• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 958)
سه شنبه 28/10/1389 - 14:41 -0 تشکر 275366
طشت رسوائی در ...4

 با سلام!

از این به بعد هر هفته یك قسمت از داستان طنز دنباله دار طشت رسوائی در آشپزخانه هیئت  رو درهمین مبحث بخونید. امروز قسمت چهارم رو بخونید. ( قسمتهای قبلی  هم همینجا – تو پاسخها- موجود است)

                                                      

سه شنبه 28/10/1389 - 14:58 - 0 تشکر 275370

طبل رسوائی در آشپزخانه هیئت1

اینك رخدادهای وارونه برای هر كس از چه روز شروع می شود خود غریب حكایتی ست. تاریخ آغاز معكوس شدن رویدادهای روزمره زندگی برای من اما خود عجیب و غریبتر است. محرم ماه عزا محرم ماه سیاه پوشی محرم ماه تدبر و تفكر ماه اندوه و مصیبت دیگر چه بگویم ماهی پر فضیلت! اما خدایا خدای حسین؛ به حق لب تشنه حسین تقصیر من نبود كه شربت آبلیموی آشپزخانه حضرت زینب گلابش كم بود! من از سر خیرخواهی و از آنجا كه تجربه چندین سال آماده سازی شیره شربت مجالس عروسی دوستان و آشنایان را با خود به همراه داشتم به جوان معصوم و نورانی مسئول توزیع و پخش شربت نذری تذكر مختصری داده و همزمان با چشیدن حلاوت این امر به معروف به موقع؛ به هنگام چرخاندن سر خر محترم جهت مهیا شدن در قرار گرفتن مجدد در صف طول و دراز و البته چند شاخه سیب زمینی و گلپر آن راسته بازار ؛ یك آن با سه تن از ریش سفیدان آشپزخانه مباركه مواجه شدم:
- وضو داری؟
البته كه پاسخم منفی بود. ساعت چهار بعد از ظهر یعنی درست چهل و پنج دقیقه پس از نیم چرت بعد از نهار یعنی چهار ساعت پس از نماز عصر و ظهر یعنی یك ساعت و سیزده دقیقه مانده به اذان مغرب و عشاء معلوم است كه هیچ آدم معقولی در این موقع از روز وضو ندارد. سه فرشته پر محاسن آشپزخانه انگار كه بیشرمی بزرگ از من سر زده باشد همزمان چشم غره ای نافذ و چشم سوراخ كن به سویم نشانه رفته فرمودند :
- بگیر!
و دیدم آری با همین دو چشمان كم و بیش بینای خودم دیدم جوانك نورانی این بار به جای تنگ شربت با قاروره آب در دست به سوی من خرامان خرامان می شتابد و این بار تبسمی نورانی تر از قبل بر چهره دارد. وای خدای من اینجا خود خود بهشت است؛ حیف كه محرم است وگرنه حتمی به جای این پسرك ترد و نازك حورالعین بلند بالای تن درستی را موظف به ریختن آب وضو بر دستهایم می كردند. خیلی؛ نه بیشتر از خیلی؛ بسیار بسیار با نفسم مجاهده كردم تا این غلام بهشتی را در آغوش نگرفته از او كام نگیرم. هر بار كه گردن كج می كرد تا شره آبی بر دستم بریزد بی حواسی من سبب می شد با صدای ملكوتی خود مرا مدهوشتر از قبل به ادامه دادن وضو ترغیب كند- چرا پیش از این به ظرافت صدایش پی نبرده بودم؛ چه صدای داود وشی!- مجاهده اكبر آغاز شده بود و من می بایست نفسم را مهار می كردم ؛ به خاطر همین مجاهده طاقت فرسا بیشتر از آب وضو از عرق شرم خیس شدم. سرانجام اعمال وضو به علت تمام شدن آب قاروره به پایان رسید و من از این آزمون دَرِ بهشت خلاص شدم و نجات یافته وارد خود بهشت شدم. وضو كه گرفتم سه پیرمرد به چالاكی از طناب جدا كننده حریم آشپزخانه از كف بازار؛ جست زده و مرا در حالیكه مچ دو دستم و البته پس یقه ام در مشتهای آهنین و كهنه كارشان بود از زمین بلند كرده به حریم مقدس دیگها و ظروف بردند. و من نگاهم هنوز در پی ساقی آب وضو كه میان جمعیت گم شده بود جستجو می كرد... چه بوی خوشی دارد قیمه امام حسین؛ به عقیده من دوستدار مخلص و عاشقی كه شغلش آشپزی بوده درست از فردای ظهر عاشورای هزار و چهار صد سال پیش این نسخه جادوئی را برای محبان حسین به یادگار گذاشته است تا دلی از عزا درآورند و گرنه قیمه كه قیمه است و هیچ هم بهتر از قورمه سبزی نیست.
آنچه كه پیش رویم گذاشته بودند را می دیدم و باور نمی كردم هركس دیگر هم بود باورش نمی شد: تغارهای پلو كه هركدامش بیست نفر آدم معمولی - و نه چون منی دائم گشنه- كه رویش قیمه داغ و خوش عطر و بوی امام حسین هم زینت شده بود! ردیف قطار پارچهای شربت آبلیوی معطر به گلابی كه این بار به نظر اندازه اش میزان بود همین طور پای دیوار تا بیرون از چادر مشمائی كه سه پیرمرد نازنین مرا به آنجا هدایت كرده بودند چیده شده بود . سیب زمینی های داغ داغ شكافته شده از وسط و تلنبار در دیگهای بزرگ مسی كه از وسط زرد طلائی شان بخار خوش عطر و بو به هوا بر می خاست. كاسه های گلپر مخلوط با نمك كه مهیای پاشیده شدن و مزه دار كردن سیب زمینی ها بودند. آن طرفترك جعبه های خرما و پیتهای حلبی پنیر محلی تبریز و دیگر اینكه سبزیهای خوش رنگ تل شده در آبكشهای روئی جهت رفتن و خشك شدن آبشان! و بوی چای دارچین پیچیده در فضای روحانی آشپزخانه! سلام بر حسین؛ چه زود مرادم را دادی امام خوبم؛ باورم نمی شود كه در همین ابتدای محرم نذرم قبول بیفتد؛ اشك در چشمانم حلقه زده؛ مرا به قلب بهشت آورده ای! عزاداری من كار خودش را كرده عزاداری صادقانه و خالصانه من! در آن لحظات تنها شكر و سپاسگزاری بود كه بر لبان من جاری می شد. مگر پیام امام حسین چیست؟ جز همین احساس خوشی كه من در این لحظات با تمام وجودم آن را احساس می كنم؛ جز سبك بال و فارغ گشتن از تمامی دنیا و گرفتاریهایش ! من اینجا در این آشپزخانه از تمامی دنیا و مافیها از تمامی تعلقاتش رها گشته ام. من در اینجا از همه چیز و كس بی نیاز شده ام...
در همین خیالات عالی بودم كه سه ریش سفید را نشسته بر چهارپایه های چوبینی زل زده به آب دهان روانم دیدم:
- خب! هر چقدر می خوای از هر چی كه دوست داری تا هر وقت كه می خوای حتی تا خود ظهر عاشورا بشین همین جا و بخور! به بچه ها هم گفتم برات از همه چی بذارند كنار با خودت ببری. پسرم آقای من حضرت جناب یابو كاه از خودت نیست كاهدون كه از خودته!
این حرفها را انگار هر سه تایشان همزمان و بی تقدم و تأخر زمانی و حتی بدون اینكه یكشان تپقی بزند و یا اینكه لهجه متفاوت تری از بقیه داشته باشد بر زبان می راندند؛ ولی در واقع این من بودم كه گیج و شرمنده سرم به دوار افتاده بود و نمی توانستم تشخیص دهم كدامشان مشغول پند و نصیحت كردن به من است. وای خدایا چرا همه چیز وارونه شد! اینها چه می گویند این سه پیرمرد كه همزمان با هم سخن می گویند ادعا می كنند كه درست یك ساعت و پنجاه دقیقه است كه شاهد شكم چرانی من در این راسته بازار؛ بازار زرگرها هستند! مگر خوردن نذر امام حسین اسمش شكم چرانی ست! اینها چرا به نیت پاك من پی نبرده اند! من نذری می خورم تا پاك شوم به خاطر این زیاد می خورم چون گناهم از بقیه بیشتر است و این چه عیبی دارد!چرا هیچ كس- جز خود امام حسین- مرا نمی فهمد!

و این داستان ادامه دارد...





سه شنبه 28/10/1389 - 14:59 - 0 تشکر 275371

طشت رسوائی در آشپزخانه هیئت 2


مؤمن واقعی در لحظات دشوار است كه خودش را نشان می دهد؛ و من آن روز اول محرم این را به خوبی به یاد داشتم از این رو پیش خودم گفتم اگر خلاف خواسته این سه پیر مقدس رفتار كنم به این معناست كه بلی حق با شماست و نیت من همان شكم چرانی ست كه شما گمان برده اید. پس بهتر آن دیدم جهت رفع هرگونه شبهه به گونه ای كه صلاح است رفتار كنم: تغاری از میان قطار غذاها كه برای بردن به مساجد مهیا شده بود را پیش كشیده بسم اللهی گفتم و بفرمائی به سه تندیس خشك شده و متعجب روبرویم زدم. اولین شصت و چهار را كه به زیر پلوها چرخانده به قصد تپاندن در دهانم بالا آوردم آن اتفاقی كه می باید می افتاد؛ افتاد: قطرات؛ نه؛ سیل آری سیل اشك چون شرشر گلاب ناب قمصر از دو خمره چشمانم سرازیر شد! مهار اشكها غیر ممكن بود؛ شدتشان به حدی بود كه مجال جویدن لقمه درون دهانم را نیز نمی داد و من همانطور با لپهای ورم كرده و سرریز از پلو قیمه خیره خیره شاهد و ناظر اتفاقی عجیب بودم. در واقع این طعم و بوی زعفران قائنات اصل اصل بود كه اشكهای مرا این چنین بی تاب و شوریده كرده بود چرا كه حكایت میل و علاقه من به زعفران حكایت غریب و وصف ناشدنیی ست. سه پیرمرد از جاهایشان حسین حسین گویان جهیدند و شروع كردند به بر سر و صورت زدن؛ خادمان حسین مرا احاطه كردند- تازه اینجا بود كه متوجه شدم غیر از ما چهار نفر یعنی من و سه پیر زال؛ مردان و زنان دیگری نیز در این آشپزخانه هستند- نفس در سینه ها حبس شده بود و جمله افراد به محل وقوع معجزه - یعنی من- خیره مانده بودند. سكوتی چون سكوت زنگ دار كله آدم پس از اصابت پتكی لاستیكی به آن بر فضا حكمفرما بود تا زمانیكه من چون كلاغی سخاوتمند با تكرار مدام كلمه ای این سكوت مقدس را شكستم. آن كلامی كه سكوت را شكست بفرما بفرماهای من بود كه دیگران را نیز دعوت به خوردن قیمه می كردم. ریزش اشكها هنوز ادامه داشت اما دیگر مانع خوردن من نبود. پیش ازهمه مرد خپل و چاقی كه هنوز گونی سیب زمینیی را به كول داشت آسیمه سر به تغار من یورش آورد؛ در چشمان تابه تایش خواندم كه به نیت خالص من پی برده است. خیلی زود باقی جمعیت حاضر نیز به ما اضافه شدند و به تبع من شصت و چهارها را به كارانداختند؛ البته دو سه زن كه حیا داشتند با قاشق و یكی شان كه قاشقی گیر نیآورده بود با تـُك كارد آشپزخانه لقمه می گرفتند. پس از خوردن دسته جمعی؛ با سلام و صلوات مرا به سوی شربت خوری آوردند. باورم نمی شد! از من می خواستند تا همی بزنم! اما درست در این وقت پر سعادت كه من باید پر و بال درمی آوردم و ذوق می كردم حال دیگری داشتم: خوابم گرفته بود! آنقدر خورده بودم كه نای هم زدن شربت را نداشتم؛ دسته سنگین ملاقه یكی متری را دستم دادند و آشپز خپل كمكم كرد محلول آب و شكر را هم بزنیم. چشمانم بدجوری سنگین خواب شده بود و دستهائی كه بر سر و صورت و گاه جاهای دیگرم به نشانه تبرك گرفتن كشیده می شد ؛می خورد یا اصابت می كرد چون نغمه گوش نواز تقه تقه هائی كه مادر خدابیآمرزم زمان نوزادی به ماتحتم می زد تا جیغ و ویغم را ببرد مرا به آغوش خوابهای شیرین و سنگین هل می داد. آری بازهم مجاهده ای دیگر؛ اینبار برای نخوابیدن! متبرك كردن سیب زمینی ها با پاشیدن گلپر به رویشان آخرین كاری بود كه آن روز از من خواسته شد و من با آنكه پلكهایم به سختی به هم دوخته شده بود و ایستاده چرت می زدم ؛ این كار را با مهارت و لذت باور نكردنی كه تا به آن روز در خود سراغ نداشتم انجام می دادم. اما چه بگویم از آن خواب عجیب كه آغازش در آغوش گرم آشپز خپل كلید خورد و با قراردادنم توسط این غول مهربان میان كیسه های برنج وضوح و شفافیت بیشتر گرفت: نیمه اول خواب تكرار واقعیت چند دقیقه پیش بود. سه پیرمرد كه اشكهای مرا دیدند پی به اشتباهشان در زود قضاوت كردن بردند و همان جا و جلوی همه از من ؛ امام حسین و خدا معذرت خواستند. اما من كه باشم كه بخواهم آنها را نبخشم! به هر حال انسان جایزالخطاست و من آنقدر دهانم از طعم خورشت قیمه خوشمزه شده بود كه اگرهم می خواستم نمی توانستم حرف یا رفتار بدی بروز دهم. دعایشان كردم كه سبب خیر شده این فرصت را برایم فراهم كردند تا آن جا كه جا دارم گناهانم را با خوردن نذری پاك كنم. اما پیری ها ول كن معامله نبودند از من خواستند شفاعتشان را پیش روی امام حسین كنم:
- ای بابا عجب گرفتاری شدیم. امام حسین كه بیكار نیست جواب شكایات چون منی را بدهد كه چه: سه پیرمرد پیزوری می خواستند جلوی نذری خوردن من را بگیرند! این اتفاقی بوده بین من و شما پای امام معصوم را چرا می كشید وسط؟ در ثانی شفاعت امام را جاهای سختتر و مهمتر بخواهید.
فكر نمی كردم این جملات ساده كه نمی دانم با كدام منطق از دهانم پرید به مذاق این جوانان دیروزی خوش بیآید. عین سه تایشان همزمان و یك جور؛ انگار حرفهای مرا به چیزی كه نداستم چیست تعبیر كردند و بار دیگر یاحسین یا حسین سر دادند و باز خلق الله را خبر كردند :
- بیآئید ببینید بیآئید . جوان علاف و هرزه با خوردن قیمه شهید كربلا نكته پرداز و عارف شده است!
قربانت بروم امام حسین یك شبه مرا از فرش به عرش رساندی. من كه قابل نیستم تو چقدر بزرگی كه خیرت به من آسمان جل هم رسیده. منی كه سی و شش دفتر چهل برگ از زمان كلاس سوم دبستان شعر و قصه و رمان و مقاله نوشته ام با این امید كه خطی از آن خوانده شده تا شاید ازاین راه مقام علمی و شهودی من بر همگان اثبات گردد - این آرزو هیچگاه حتی برای یك خط از نوشته هایم محقق نگشت- ببین امروز یك جمله بداهه ام چه كرد...
اما نیمه دوم خوابم كه بعدها عین لحظه لحظه اش در روز دوم محرم و جای دیگری از مراسم عزاداری ابی عبدالله اتفاق افتاد و من هنوز متحیرم كه چرا این نیمه از خوابم را تا بعد از وقوعش به یاد نیآوردم؛ چرا كه اگر یادم می آمد حتمی جلوی رسوائی را می گرفتم و آنقدر فضاحت بالا نمی آوردم...



و این داستان ادامه دارد...













سه شنبه 28/10/1389 - 14:59 - 0 تشکر 275372

طشت رسوائی در آشپزخانه هیئت 3

خواب بودم كه بیدارم كرد محسن برادر كوچكترم بود می رفت تا بنرهائی را كه آماده كرده بود به هیئات تحویل دهد. خیر سرم امروز صبح آمده بودم دستیارش باشم تا این یك روز تأخیر را جبران كند و اعتبارش نزد مشتریانش حفظ شود اما نمی دانم چطور شد كه ساعتی از كمك نگذشته خوابم برد...
محسن از من خواست كه كركره مغازه را بعد از آمدن آخرین مشتری كه همان خادم مسجد محله خودمان بود بالا بكشم. خوشبختانه دقیقه ای پس از رفتن محسن خادم آمد. او كه آمد عزای من شروع شد؛ نزدیك به سی و هفت بار پرسید: مطمئن باشم! خیالم تخت! آبروی مسجد گروه پنجه اخوی شماست! عدد سی و هفت را پس از آن كه برای سومین بار پاسخش دادم شمردم. بار سوم پاسخش دادم كه : مو لا درزش نمی رود! و خودتان ملاحظه بفرمائید و بنر را پیش رویش می گشودم و نشان می دادم. اما وقتی فهمیدم او با جمله " مو لا درزش نمی رود!" مشكل دریافت معنی دارد – و در آن لحظات من هم عجیب اصرار به استفاده از همین و همین یك اصطلاح را داشتم- در دفعات بعدی تنها به جنباندن سر و نشان دادن بنر بسنده كردم. مراسم پرسش و پاسخ با خادم سمج و زبان نفهم به ازای هر پرسش یك دقیقه طول كشید؛ یعنی سی و هفت دقیقه تمام. خادم بنرش را تحویل گرفت و دست آخر شر را كم كرد و رفت و من توانستم با خیال راحت كركره را بالا بكشم...
چون سروناز بلند بالا و خوش عطر و بو جلویم ظاهر؛ نه سبز شد! پیش خودم گفتم خانم شما و سفارش بنر حضرت رقیه؛ به حق چیزهای باور نكردنی! دست كم یك قلم از هفت قلم آرایشت را به حرمت این نام و ایام كم می كردی اما درهمان دم وجدان غیورم نهیب زنان درآمد كه :
- به تو چه فضول هیز! مگر نشنیده ای كه شاعر گفته است :عیب رندان مكن ای زاهد پاكیزه سرشت/ كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت! شاید این خانم هم جزو رندان باشند تو از حكمت خدا چه می دانی ؛ چه حالیت است بابا!
از حرفهای وجدان؛ قانع شده گوش به فرمان خانم رند ایستادم. این خانم زیبا و اعجاب انگیز درست زمانی كه می خواستم كركره را قفل كنم ازراه رسیده بود. رند خانم فرمودند كه بنر را جهت هیئت بانوان می خواهد- كه یعنی ملزوماتش را در نظر بگیر- و حتمی هم وسط بنر تمثالی از حضرت رقیه بگذار.عرض كردم: شرمنده! استادكارما پیش پای شما به مرخصی رفته. چه خبطی كردم این حرف را زدم؛ خانم نزدیك بود از حال برود. راست گفته بودم و محسن امشب دیگر به مغازه برنمی گشت ولی با این وجود بر خودم تف و لعنت فرستادم كه چی كردی با این شاخه گل ؛ پ‍ژمردی بیچاره را! بار دیگر عرض كردم كه خوشبختانه یك تابلو سازی دیگر جنب باشگاه بیلیارد هست كه دو دهنه و سه نبش هم هست. فرمودند: دهنه و نبش به چه كار من می آید همین الان از آن جا می آیم؛ اگر بخواهم منتظر آنها بایستم تا نوبتم شود دهه اول كه هیچ دهه دوم محرم هم گذشته، و اضافه كردند كه بیش از سه ساعت وقت ندارند. من با تمام شرمندگی وعلی رغم میل باطنیم شانه بالا انداختم كه یعنی جواب همچنان منفی ست و هیچ كاری از دست من بر نمی آید...
برخلاف انتظارم كه گمان كردم خانم خواهد رفت دستش را دیدم كه بی محابا به سمت جلو به سمت من آمد. دست راستش بود یا چپ نمی دانم تنها چیزی كه در آن لحظه به عقلم رسید این بود كه خود را كنار بكشم كه خدا را شكر به موقع هم كشیدم. رند خانم كركره را بالا داده به دسته در آویزان شده بود. از بخت بد فراموش كرده بودم در مغازه را قفل كنم تا آمدم به خودم بجنبم زنك وارد مغازه شده بود. دریده صندلی پشت میز كار محسن را پیش كشید و نشست. معنای این كارش را خوب خوب فهمیدم ؛ او می خواست مبارزه كند و من نیز هم. اما اولین هجمه او آخرین هجمه بود:
- شما كه خودت استادكاری؛ نیستی!
نگاهم كه به چشمانش افتاد سرعت و قدرت تیر افسونی كه با این جمله اش رها كرده بود فزونی گرفته سختتر و محكمتر به مركزهدف نشست:
- مگر می توانستم نباشم؛ آن هم برای چون تو پری وشی!
نگاهش تمام پیچ و مهره هایم را شل كرد. خركیف شده بودم ام هیچ نگفتم و تنها لبخند ملیحی بر لبانم نشاندم. او ادامه داد :
- دست شما را باز می گذارم هر طرحی كه مناسب دیدید استفاده كنید. من همین جا می نشینم و مزاحم كار شما نمی شوم. به گمانم لازم نیست عرض كنم كه مطمئن باشید از خجالت شما درخواهم آمد و دستمزد سه بنر را در عوض این یك بنر پرداخت خواهم كرد.
- امر امر شماست. چون پای امام حسین و حضرت رقیه در میان است آدم نمی تواند كه نه بگوید. چشم! به روی چشم!
باز هم از آن جمله هائی كه نمی دانم از كجایم درآمد و بر زبانم جاری شد! آخر من كه همیشه از كار و هنر محسن متنفر و گریزان بودم حالا چگونه جا پای او بگذارم. تا ساعتی بعد هم خودم باورم نشد كه چطور جا پای محسن گذاشته ام، نه تنها جای پایم درست اندازه جاپای محسن درآمد كه احساس می كردم چقدر به طراحی علاقه مندم و ریشه این تحولات البته كه معلوم و مشخص بود: چشمان رند دخترك!
تا به آن روز با فتوشاپ كار نكرده بودم ولی دروغ چرا محسن یادم داده بود كه چگونه عكس دلخواهم را در صفحه ای جدید در محیط فتوشاپ باز كنم. هرچه گشتم نبود؛ از بدبختی من محسن هیچ تصویری از حضرت رقیه نداشت. آمدم بگویم كه نه خیر این كار من نیست كه چرخش گردن دختر وغمزه غمازه اش باز مرا به ورطه رودروایسی و مچاله شدن پشت صفحه كامپیوتر انداخت. چه باید می كردم؛ می دانستم و نمی خواستم؛ با خودم كلنجار رفتم انگار چاره ای نبود هیچ بروبرگردی هم نداشت: خودم می باید طرحی می زدم!
پیش از خط خطی كردن صفحه سفید لازم دیدم طرحی را در خیال بپرورانم؛ چند دقیقه ای را چشم بسته به تمركز سپری كردم. خلال این تمركز سعی كردم تصویری متناسب با هیئات بانوان بیابم؛ تصویری كه به محض دیدن آن تمامی ارواح و اجناس لطیف حاضر در مجلس متأثر و منقلب گشته شوریده و شیدا شوند. اما هر چه فشار آوردم چیزی جلوی چشمانم ظاهر نشد. به واقع تصویری هنری از دختربچه ای معصوم كه بتوان با آن هیئت بانوان را به ولوله انداخت پیدا نكردم؛ هرچه بود دختربچه های معمولی خپل دماغو و چرك و كثیف شده از گِـل بازی دیدم؛ یعنی تكرار تصویر خواهر زاده خودم ژینوس در موقعیتهای مختلف! بیشتر تمركز كردم؛ این بار سعی كردم شیوه كار محسن را در نظر آورده سپس از این شیوه الهام گرفته طرح خلاق خود را بریزم. یاد وراجی های محسن درباره هنر افتادم اما نه آن موقع و نه حالا چیزی از حرفهای برادرم سر در نمی آورده و نمی آورم. نه این فكر هم چیزی به من نمی رساند. تصمیم گرفتم لحظاتی بی خیال ایده شده به سبك و شیوه كار بیندیشم. مشكل دو چندان شد؛ از سبك هم چیزی نمی فهمم...
ناگزیر به اعتراف بودم:
- اول اینكه من جز ترسیم نقاشیی كه از سال اول دبستان كشیده و سالها همان را تكرار كرده ام چیزی بلد نیستم: یعنی یك خانه مربعی كج و كوله با یك دودكش كج و كوله تر! كه آنها را هم دو دستی می كشم یعنی دست چپم به كمك دست راستم آمده دوتائی خطوط لرزان را روی كاغذ ترسیم می كنند. دوم ؛ بفرمائید ببینم اگر چهره معصوم را در طرح بیآرم برای شما منظورم برای هیئت شما مشكلی ایجاد نمی كند؟
نیمه اول پرسش بالا را در دلم گفتم اما نیمه دوم بی اختیار بر زبانم جاری شد. به احتمال زیاد برای فرار از انجام كار بود كه این فكر مچ گیر و مچل كننده بر زبانم جاری شده بود. دخترك در حالیكه گره روسری نارنجی براقش را باز می كرد با روی گشاده تر از قبل گفت:
- چه مشكلی! آدم تا كسی را نبیند كه نمی شناسد.
چه استدلال ساده وعمیقی؛ وجدانم بیراه نمی گفت كه این جماعت رندان به جائی متصلند كه ما نمی دانیم. پس می باید دست به كار می شدم؛ اما هنوز مشكل اصلی پابرجا بود: من طراحی بلد نبودم...



و این داستان ادامه دارد...









سه شنبه 28/10/1389 - 15:16 - 0 تشکر 275378

طشت رسوائی در آشپزخانه هیئت 4




هر مردی در زندگی خود روزی ناگزیر از مواجه با یك زن خواهد شد؛ عقیده مرا بپرسید می گویم مردی كه خاطره ای از مواجهه سخت و درگیرانه با یك زن - ولو پیرزن یا زن مرده- را نداشته باشد مردیش هنوز ثابت نشده! اما اینكه مردی گرفتار جماعتی از زنان شود حكایتی سوزناك و عبرت آمیز است و مرد آن است كه هیچ خاطره ای از چنین آچمز شدنی نداشته باشد. ولی چرا من صاحب همچین خاطره ای شده و مردانگی ام را زیر سؤال بردم هنوز برای خودم هم غریب و البته مایه خجالت است. آن روز زنان در حمایت و مخالفت از اثر من دو دسته شده بودند؛‌ موافقان كه تنها یك نفر بود؛ یعنی دخترك رند؛ سمت راست و تكیه زده بر ترك موتور من ایستاده بود؛ مخالفان اما- چون همیشه كه از دنده چپ بلند می شوند- در سمت چپ ایستاده بودند. نمی دانم چه مرضی بود كه از دخترك خواسته بودم تمامی زنان را جهت پرده برداری از بنر باخبر كند. به محض كناررفتن پرده نصف طفلی ها پس افتادند و نصف ِ جان سالم به دربرده ها یكصدا و در حركتی خود جوش – بی اغراق و مبالغه عرض می كنم براستی حركتی خودجوش- لنگه دمپائی هایشان را از هر جنس پلاستیكی؛ طبی و چرمی سوی كله پوك من نشانه رفتند. چه رمی جمراتی! بی اختیار یاد حج خانه خدا كه هیچ گاه نرفته بودم افتادم؛ ضرباتی كه به سر و صورتم اصابت می كرد در كمال تعجب زنان- والبته خودم- مرا به شوق می آورد وهمین سبب می شد حیوانكی ها عصبی تر از پیش لنگه ها ی بعدی را با دقت و قدرت بیشتری پرت كنند. اما چرا مرا شور گرفته بود؛‌ پرسیدن ندارد؛ در آن لحظات روح من در حج بود و جسمم پای بنر! آنجا - در مكه - شیطان را می دیدم كه چگونه توسط سنگریزه های حاجی ها لت و پاره می شود حتی دیدم پسربچه شیطانی - كه پیدا بود تیله باز قهاری ست - با یك تلنگر تند و دقیق به سنگریزه ای؛ آن را یك راست به سوراخ دماغ بی ریخت شیطان فرستاد و نفس نحسش را بند آورد. از قیافه مضحك شیطان در آن موقعیت و جست و خیز شادمان كودك تخس غش و ریسه رفتم و اینجا در ایران- تهران- چهارراه لشكر- خیابان سینا- كمی آنطرف تر از محله خودمان یعنی پای گندی كه زده بودم و میان دندانهای مدام در حال سابش زنان؛ من می آمدم شكمم را دو دستی بغل كنم و از خنده به خود بپیچم كه... پاشنه فلزی كفش نوعروسی من و خنده ام را هر دو با هم خفه كرد! وقتی به هوش آمدم پی به هویت ضارب خود بردم ؛ راستش دخترك رند این راز را زیر گوشم چُغـُلی كرد؛ البته وقتی ضارب را نگاه كردم فهمیدم كه خود من هم می توانستم هویت واقعی او را حدس بزنم چون میان آن همه سیاهی چادرها تنها او سفید پوشیده بود. به هر حال چون مهاجم نوعروس بود من نه تنها خیلی زود خیال شكایت كردن را از سر تاراندم كه از بابت این سعادت كه نصیب من شده بود خدا را شكر هم كردم.
وه كه چه ققنوسی بودم من در میان آتش خشم عزاداران مؤنث؛ این همه تفتیدگی و سوزیدگی آنان و این همه جلز ولز كردن من از شدت ترس و خجالت! به گمانم اگر امام حسین و یاران باوفایش پیش روی این زنان كشته شده بودند هم اینقدر بیتابی و غیرت از خود بروز نمی دادند كه حالا؛ و همچنین من هم اگر میان محاصره یك گله شیر شرزه و گرسنه قرار می گرفتم اینقدر نمی ترسیدم كه حالا. درآن لحظات تنها فكری كه مدام از خاطرم می گذشت این بود: مگر تصویر روی بنر چه ایرادی داشت؟! كسی به من نگفت؛ حتی دخترك رند. اما نه! ساناز؛ دختر رند؛ اگر نگفت در عوض مشغول كاری بود؛ او مشغول دفاع از من بی چاره بود:
- محسن خان!
من خودم را برای او محسن جازده بودم؛ ساناز با حرارت و طوری كه پیدا بود به خودش و خودم و هردومان خیلی افتخار می كند اشاره می كرد و می گفت:
- محسن ؛ پاپ آرت كار كرده! پاپ آرت یعنی هنر مردمی یعنی هنر امروز یعنی هنر مدرن. مگر شما همه تان ؛حتی شما مامان؛ مگر شماها آرزو نداشتید كه با زینب كبری دركربلا بودید. خب این بنده خدا این جوان متعهد و مجرد همین كار را برای شما انجام داده. او امروز را به دیروز برده یا بهتر بگویم دیروز را به امروز آورده. حالا شما اینطور دستمزدش را كف دستش می گذارید!
این كلمه متعهد را من پیش از این یك جائی شنیدم... به گمانم از زبان محسن! بله او زیاد راجع به این جور چیزها حرف می زند. او می زند و من نمی فهمم؛ مهم هم نیست. اما این دومی كه بعد از متعهد آمد یعنی مجرد؛ چه ربطی به اولی داشت. و اینكه او یعنی ساناز رند چه كار به مجرد بودن من دارد! مثل اینكه باید بیشتر از اینها مراقب خودم باشم. اما نه! در حال حاضر او مشغول دفاع كردن از من است ؛‌ پس مجاز و مختار است هر چه می خواهد درباره من بگوید. ساناز انگار كه حرفهای ذهنم را شنیده بود پرشورتر از قبل حرفش را ادامه داد:
- كاری كه این كرده جسارت می خواهد؛ جسارتی كه بزرگترها نداشته و ندارند.
ساناز این را كه گفت بی اختیار قدمی به عقب برداشت چرا كه كسی داشت جوابش را می داد:
- چشم دریده تو با همین ازك بزك و با این شلوار جین سنگ شورت روز عاشورا شرف حضور داشتی و من نمی دانستم! تمثال حضرت رقیه تو چنگال یزدیهای ملعون این شكلی ست؟! اِ؛ اِ؛ دختره بی آبرو؛ دست كم عكس با حجابت را می دادی نه این عكس زلف و گیسو پریشان را. اگر این جماعت بچگی های تو را ندیده باشند من كه می فهمم این عكس سیزده سالگی خود توست خانم. دادی دوست پسرت عكست را وسط نقاشی بچه های مهد كودك چسبانده؛ آن هم چقدر بد و با كمپوزسیون غلط كار كرده خاك بر سر؛ پیداست كه این كاره نیست؛ حالا سنگش را هم به سینه می زنی! بعدش بگو ببینم كدام تاریخ گفته حضرت رقیه سیزده ساله بوده؟ هان؟!
این زن مادر ساناز بود؛ من از مامان مامانی كه دخترك زیرلب می گفت این موضوع را فهمیدم. ساناز درآمد بگوید كه: زلف پریشان جهت نشان دادن آشفتگی ناشی از مصیبت وارده است و سیزده سالگی هم نماد نوجوانی؛ كه مادر چاقش شروع كرد غلطان غلطان پیش آمدن. من و ساناز از ترس به خود لرزیدیم؛ من كه حتم داشتم اگر مادر ساناز به من رسیده از من عبور كند؛ چون ورق كالباس صاف خواهم شد ؛ اما نمی دانم چرا نمی توانستم پا از پا بردارم؛ خشكم زده بود:
- من دوست پسر ساناز هستم؛ از كی تا حالا! هر چند بدم نمی آمد بعدها – یعنی بعد از این روز دشوار و هراس انگیز و به شرط زنده ماندن؛ انشاءلله!- چنین تجربه ای را داشته باشم اما در حال حاضر نه؛صد سال سیاه؛ این دوستی را انكار می كنم! با همه توانم!
تمامی این حرفها را در دلم می گفتم و مادر ساناز كه انگار كلمه به كلمه افكار مرا می خواند با شنیدن این خیانتها و پشت خالی كردن های من خشمگین و زهرآگین تر از قبل پیش می آمد. غول چاق پیش از آن كه به ما دوتا كه به موتور چسبیده بودیم برسد؛ دست دراز كرد و دخترش را با یك حركت دست از روی ترك موتور به زمین آورد. چه هیبتی؛ ماشالله! ساناز كه در آغاز برای كنار زدن پرده از روی بنر و بعد برای رساندن صدایش به جمع و حالا از ترس مادر به بالای ترك موتور من رفته و همان بالا جا خشك كرده بود؛ درهمان حال كه بین هوا و زمین دست و پا می زد فریاد زد:
- محسن فرار كن! محسن فرار...
ساناز چرا محسن را صدا می زند! این منم كه در بد وضعی گرفتار آمده نه محسن! هرچه می اندیشیدم ربطی میان موقعیت خودم در آن لحظه با برادرم محسن نمی یافتم. كم كم داشتم به رابطه ای میان ساناز و محسن پی می بردم؛ آن متعهد متعهد گفتن ساناز؛ پاپ آرت؛ ساناز اینها را از كجا شنیده ... وقتی دست دیگر مادر ساناز چون قلابی كشی و منعطف كمربند تسمه دررفته شلوارم را به تندی و با شدت سوی خود كشید تازه به یاد آوردم كه ای داد! محسن خود منم ... میان فریادهای ساناز و تقلاهای مادرش و البته هیاهوی دیگر زنان من درمانده اختیار از كف داده بودم. بی اراده و بی حواس چشمانم را از ترس به هم فشرده بود و نعره می كشیدم؛ نعره های بلند بلند؛ تنها اینگونه توانستم خودم را از چنگ غول مادر خلاص كنم و گرنه او مرا قورت داده بود. روی موتور پریدم؛ درآن لحظات من همزمان خیلی كارها انجام دادم تا موتور روشن شود اما نشد كه نشد. بناچار موتور را رها كرده پا به فرار گذاشتم. گوشهایم نفرین ها و ناسزاهایی با صداهای زیر و بم زنانه زیادی را می شنیدند و از خود عبور دادند و من از معناهائی كه از خلال سرم می گذشت تمام بند بند تنم می لریزد. تا نزدیكی های سركوچه جرأت نكردم چشمانم را باز كنم و با همان چشمان بسته از لابه لای مهاجمان می گریختم. درست لحظه ای كه گمان می كردم خلاصی یافتم و آمدم چشم بگشایم و ببینم پَس ِ من چه می گذرد یك آن حس كردم زیر پایم خالی شده و تمامی هیكل شصت وهشت كیلوئی ام به نرمی و سرعت یك بادكنك هالوژنی ، به موازات مجتمع پنج طبقه سركوچه، معلق میان زمین وهوا طبقه به طبقه بالا و بالاتر می رود و می دیدم هیكلهای زنان مشت گره كرده در نظرم مدام كوچك و كوچكتر می شود. آخرین تصویری كه پیش از بیهوشی به یاد دارم این بود: تصویر بیشتربه نقاشی كودكان سه تا پنج ساله شبیه بود. خطوطی لرزان و ناتمام با رنگهائی فراوان؛ رنگها آنقدر زیاد و بیش از اندازه به كار رفته بود كه از خطوط سیاه قلم بیرون زده بودند. صحنه به نظر شلوغ و مه گرفته از گرد و غبار می آمد؛ سرتاسر صحنه پر بود از تكه هائی كه شبیه به اعضای بدن انسان یا حیوان بودند؛ وسط صحنه چهره دختری سیزده ساله با موهای افشان و روبان سفید بسته چسبانده شده بود؛معلوم بود فتوشاپ است.هنرمند – اگر بتوانیم نامش را این بگذاریم- به طرز مضحكی برای كله دخترك دست و پا و بدن و همچنین یك اسب برای اینكه روی آن سوار شود كشیده بود. و برای اینكه طرح خنده دارش توی ذوق نزند آنرا با رنگ های تیره پوشانده بود. دخترك تصویر با دو شمشیر پهن غول پیكر در دو دستش به قلب سپاه دشمن زده بود و سران و گردان آنها را تار و مار می كرد. سران و گردان دشمن آدمكهائی با دوخط به جای دو پا ؛ دو خط به جای دو دست و گردیهای به جای كله والبته بی چشم و دهان بودند. در كل همه چیز رنگی و به شدت سرخ بود خیلی آدم را تحت تأثیر قرارمی داد خیلی. پیش از افتادن پلكهایم دیدم این تصویر مسحوركننده به دست زنان خشمگینی پاره پاره می شود...


و این داستان ادامه دارد...






برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.