمله كوتاه تمام شخصیتم را لو داده بودم! امروزه روز شلوار جین فاق بلند را یا مردان بالای پنجاه سال می پوشند یا كارمندان دولت؛ آن هم برای اینكه نشان بدهند چندان از جامعه عقب نیافتاده اند. خدا عمرشان دهد آن فروشندگان جوانمرد را كه بی تجربگی مرا به رویم نیآوردند بود و از آن بالاتر چه بخت بلندی با من یار شده بود كه آنها سایز مرا نداشتند! به خیر گذشت اما هر چه بود حركتی رو به جلو انجام داده بودم و این برای من خیلی خیلی خوبتر از خوب بود. مغازه دوم را در وضعیتی بهتر انتخاب كردم؛ فروشنده مشغول صحبت با تلفن بود پس من فرصت داشتم شلوارها را دید بزنم و حتی دستی هم به آنها بكشم؛ وجدان بدجوری به خودش می پیچید اما من خیال نداشتم به او هیچ فرصتی بدهم؛ جوانك فروشنده پس از سیر شدن از صحبت با تلفن دو سه شلوار جین ساده – این بار فقط همین یك لفظ ساده را به كار برده بودم- با همان قیمتهائی كه من پیش بینی كرده بودم قطار كرد و من یكی یكی مشغول پُرو شدم و حواسم هم به بلند و كوتاهی فاقشان بود؛ وقتی سرمست از انتخاب شلوار دلخواه شروع به چانه زنی بر سر قیمت كردم تغییر بزرگی را در خود احساس می كردم: حس می كردم بی وجدان شده ام! حس عجیب و غریبی بود هیچ اثری از وجود وجدان در خود نمی دیدم انگاری گل سه امتیازی زده بودم. از نخوت این پیروزی چنان جسارتی پیدا كردم كه آخرین حد تخفیف را گرفتم! سر از پا نمی شناختم دلم به لرزش و تپش افتاده بود؛ من سرانجام برای خودم شلوار خریده بودم. كیفور بودم و حالاحالاها خیال برگشتن به خانه را نداشتم ؛ برای وقت گذرانی به پاساژ زنانه فروشی رفتم بعد به پاساژ سیسمونی نوزاد و دست آخر باز به پیاده رو خیابان جمهوری برگشتم؛ نفسم چاق شده بود. دستی به شلوار كشیدم؛ چیزی درونم قلقلكم می داد رفته رفته صدای خنده هایش را هم می شنیدم؛ ابتدا گمان كردم قلبم است كه از شادی سرشار شده اما خیلی زود به اشتباهم پی بردم این وجدانم بود. وقتی برای بار دوم به فكتور خرید نگاه انداختم فهمیدم كه چه ركبی خورده ام: تنها هزار تومان تخفیف گرفته ام آن هم برای یك شلوار چهل هزار تومانی! سه بر هیچ به نفع وجدان!
پی نوشت:
دو گـُلی را كه من به وجدان زدم شما پیدا كنید!