فلك را ركن ارامش شكسته
زمین از اشك غم ، در گل نشسته
ملائك جمله در جوش و خروشند
خلایق جمله از ماتم خموشند
كنار بستر باباست زهرا
ز غم دامانش چون دریاست زهرا
به یكسو سر به دامن بوتراب است
ز دیده اشك باران چون سحاب است
به سویى مجتبى در شور وشین است
دو دستش حلقه بر دوش حسین است
نگاه مهر و ماه و هر دو كوكب
شده خیره به حال زار زینب
همه حالى غمین دارند امشب
ز دیده اشك مى بارند امشب
ولى در این میان زهراى اطهر
بود بیش از همه دل ناگران تر
تو گویى اشك او پایان ندارد
به سینه دل ، به پیكر جان ندارد
پیام اور كه عقده در گلو داشت
هماره گوشه چشمى به او داشت
ستوده اشك از چشم ترش كرد
به حسرت سر به گوش دخترش كرد
زاسرار نهانى پرده برداشت
پیامش مژده صبح و سحر داشت
پس از ان فاطمه از گریه كم كرد
تبسم كرد و ترك رنج و سر داشت
چو پیغمبر ز گیتى دیده پوشید
فلك در خون نشست و دل خروشید
به گریه عقده دل باز كردند
ز زهرا پرسش ان راز كردند
كه اى تقوا و عصمت زا تجسم
چه بد ان گریه ها و ان تبسم
چه رازى در پیام حضرتش بود
بگفتا: ان امام الرحمه فرمود:
مباش افسرده خاطر از جدایى
تو پیش از دیگران پیش من ایى
ترا در خلوت ما راه باشد
ترا عمر كم و كوتاه باشد
رسولا، احمد، امت نوازا
ز رحمت بر سر این نكته بازا
كه چون دادى به زهرا وعده وصل
به او گفتى ز سوز و سردى فصل ؟
به او گفتى در این ایوان نیلى
كه نیلوفر ندارد تاب سیلى ؟
به زهرا گفته اى این راز یا نه
چو گل پرپر شود با تازیانه ؟
تو كه بر فاطمه دادى بشارت
به زخم سینه اش كردى اشارت ؟