سپاهیان اسكندر كبیر خود را برای فتح شهری در آفریقا آماده میكردند. اما دروازههای شهر، بدون مقاومت گشوده شدند، تقریباً تمام جمعیت شهر را زنان تشكیل میدادند، چرا كه مردان در برابر فاتحان كشته شده بودند.
در جشن پیروزی، اسكندر خواست برایش نان بیاورند. یكی از زنها، یك سینی زرین پوشیده از جواهرات، با تكهای نان در وسط آن آورد.
اسكندر فریاد كشید: من كه نمیتوانم طلا بخورم، من نان خواستم!
و زن پاسخ داد: اسكندر در قلمرو خود نان نداشت؟ لازم بود برای نان این راه دراز را بپیماید؟
اسكندر به فتوحات خود ادامه دادف اما پیش از ترك گفتن آن شهر، دستور داد روی یك تخته سنگ حك كنند:
من اسكندركبیر تا آفریقا آمدم تا از این زنان بیاموزم.
منبع: كتاب دومین مكتوب اثر پائولو كوئلیو