مردی در مزرعه اش مشغول کند وکاو بود که مجسمه ای زیبا و مرمرین
یافت.
آن را برداشت ونزد مردی که شیفته آثارباستانی واشیاء عتیقه قدیمی
بود,برد و به او نشان داد.
مرد آن را با گرانترین قیمت از او خرید.سپس,هر کدام به راه خود رفتند.
همان طور که مرد فروشنده به خانه اش باز می گشت با خود اندیشید:این
همه پول چقدر زیاد است
و به راستی مرا شگفت زده می کند که مرد عاقلی این همه پول را صرف
خریدن تکه سنگی بی زبان و بی حرکت می کند,در حالی که ازهزاران سال
پیش در زیرزمین مدفون بود و کسی
از وجودش آگاه نبود و خوابش را هم نمی دید.
در همان لحظات,خریدار مجسمه متفکرانه به آن نگاه می کرد و با خودش
می گفت:چقدر زیبایی تو,
چقدر زنده ای تو,خداوند تو را مبارک گرداند,تو رؤیای کدام روح آسمانی هستی؟!
به راستی,این طراوت و زیبایی را خواب هزارساله در آرامش زمین به تو بخشیده است!
به خدا سوگند ,نمی فهمم چگونه انسانی می تواند یک چنین
پیشکشی نادر و بی نظیری را به پولی بی جان و فنا پذیر بفروشد؟!
جبران خلیل جبران