سلام
این یک داستان واقعی است.... :)
توی یه خونه ای که تو همسایگی خونه دوستم بود یه پیرمرد زندگی می کرد، این پیرمرده که نه غریبه بود و نه دیوانه، از قضا پدر بزرگشون بود، ولی همیشه خدا تو خیابون رو یه تخت سنگی که نزدیک فضای سبز بود می نشست. اون وقتا دوستم یه پسر هشت ساله شیطون بود! ( که البته شاید الانم خصوصیت دوم را داشته باشه!) و به اتفاق بچه های محله عاشق این پیرمرده بودن! چون تفریح عصرای اونا شده بود! فکر می کردن دیوونه است و لطف می کردن و سر به سرش می ذاشتن، ولی پدر دوستم چیزه دیگه ای می گفت. اون می گفت اون آدم فهمیده ایه! کم می ره تو خونه ی پسرش چون می دونه اونو نمی خوان، و نمی خواد حرمتش از بین بره.
پیرمرد قصه ما بچه ها رو دور خودش جمع می کرد و با اونا مثل بچه ها حرف می زد چون بچه ها رو دوست داشت و می خواست تو این خانواده ی خیابونی، زندگی شیرینیو آخر عمری با بچه ها داشته باشه.
یه روز بچه های محل با حمید صحبت می کردن که ای فلانی! چرا پدر بزرگتونو ول کردین تا اسمش اینجوری رو زبونا بیفته مگه این پیرمرد آخره عمری دیوونه شده بود؟! حمید که دو سال از دوستم بزرگ تره جمله ای گفت که تا الان از ذهن دوستم نرفته و همون جمله دلیل نوشتن این مطلب شد و البته به قول دوستم کلی باعث خنده اش شد! ولی الان که فکر می کنم جا داشت که آدم سرشو به دیوار بکوبه و ساعت هاگریه کنه.
حمیدگفت پدر بزرگم دیوونه بود! برا نماز صبح که بیدار می شد بعد از نماز می نشست یه ساعت قرآن می خوند!
بچه ها ازش پرسیدن خب این چه اشکالی داره؟!
حمید با یه حالت اخمی گفتش مگه اینجا قبرستونه که هر روز صبح قرآن بخونه!!!
لختی تفکر بایدت.
..
.
.
.
.
.
.....
.یه کم بیشتر تفکر کن.
..
..
...
....
بگذریم از اون پیرمرد که به رحمت خدا رفت اما آخه چرا فکر می کنیم قرآن فقط بدرد مرده ها می خوره؟
ما چمون شده که قرآن رو گذاشتیم تو کتابخونه و سالی چند بار؛ تا عید نوروزی بشه، کسی می خواد بره سفر، نذری، شبه قدری بشه، کسی از ما فوت کنه، از کنار قبرستونی رد بشیم، به فکر مون میاد که خدا هم کتابی داره. اینو میگم نه اینکه چون مسلمونیم! اینو میگم چون باور داریم به وجود خدا!
چرا با قرآن اینجور برخورد می کنیم؟
آیا وقت آن نرسیده که دلهایمان برای ذکر خدا خاشع شود؟؟