یادداشتی از رضا امیرخانی در رثای حضرتِ آیتالله گلپایگانی(ره)
1 ـ آخرین تیر ترکشِ خداوند تو بودی... جوان یاغی بود و از دین که نه، از مدعیانِ دین گریخته بود. به عهدِ عتیق پناه برده بود و به گاتاها و به کییر کگارد و به ویتگنشتاین و به هر چیزی که اسراری درش باشد و با مدعی نگفته باشندش. جوان از همه کس بریده بود. غروب همراه بود با دوستی و دوست خواست که به مسجدِ ساداتِ تو بیاید. دور از دوستی بود که جوانِ یاغی، حقِ راه را ادا نکند. پس با دوستِ همراه به مسجدِ تو آمد و در صفِ دوم کنارِ همراه نشست. قامت بستی و بعد ناگهان برگشتی به سمتِ صفِ پشتِ سر. نگاهی انداختی به جوان و سر تکان دادی. جوان شگفتزده به دوستِ همراه نگاه کرد که این آقا به که مینگرد؟ اما تو به او نگاه کردی و لبخند زدی... جوانِ یاغی مجبور شد نیت کند و نماز بخواند... بیست سالِ پیش، آخرین تیرِ ترکشِ خداوند، تو بودی، حضرتِ آیتالله سیدعلی هاشمی گلپایگانی. بیست سالِ پیش، آن جوانِ یاغی، من بودم.
2 ـ لباسِ پرواز، سبز بود و یکسره. در محوطهی نظامیِ فرودگاه پوشیدنش اجباری بود. از آن سو بیرونِ فرودگاه هم جایی نداشتیم که لباس را عوض کنیم. بیست سالِ پیش، میانِ قلعهمرغی در جنوبِ تهران و یوسفآباد در میانهی شهر، قلعهای بود خاکی و متروک که جوانی هر روز با تنپوشِ پرواز، اتومبیلش را به آنجا میبرد و در صندلیِ عقب، بدنش را کش و قوس میداد و بدونِ آن تنپوشِ یکسره با لباسِ عادی بیرون میآمد تا همراهِ تو باشد. حالا دفتری دارد که توی آن ساعاتِ پروازِ آن روزها را ثبت کردهاند... جوان این روزها میگردد دنبالِ دفتری که تو داشتی و ساعاتِ پروازِ ظهرها را در آن ثبت میکردی... به تبعِ کار، مسابقه زیاد دادهام. کمتر از باختِ در مسابقهای مکدر شدهام. تنها باختی که حقا مکدرم میکرد، باختن از وانتِ زامیادِ میوهفروشِ محل بود که او نیز مثلِ من دوست داشت ظهرها آقا را به مسجد برساند و او همواره بینِ دو اتومبیل، اتومبیلِ قدیمیتر را ترجیح میداد. زاهد بود اما ادای زهد در نمیآورد و کسی را به زهد تشویق نمیکرد. سفرهی خودش ساده بود، اما به سفرهی رنگیِ دیگران ایراد نمیگرفت. پس خلافآمد عادتِ اهلِ این روزگار بود.