بسم الله الرحمن الرحیم
چند باری خودمانی بهش گفتم: خوشگلم خوبه چادر سر کُنی ها! ماشالله شما که خوش قد و بالایی بهتره با چادر بیرون بری...
خودش هم چادر دوست داشت، ولی خجالت می کشید شاید. مانتو می پوشید، مانتوی تیره و بلند. راستش حجابش کامل بود ولی خب چادر چیز دیگری بود .
خانم مادر برایش چادر می دوخت، می گفت الآن سر نمی کنم، مسافرت که رفتیم سر می کنم! هر بار هم که سفر رفتیم چادرش را توی چمدان با خودش برد و آورد و دریغ از اینکه یک بار هم امتحانی سرش کند!
باز هم چند باری بهش گفتم: گلم، خوشگلم، چادر چیز دیگری است...
بالاخره تصمیمش را گرفت. کلاس خیاطی که می رفت، بین کارهای عملی یک چادر هم برای خودش دوخت. از خوشحالی بال در آورده بودم. گفت فردا می خواهم چادر بپوشم. من هم لبخندی زدم و گفتم: مبارکه! به سلامتی!
از حوزه که برگشتم دیدم اخم هایش را در هم کرده، با من حرف نزد. رویش را از من برگرداند و رفت توی اتاق خواب.
پرسیدم چی شده؟ چرا اینطوری می کنی؟
در اتاق رو باز کرد و فریاد زد:"همش تقصیر تو بود، تو گفتی چادر سرت کن!" بعد در اتاق رو محکم به رویم بست!
با دهان باز و چشمان گرد به حرکات تند و کلمات پر غیضش نگاه می کردم! از خانم مادر پرسیدم چه شده؟ خانم مادر خندید و گفت:"گفته بودم برای کاری برود منزل یکی از دوستان. او هم رفته بود وقتی از تاکسی پیاده شده بود، پر چادرش لای در ماشین مانده بود و راننده حرکت کرده بود! او هم به دنبال تاکسی!!!!"
از خنده داشتم منفجر می شدم . نمی دانم چند دقیقه طول کشید که تا به خودم مسلط شدم! هر بار که صحنه دویدنش را به دنبال تاکسی تصور می کردم از خنده روده بر می شدم. او هم مدام در اتاق را باز می کرد و بدو بیراه می گفت!
خنده ام که تمام شد، گفتم:"آخه دختر خوب اول توی خونه تمرین می کردی بعد می رفتی بیرون، سوتی نمی دادی!!!"
کُفرش در آمده بود...
پینوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
الآن اگر همان دخترک را _ که آن روز بخاطر چادر سرکردنش سر من فریاد می زد _ توی میدان اصلی شهر دار هم بزنی، حاضر نیست چادرش را یک میلیمتر عقب بکشد.
*الآن او هم طلبه شده ... یک طلبه تمام عیار...!
منبع