ادامه: عباس ادب
پس برای عباس این فقط یک مشک آب نیست. قیمتی ترین محموله عالم است این فقط یک مشک آب نیست، رسالت تاریخی عباس است. در آینه این آب، پدرش علی نشسته است، مادرش ام البنین رخ نموده است، زهرای مرضیه تجلی کرده است.
همه پیامبران اکنون در کربلا صف کشیدهاند و بی تاب تشنگی فرزندان محمداند. چشم آدم ابوالبشر خیره به این مشک است نگاه نوح نگران این مشک است.
اجر رسالت محمد و مودت ذی القربای او متجلی در این مشک است و عباس اگر –شده با فدیه جانش – این آب را برساند کار دیگری در این جهان ندارد. حکیم بن طفیل که از کمین نخلها درآمد و چندی است که سایه به سایه عباس میتازد، ناگهان شمشیرش را فرا می آرد و دست راست عباس را که در دایره ای کامل در گردشات از ساعد قطع میکند.
تنها کاری که عباس میتواند بکند این است که پیش از افتادن دست راست، شمشیرش را در هوا با دست چپ بستاند. دست راست بر زمین میافتد اما دست چپ و شمشیر همچنان باقی است.
عباس با رنگی از فریاد در کلام رجز میخواند، میجنگد و پیش میتازد:
والله آن قطعتموا یمینی
انی احامی ابدا عن دینی
و عن امام صادق الیقینی
نجل النبی الطاهر الامینی
دست راست را از خدا گرفتهام برای حمایت از حسین. حسینی که دین و آیین من است دادن دست در راه حسین که کاری نیست هزار جان فدای حسین. نه من از زنان مصر کمترم که به دیدن جمال یوسف، دست از ترنج بازنشناختند، نه یوسف از حسین من زیباتر و شکوهمندتر است.
یوسف، جلوه ای از جمال حسین من است.
حسین من، یوسف آفرین جهان است.
حسین من به یک نگاه، جهان را یوسفستان می کند.
کار جنگ و دفاع از یک دست دشوارتر شده است. بخصوص که اکنون سپر نیز از دست فرو افتاده است و مشک در معرض تیرهای نگاه دشمنان قرار گرفته است.
اما عباس همچنان رجزخوان پیش می رود.
آنچه به عباس توان می دهد و امید می بخشد، سواد خیمه هاست که گهگاه از لابه لای شاخه های نخلها نمایان می شود.
در این هنگام زید بن رقاد که تاکنون در کمین به دست آوردن لحظه ای برای فرود آوردن شمشیر بوده است، ناگهان دست چپ عباس را از ساعد قطع می کند.
با قطع شدن دست چپ، امید عباس کاهش می یابد اما به کلی از میان نمی رود.
او همچنان رجزخوان پیش می تازد:
یا نفس لا تخشی من الکفار
و ابشری برحمة الجبار
مع النبی السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حر النار
اکنون نه دستی مانده است و نه سپری و نه شمشیری، اما مشک آب مانده است و چه باک اگر هیچ چیز جز مشک نماند، حتی خود عباس، به شرطی که بتواند این مشک را به خیمه ها برساند.
این که حرکت اسب آرام آرام به کندی گراییده فقط به خاطر زخمها و جراحتها و خونهای رفته از بدن عباس نیست اسب به خوبی میفهمد که کار کنترل برای سوارش دشوار شده. سوار اگر تا به حال با پاهای کشیدهاش خود را به روی اسب نگه داشته، اکنون این پاها کم رمق شده و از توانشان کاسته گردیده.
اسب سرعتش را کم کرده تا سوار بتواند تعادلش را حفظ کند و عباس، از بیم پاره شدن بند مشک، سر آن را به دندان گرفته و با چشم های شاهین وارش اطراف را از همه سو میکاود مبادا که تیری جان مشک را بیازارد.
اکنون تیر از همه سو باریدن گرفته است. اما عباس با حایل کردن جوارح خود، از کتف و بازو و پا و پهلو و پشت، تیرها را به جان میخرد و مشک را همچنان در امان نگه میدارد و بر بالهای قلب خویش آن را پیش میبرد.
دهها تیر بر بدن عباس نشسته است و خون چون زرهی سرخ تمام بدنش را پوشانده است. اما عباس انگار هیچ زخمی را بر بدن خویش احساس نمیکند چرا که مشک همچنان ... اما نه ... ناگهان تیری بر قلب مشک مینشیند و جگر عباس را به آتش میکشد.
تیر بر مشک نه که بر قلب امید عباس می نشیند و عباس در خود فرو می شکند و مچاله میشود. و دشمن به روشنی میفهمد که عباس، دیگر توانی برای جنگیدن و دلیلی برای زنده ماندن ندارد.
تیری دیگر پیش می آید و درست بر سینه عباس می نشیند و این تنها تیری که عباس از آن استقبال میکند و آن را گرم در آغوش میفشرد.
کودکان اکنون با تشنگی چه میکنند؟ سکینه به آنها چه میگوید؟ سکینه اکنون چگونه بچهها را آرام میکند؟
زینب، زینب، زینب.
زینب اکنون با دل خودش چه میکند؟ با دل سکینه چه میکند؟
این حکیم بن طفیل است که نخلستان را دور زده و از مقابل با عمود آهنین پیش میآید. بگیرید این تتمه جان عباس را که از آبرویش گرانبهاتر نیست. حسین جان! جانم به فدات! تو از این پس چه میکنی؟
میدانم که با رفتنم پشت تو خواهد شکست از این پس تو با پشت خمیده چه میکنی؟! حسین جان! یک عمر در آرزوی رسیدن به کربلا زیستم، یک عمر به عشق نینوا تمرین سقایت کردم، یک عمر به شوق عاشورا شمشیر زدم ... یک عمر همه حواسم به این بود که نقش عاشقی را درست ایفا کنم و به آداب عاشقی مودب باشم.
اما درست در اوج حادثه ... شاخسار دستانم از درخت بدن فرو ریخت. مشک امیدم دریده شد و آب آرزوهایم هدر رفت درست در لحظهای که میبایست هستیام را در دستهایم بریزم و از معشوق خودم دفاع کنم، دستهایم از کار افتاد.
من شعله متراکمی بودم که میتوانستم تمام جبهه دشمن را به آتش بکشم و خاکستر کنم اما در نطفه اتفاق شکستم و در عنفوان اشتعال فرو نشستم.
حسین جان! مرا ببخش که نشد برایت بجنگم و از حریم آسمانی ات دفاع کنم. این آخرین ضربه دشمن است که پیش میآید و مرا از شرمساری کودکانت میرهاند.
ای خدا! این فاطمه است، این زهرای مرضیه است که آغوش گشوده است تا سر مرا به دامن بگیرد.
این فاطمه است که فریاد میزند: پسرم! عباسم!
من کیام؟! جان هستی فدای لحظه دیدارت فاطمه جان! برادرم! حسین جان! مادرمان فاطمه مرا به فرزندی قبول کرده است...اکنون برادرت را دریاب، برادرم!