فعالیت ما از آنجا شروع شد. منتها من به قم آمدم و آقا در مشهد ماندند. ماه جمادیالثانی سال 1336 بود كه روزی آقا با والدهشان و اخوی كوچكشان- آسید حسن - برای ناهار به منزل ما در قم تشریف آوردند. من در فكر بودم و آقا فرمودند: چرا در فكر هستید؟ اگر برای زیارت عتبات عالیات میخواهید بروید، من ختمی را به شما یاد میدهم. چون مكرر از آن اثر دیدهام.» گفتم: «نه، در فكر دیگری بودم.» و لذا غفلت هم كردم و نپرسیدم كه آقا آن ختمی كه میگویید چیست؟ روضهشان هم كه رفتم، بنا داشتم بپرسم و باز یادم رفت. ایشان فرمودند: «این مرتبه كه دارم عتبات میروم، این ختم را شروع كردهام. یك ختم 40 روزه است. روز چهلم كه ختم تمام شد، از مشهد حركت كردم و الان داریم به عتبات میرویم.»
تابستانها كه با آقا بودیم، آقا حالات خوبی داشتند. یادم میآید تنها سالی كه دهه اول محرم، هر روز زیارت عاشورا خواندم، همان سال 1355 بود. هر روز صبح با آقا میرفتیم بالای پشت بام مدرسه نواب كه گنبد حضرت رضا«ع» هم پیدا بود. آنجا مینشستیم و زیارت عاشورا میخواندیم. بعد كه تمام میشد، با هم میرفتیم روضه. در مشهد یكی دو روضه بود كه میرفتیم. یكی منزل مرحوم آقای قمی بود و یكی هم منزل مرحوم آقای شیخ.
*كدام شیخ؟
- در مشهد به این نام معروف است. هنوز هم ادامه دارد و باید بیش از 100 سال باشد. آن زمانها میگفتند بیش از 40 سال سابقه دارد. با آقا حرم میرفتیم. ایشان هر هفته چند شبی را مشرف میشدند. در همان وقت ایشان هم حالات عبادی خوبی داشتند، هم درسشان بسیار خوب بود.
وقتی ایشان به عتبات مشرف شدند، من دیدم خیلی هوای زیارت عتبات را پیدا كردهام. تا آن وقت به فكر نبودم. به فكرم رسید كاش مشرف میشدم، بالخصوص در وقتی كه ایشان هستند كه با هم به زیارت برویم. در مشهد در سالهای 35 و 36 با هم زیارت میرفتیم و ایشان همسفر خوبی بودند. در سفرهایی كه در اطراف مشهد با هم میرفتیم، خیلی خوشسفر بودند. ختمی كه خود من میگرفتم زیارت عاشورای غیرمعروفه بود. زیارت عاشورای معروفه وقت زیادی میگرفت و ما هم طلبه بودیم و فرصت نمیكردیم هر روز بخوانیم، اما زیارت عاشورای غیر معروفه را چند بار تجربه كرده بودم. آن را شروع كردم. دو سه روز كه میخواندم، نتیجه میگرفتم. زیارت عاشورا را به این نیت كه خدایا! زیارت عتبات نصیب من شود با چندین شرط. یك شرط اینكه از نظر بودجه بر پدر و مادرم تحمیل نشوم و حتی پدر و مادر من متوجه هم نشوند كه من این قدر علاقه مند هستم كه بروم كه اگر احیاناً پول نداشته باشند، ناچار شوند قرض كنند. شرط دیگر اینكه میخواهم تا آقا برنگشتهاند، مشرف شوم كه با هم به زیارت برویم، بنابراین به خودم گفتم از ایشان نمیپرسم تا كی میمانید، ولی مشخص بود كسانی كه آن زمان به زیارت عتبات میرفتند، تا سیزدهم ماه رجب در آنجا میماندند، لذا گفتم خدایا! تا قبل از پنجم ماه رجب از قم حركت كنم.
من یك طلبه جوان بودم و خیلی مسافرت نرفته بودم، چون آن زمان مسافرت رفتن چندان راحت نبود. شرط سومی كه گذاشتم این بود كه حالا كه میخواهم مشرف بشوم، رفقای جوری داشته باشم، همسفرهایی داشته باشم كه اذیت نشوم. شرط دیگر هم اینكه سیزدهم رجب در نجف باشم. نمیدانم شرطهای دیگری هم گذاشتم یا نه؟ به خدا گفتم: «پروردگارا! من دارم با این شرطهایی كه میگذارم، دارم راهها را میبندم. اینهایی كه دارم میگویم محال عادی هست و عرفاً نمیشود بدون اینكه علاقه خودم را اظهار كنم، پولش تهیه شود، آن هم در ظرف مدت ده دوازده روز، همه كارها جور بشود و از قم راه بیفتم، ولی محال عقلی نیست. چه جور میخواهی درست كنی؟ نمیدانم.»
پنج روز بود زیارت عاشورا را خوانده بودم كه خودم احساس میكردم بناست درست شود، اما چه جورش را نمیدانستم. روز ششم بعد از نماز ظهر و عصر از مدرسه فیضیه به منزل آمدم. همین كه وارد شدم، مادرم گفتند: «دعوت داری.» پرسیدم: «كجا؟» گفتند: «كجا دلت میخواهد باشی؟» به نظرم رسید همانی است كه منتظرش هستم. فقط پرسیدم: «قم است یا خارج از قم؟» چون ظاهر قضیه این بود كه ناهاری جایی دعوت هستیم. مادرم گفتند: «كجا را انسان در همه عمرش آرزو میكند؟» گفتم: «فهمیدم! عتبات است.» گفتند: «بله، خانم بشارتی خوابی دیده و مایل است تو را بفرستد». پرسیدم: «كِی؟» گفتند: «هرچه زودتر بهتر. پولش را هم دادهاند و الان پهلوی من است». خانم بشارتی، مادر همین آقای بشارتی مناطق محروم، خانم متدینی بودند.
فردای آن روز رفتم، معلوم شد گذرنامه لازم نیست. با 15 تومن دفترچههایی را میدادند. پنجشنبه بود و ساعت 12 تعطیل میشد و افتاد به شنبه. خواستم همان روز بلیط بگیرم، پدرم گفتند شنبه مسافرت كراهت دارد. فردا و پس فردا هم نشد و خلاصه برای روز چهارم رجب بلیط گرفتم. صبح چهارم رجب رفتم گاراژ اتوبوس سوار شوم، گفتند ماشین بعد از ظهر حركت میكند. بعد از ظهر رفتم و دیدم عدهای از رفقا آنجا هستند. آقای رفسنجانی بود، آشیخ محمد هاشمیان، مرحوم آقای ربانی املشی و... خلاصه 6 طلبه بودیم و پدر و مادر یكی از آنها. سه نفر هم غیر از ما بودند. برای راننده اتوبوس سخت بود كه با 11 نفر مسافر حركت كند. صبح را انداخت به بعدازظهر و بعدازظهرهم تأخیر كرد بلكه اتوبوس پر شود، دید نمیشود، غروب ناچار شد حركت كند. از گاراژ كه آمد بیرون، دیدیم اذان میدهند. همان جا ذهنم رسید كه از خدا خواستم تا پنجم رجب در عتبات باشم. خدا گفت پنج روزه هم می شد، تو ده دوازده روزه خواستی، ما هم همین كار را كردیم. اصل آن را پنج روزه درست كردیم، اما بقیه آن، هر روز به بهانهای تأخیر افتاد تا دقیقه آخر چهارم ماه رجب از گاراژ حركت كردیم.
به هرحال رفتم كربلا. آقا مرا كه دیدند، تعجب كردند كه 14 روز پیش اصلاً صحبت آمدن به عتبات نبود! گفتم با چند نفر از دوستان از قم آمدهام. با آنها رفیق بشوید، خوب است. در زمان ریاست جمهوریشان وقتی این قضیه را برایشان نقل كردم، آقا فرمودند: «همه زندگیتان را برای من گفته بودید، اما این را نگفته بودید. این خیلی جالب است و بر ایمان انسان اثر دارد». بعد فرمودند: «میدانید كه باعث رفاقت من با آقای رفسنجانی شما شدید؟» بعد یادآوری كردند كه: «در كربلا بود. اول دفعه كه ایشان را دیدم، خوشم نیامد. تجربه هم دارم با كسانی كه اول دفعه كه میبینمشان، خوشم نمیآید، اگر رفیق بشوم، دوام پیدا میكند. خود شما هم یكی از آن مصادیق هستید. اولین باری كه شما را دیدم، خوشم نیامد.» آقای هاشمی این را در خاطراتشان اشتباه نوشتهاند. ماه گذشته كه ایشان را دیدم گفتم كه شما این جریان را نوشتهاید سال 40، در حالی كه مال سال 1336 است، برای اینكه آن موقع گذرنامه نبود و با دفترچه 15 تومنی میرفتیم. در سال 37 كودتای عبدالكریم قاسم شد و نظام سلطنتی از بین رفت و گذرنامه میخواستند.» گفتند: «درست میگویی».
*پس آشنایی آقا با آقای هاشمی هم در كربلاست؟
- شروع آن در كربلا بود. اما رفاقتشان از سال 38 شروع شد. این زمستان 36 بود كه همدیگر را دیدند. آقا سال 38 آمدند قم و در درس مرحوم آیتالله داماد با آقای رفسنجانی آشنا شدند. فكر میكنم با هم، همبحث شدند و درس آقای داماد را با هم مباحثه میكردند و از اینجا رفاقتشان ادامه پیدا كرد. آقا در سال 38 به قم آمدند. در سال 43 خبر دادند كه چشم پدرشان ضعیف شده و درست راه را نمیبینند و نیاز به كمك دارند. ایشان انصافاً خیلی به پدر میرسیدند و با وجود علاقه شدیدی كه به درس امام و آقای داماد و آقای حائری داشتند، آن را رها كردند و به مشهد رفتند و برای رضای خدا این كار را انجام دادند و خدا زمینه ترقیشان را از همانجا فراهم كرد. به نظر من پایهگذاری كار ایشان از همان جا شد كه ایثار كردند و از خواسته و عشقی كه به درسهای قم داشتند، گذشتند و به مشهد برگشتند و در آنجا در درس آقای میلانی شركت كردند.
از همان ایام جلساتی را برای جوانها میگذاشتند و جوانها دور ایشان جمع میشدند [در جایی] كه [به] مسجد كرامت مشهور است. در مسجد كرامت را كه بستند، ایشان جای دیگری رفتند و جمعیت میرفتند آخر بازار سرشور. از همان جا ایشان مورد توجه واقع شدند.
یادم میآید قبل از انقلاب آقای عبد خدایی آمدند و به من گفتند كه مشهد در تیول دو نفر است. یك مرجع تقلید پیرمرد كه آقای میلانی است؛ یكی هم یك طلبه جوان، آقای آسید علی خامنهای. تمام مردم به این دو نفر ارادت دارند. همان زمینه فراهم شد كه نزدیكیهای انقلاب، شهید بهشتی نامه نوشتند و از مشهد ایشان را به تهران دعوت كردند كه بیایند و همكاری كنند. اینها در حقیقت پایهگذاران انقلاب شدند. زمینهاش به نظر من همان بود كه آمدند به پدر برسند و خداوند هم عنایت كرد.
ما درس خصوصی نزد مرحوم آیت الله حاج آقا مرتضی حائری می خواندیم. آقای حائری چند ماه قبل از فوتشان از آقای خامنه ای تعریف میكردند و میگفتند آن زمانی كه با ایشان بحث داشتیم، درك و سرعت انتقالشان خیلی بالا بود.