فقط طلبه های صفر کیلومتربخوانند
اوایل طلبگی بود،دستی به صورتم کشیدم.هنوز هیچ خبری نبود،خیلی دلم می خواست که ریش های بلند وپر پشت داشته باشم،آخر آدم طلبه باشد بدون ریش!!!
حدود 17 سال از عمرم گذشته بود هنوز جز کمی کرک های بور و کم رنگ بناگوش هیچ چیز دیگری در صورتم پیدا نمی شد،در حالی که بعضی ازدوستان هم بحث من برای خودشان ریش وسبیلی داشتندکه بیا وببین.
با خیلی ها مشورت کرده بودم ولی هرکس به طریقی مرا دست می انداخت یکی پیشنهاد می کرد که صورتم را حنا ببندم دیگری می گفت:تیغ بزن ریش هات پرپشت می شود.گفتم ریش تراشی حرام است همه خندیدند وگفتند:ریش تراشی حرام است تو که ریش نداری تا بتراشی.
ولی از همه ناجوانمردانه پیشنهاد کسی بود که گفت:شبها روی صورتت "دنبه"بگذار زود ریش هات رشد می کند،من هم به عشق ریش پرپشت واز ترس اینکه هم حجره ای ها بفهمند شب را پشت بام خوابیدم ولی نیمه شب گربه آمد ودنبه ها را که به صورتم بسته بودم خورد.
در عالم خیال وقتی را می دیدم که برای خودم به مقام استادی و آیت اللهی رسیده ام و آن وقت مثل استاد عزیزمهنگام نماز یک شانه چوبی بر می داشتم وریش هایم رو شانه می کردم.
بعد به این فکر افتادم که در آینده صورتم که مو در آوردریش هایم را چه مدلی بزنم.توپی باشد یا صاف وبلندیا...با این هیکل لاغر و دراز من ریش توپی اصلا به من نمی آمد ،ریش های بلند وصاف هم مرا درازتر از آن که بودم نشان می دادو...
در همین فکرها بودم که با صدای صلوات همکلاسی هایم به خودم آمدمکلاس تمام شده بود ومن حتی موضوع بحث را نفهمیده بودموقتی از کلاس بیرون آمدم دستی را بر روی شانه هایم احساس کردم وبعد صدای استاد راشنیدم که در گوشم گفت:
«کاش به جای این همه فکرکردن به ریش ،کمی به ریشه ها فکر می کردی»...
ملا محمود
به نقل از نشریه دیواری حوزه منادی شماره دوم