با سلام
این خاطره را حاج احمد خمینی از زبان مادر بزرگوارشان نقل کرده اند :
یک روز عاشورا در حالی که با امام روی پشت بام منزل مشغول خواندن زیارت عاشورا بودیم ، چشمم به گل دسته های حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد . نقطه ای روی بالاترین قسمت یکی از گلدسته ها نظرم را جلب کرد . بعد از دقت حدس زدم یک آدم کوچولو از دریچه ای که در سقف مأذنه بالای گلدسته قرار دارد ، بالا رفته و در حالی که قسمت نهایی بالای گلدسته را بغل کرده ، روی سقف مأذنه نشسته است و صحن و جمعیت و دسته های عزادار را تماشا می کند ! به ذهنم خطور کرد که این بچه کسی جز مصطفی نمی تواند باشد .
وقتی بعد از ظهر مصطفی به خانه بر می گردد ، مادر آن چه را در ذهنش گذشته بود ، برایش نقل می کند و سوال می کند آیا همین طور نیست ، تو آن جا نبودی ؟! و حاج آقا مصطفی جواب می دهد که درست حدس زده اید ، خودم بودم . حاج احمد آقا در ادامه گفت : انتظار طبیعی این است که وقتی مادر فرزند دلبندش را در چنین موقعیت فوق العاده خطرناکی ببیند یا حتی تصور کند ، باید مضطرب و نگران شود ؛ ولی مادر نه تنها هیچ گونه اظهاری که حاکی از نگرانی باشد نکرده بود ، بلکه وقتی حاج آقا مصطفی حدس مادر را تأیید می کند ، مادر می گوید : خوش به حالت وقتی فکر کردم ، تو آن بالا نشسته ای و صحن را تماشا می کنی گفتم ای کاش من هم می توانستم !!
یا علی