• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 3165)
چهارشنبه 26/8/1389 - 13:33 -0 تشکر 251698
داستان‌های اهدای عضو

با سلام

 در این‌جا داستان‌هایی از ایثار می‌آریم.

كسانی كه رفتند ولی هنوز نفس می‌كشند در دیگری

مطالب این بخش رو از سایت اهدای عضو می‌آرم.

یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

چهارشنبه 26/8/1389 - 13:59 - 0 تشکر 251702

با سلام

 كار دست

قرار بود آنروز صبح هم مثل روزهای قبل یك روز كاملا عادی باشد و اتفاق خاص در آن رخ ندهد ولی وجود یك دهنده عضو در آن روز باعث شد كار عادی من كمی دستخوش تغییر شود . قرارشد چند ساعتی شیفت را از نفر قبلی تحویل بگیرم و وظیفه مراقبت از مریض را به عهده داشته باشم . برای برداشتن روپوش وارد واحد شدم كه چشم ام به چند نفر آدم سیاهپوش در جلوی درب واحد افتاد احتیاجی به توضیح نبود . مشخص بود كه خانواده بیمار مرگ مغزی هستند. با یك نگاه در میان آن جمع زن جوانی قابل تشخیص بود كه چشمهای ورم كرده و ملتهبش نشان می داد كه احتمالا باید همسر متوفی باشد . همچنین در لابلای جمعیت دختر كوچولوی چشم رنگی دیده می شد كه با بهت و نگرانی دیگران را نگاه می كرد و هر چند دقیقه یكبار یكی از همراهان چند لحظه ای او را در آغوش می گرفت و فشار می داد و دخترك كه معلوم بود از بس در میان محبت همراهان فشرده شده به ستوه آمد و به زحمت خودش را از چنگالهای خانواده بیرون می كشید و پشت چادر مادرش مخفی می شد. صحنه جالبی نبود بنابراین سریعا روپوش پوشیدم و به سمت ICU روانه شدم همانطور كه حدس می زدم به محض اینكه خانواده بیمار من را با روپوش دیدند با چشمان ملتمس به سمت من برگشتند. انگار می خواستند معجزه ای را از دهان من بشنوند ولی افسوس كه من معجزه گر نبودم! پس سرم را پایین انداختم تا ناامیدی آن همه چشم منتظر را نبینم .موقع خارج شدن صدایی را شنیدم كه می گفت یعنی حتی یك در صد هم امیدی نیست؟ فكر می كنم بلا فاصله از نگاه من جوابش را گرفت چون حرفش را به آخر نرساند . در ICU همانطور كه انتظار می رفت با یك مرد 40 ساله مواجه شدم، با تشخیص مرگ مغزی در اثر تصادف موتور . وقتی نگاهش كردم بسیار آرام و متین و راستش را بخواهید حسادت برانگیز خوابیده بود. توی همین فكر ها بودم كه در ICU باز شد وهمان مادر و دختر به سراغ مرد خانواده شان رفتند .نگاهی بین ما ردو بدل شد كه حرف تازه ای برای گفتن نداشت پس مادر و دختر به سمت مرد خانواده رفتند تا برای آخرین بار لذت با هم بودن را تجربه كنند . تخت بغل بیماری بود كه تازه از اتاق عمل خارج شده بود و هنوز به هوش نیامده بود. همراهش دستش را در دست گرفت و آرام فشار داد و به مونیتور بیمارش چشم دوخت . من و آن مادر دختر هم نگاهش را تعقیب كردیم و دیدیم كه ضربان قلب مرد بیهوش آرام آرام بالاتر رفت تا جایی كه زنگ دستگاه را به صدا در آورد. آن همراه نفسی به آسودگی كشید ،انگار از حیات بیمارش مطمئن شده بود . یك دقیقه ای بدون هیچ حرفی گذشت .ناگهان همسر بیمار مرگ مغزی ما مثل اینكه تازه چیزی را به یاد آورده باشد با عجله كنار تخت بیمارش رفت و دستانش را در دست گرفت و به صفحه مونیتور خیره شد . می توانستم ببینم كه آرام آرام فشار دستهایش را بیشتر كرد تا جائیكه دستانش كاملا قرمز شد ولی عدد ضربان قلب بیمارش تغییری نكرد . لحظه ای اندوه محیط را فرا گرفت تا اینكه توانستم برقی را در چشمان آن زن ببینم . اینبار به سرعت دخترك را كنار تخت پدر آورد و دستان سرد پدر را روی صورت دختر كشید. چند ثانیه ای گذشت و صفحه مونیتور هیچ تغییری را نشان نداد. همسر مرد مرگ مغزی شده آهی از ته قلب كشید و به دخترش گفت :" عزیزم از بابا خداحافظی كردی؟" و لحظه ای بعد آن مادر دختر برای مرد خانواده با دست بای بای كردند . حالا دیگر كاری نمانده بود . نماینده پزشكی قانونی منتظر امضاء آنها بود و آنان رفتند تا كار درست را انجام دهند

نگارش:دکترمسعود جمالی- 25خرداد 1386

یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

يکشنبه 30/8/1389 - 13:54 - 0 تشکر 252756

با سلام

از خاطرات زندگی یك تخت:

خوب یادم هست كه حدود 10 سال پیش در یك كارخانه خیلی مجهز دور از جایی كه الان هستم به دنیا آمدم یا شاید بهتر است بگوییم ساخته شدم. از همان ابتدا وقتی در انبار كارخانه بودم فهمیدم كه یك چیز خاص هستم. بر خلاف بقیه هم رده هایم كلی برای خودم دم ودستگاه داشتم و كنترلهایم كاملا برقی بود .سیستم فنر بندی جدید و هزار جور محسنات دیگر داشتم كه از روز اول باعث شده بود با تخت های بیمارستانی دیگر فرق داشته باشم واین را می شد توی نگاه بقیه تخت های بیمارستان كه توی انبار چیده شده بودند دید . نمی فهمیدم چرا من را اینقدر شیك درست كرده اند ولی خوب حدسهایی برای خودم می زدم! شاید قرار بود محل استراحت یك آدم مهم باشم ویا شاید باید در یك موزه به عنوان نماد پیشرفت از من استفاده می كردند.

به هر حال مثل همه تختهای انبار من هم یك روز از آن انبار خارج شدم و به سمت زندگی جدیدم رهسپار شدم . بعد از هفته ها مسافرت سخت و مجروحیت چند نقطه از بدنه ام در هنگام انتقال بالاخره به محل كارم رسیدم جایی كه به آن بیمارستان مسیح می گفتند هر چند نمی دانستم كه چه معنایی دارد.همینكه رسیدم چند نفر به جانم افتادند و شروع كردند به باز كردن پلاستیك ها.بعد از چند لحظه كه حسابی پوست مارا كندند ده ها نفر دورم جمع شدند وشروع به تحسین من كردند. واقعا به خودم افتخار می‌كردم . من را در جای تخت های قدیمی قرار دادند و من توانستم حسادت ونفرت را در حركات آن تخت های قدیمی ببینم. بیچاره ها حسابی ضوارشان در رفته بود و صدا می كردند .
منتظر دیدن آن آدم مهمی بودم كه قرار بود پذیرای وی باشم كه دیدم پیرمردی را با عجله روی من پرتاب كردند و شروع به ماساژ قلبی كردند . اولین صاحب من چند دقیقه ای بیشتر زنده نماند و من فهمیدم كه آنقدرها هم قرار نیست به من خوش بگذرد
!

روزها و سالهای بعد به همین منوال گذشت . صدها نفر آمدند و رفتند و از آنها برایم خرابكاری های گاه گاه ، مردن ها و خوب شدن ها ، اشكها و لبخند ها به جا ماند . حالا دیگر سنی از من گذشته بود و یواش یواش صدای جیر جیرم داشت در می آمد . یك روز روی تخت بغلی یك مریض ویژه بستری شد می گفتند مرگ مغزی شده است. چه احترام !

همیشه یك نفر پزشك و پرستار بالای سرش بود یك پتوی خوشگل هم رویش كشیده بودند كه با پتوهای ما فرق داشت . معمولا اینجا كسی برای ملاقات صاحبان موقت ما نمی آید ولی در مورد این مریض مخصوص چندین نفر وی را ملاقات كردند . از پزشكان مختلف گرفته تا همراهان بیمار بر بالین وی حاضر می شدند و آرام از بیمار خود وداع می كردند. تا به حال مرگ اینطوری ندیده بودم نه جیغ و دادی ، نه دستگاه شوكی ونه كسی كه ماساژ قلبی بدهد و فنرهای من را از جا در بیاورد ، نه كسی از عجله به تخت لگد می زد و نه چیزی از تخت در موقع ماساژ قلبی می شكست . همه چیز خوب و با احترام بود .
راستش خیلی حسودی كردم به آنهمه وقار و كلاس . تا مدتها این قضیه را به یاد داشتم تا اینكه یك روز همان پتوی خوشگل را برای من آوردند و جوانی آرام را روی تشك من خواباندند، گرمای پتو بسیار لذت بخش بود . از اینطرف و آنطرف می شنیدم كه این جوان قرار است جان چندین نفر را نجات بدهد.خانواده وی آرام برای وداع می آمدند و من اینبار احساس بسیار خوبی داشتم . خوشحال بودم كه دراین همه احترام شریك هستم. پس صاحب موقتم را در آغوش گرفتم وگفتم:"خوش آمدید! پذیرایی از شما برای من بسیار باعث خوشحالی است ، استراحت خوبی داشته باشید
"

نگارش : دکتر مسعود جمالی-  8 تیرماه 1386

یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

سه شنبه 16/9/1389 - 22:20 - 0 تشکر 259308

با سلام

چشم هایم را دادم و عصای سفید گرفتم

عصر روز پنج شنبه درایستگاه منتظراومدن اتوبوس بودم. پدرودختری به ایستگاه اومدن ونشستن.هردو ظاهری بسیارفقیرانه داشتند. دخترک معصوم، لباس کهنه ای به تن داشت خیلی کهنه.

اتوبوس نیومد پدردخترک تصمیم گرفت که تاکسی بگیره ولی راننده ها با مقصدی که اون میخواست هم مسیر نبودن. خسته شد و روی صندلی نشست.وقتی به دخترک نگاه نمی کردم بهم چشم می دوخت وقتی نگاهش می کردم چشم ازم برمی داشت به همین خاطربه او چشم دوختم و یک لحظه هم ازش چشم برنداشتم.

نگاهم نمی کرد تا زمانی که بی طاقت شد و نگاه کرد رنگ چشماش سبز بود ونیازمند محبت.مدام چشمهایش راجمع می کرد تا منو واضح ببینه ازاینجا شد که فهمیدم چشمهاش کم سو ست.همین طور به هم زل زده بودیم.اتوبوس نیومد .پدرش بلند شد و تصمیم گرفت تاکسی بگیره ولی راننده ها با اون مقصدی که او در نظرداشت هم مسیرنبودند .وقتی برگشت تا روی صندلی بنشینه با دیدن ما یکه خورد چون دخترش سر روی شونه هام گذاشته بود ومی خندید من هم دستهای او را در دستام فشار میدادم ونوازش می کردم.

پدرش جلوآمد و روبه دخترش کرد و گفت :نجوا! خانم را اذیت نکن .من بدون لحظه ای صبر گفتم نجوا یک فرشته ست و فرشته ها کسی را اذیت نمی کنن. واینطور شد که سر صحبت بازشد.

پدرنجوا میگفت: دخترش، مادر خود را دربدو تولد ازدست داده و تا حالا یاد نداشته که نجوا با یک خانم چنین رفتاری را ازخودش نشون بده.او از همه گریزون بود اگه کسی می خواست به او دست بزنه جیغ می کشید ولی الان با تو ارتباط عاطفی برقرار کرده . او می گفت کم کم نجواداره بینایی اش را از دست می ده و تنها راه نجاتش گرفتن چشم است اگر کسی پیدا بشه که نمی شه چشم هایش را به دخترش بده . دخترش کورنمیشه

حرف هایش جگر منو سوزوند .قلبم آتیش گرفت و اشک در چشم هام حلقه زد. اتوبوس خیلی دیرکرده بود نمی دونم چرا حتما حکمتی در کار بوده. به نجوا نگاه کردم و با تمام وجودم او را در بغلم فشار دادم و از درون گریستم و از برون خندیدم ناراحتی خودمو فراموش کرده بودم.آخه من از بیماری سختی رنج می برم امیدی به زنده بودنم نیست پدر و مادرم نذر و نیازها ی زیادی کردن ولی بی فایده بود رفتنی بودم رفتنی.

ناراحتی وغصه به بیماری ام اضافه می کرد.با دیدن آن صحنه و حرف های آن مرد دلم آشوب شد یک لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم چشم هام رو که باز کردم روی تخت بیماستان بودم ومامانم با چشم های نگران نظاره گراحوالم بودقضیه را برام تعریف کرد و گفت براثرفشار روحی که به من وارد شده بود در ایستگاه اتوبوس بیهوش شدم وآن پدرودخترمنو به بیمارستان رسوندن.همون جا تصمیم گرفتم چشم هامو به نجوا هدیه بدم چون او بیشترازمن به این چشمها نیاز داره .

من چند روزی بیشتر زنده نیستم. نا بینا مردن با بینا مردن برام هیچ فرقی نداره این موضوع را با مامانم درمیان گذاشتم عصبانی شد و گفت دیگه حق به زبان آوردن همچین حرف هایی را ندارم .به پدرم گفتم او هم مثل مامانم رفتار کرد اصرار کردم اشک ریختم التماس کردم راضی نشدن که نشدن.

حکومت نظامی راه انداختم وتهدید کردم که اگه به خواسته هام عمل نکنند دوا ودرمون را ادامه نمی دم ، لب به هیچ غذایی نمی زنم و آبی هم نمی خورم تا بمیرم .وهمین کار را هم کردم ونتیجه بخش بود چون اگر ادامه می دادم زودتر از وقت موعودی که پزشکان برام در نظر گرفته بودن به دیار باقی می شتافتم واین برای خانواده ام گرون تمام می شد.آنها تسلیم شدن. همه چیز برای نابینا شدن مهیا شد.منو به اتاق عمل بردند. چشم های قهوه ای ام ا از صندوقچه وجودم بیرون کشیدند و در صندوق وجود نجوا گذاشتن .عمل موفقیت آمیز بود.

وقتی که به هوش اومدم از مامانم پرسیدم که چرا هوا تاریکه ازش خواستم لامپ را روشن کنه آخه من از تاریکی می ترسم که ناگهان مامانم گریه کرد و پدرم گریه کنان از اتاق خارج شد تازه فهمیدم که چه اتفاقی برام افتاده.حس عجیبی داشتم فقط به مرگ فکر می کردم که آیا می تونم عزاییل راببینم یا که او در تاریکی خودم، جان بی مقدارم رو خواهد گرفت من فقط سیاهی می دیدم و نجوا دنیای رنگی را نظاره گر بود.بهش حسودی کردم.

پدر نجوا ازخوشحالی می گریست و پدر من هم ازناراحتی.در بیمارستان تحت مراقبت بودم ولی نجوا مرخص شده بود پس از چند روزنجوا بینایی کاملش رو بدست آورد وبه عیادتم اومد.دیگه لازم نبود برای واضح دیدن آدم ها چشم هاش روجمع کنه، این را حس می کردم . چشمهای قهوه ای من درصورت او به صا حب قدیمی اش نگاه می کرد

نجوا نزدیکم اومد دستام رو روی صورت وچشم هاش کشیدم چه حرارتی در نگاهش بود. انگار چشمهام برای او ساخته شده بودن.من چشمی نداشتم تا بگریم صندوقچه وجودم، خالی خالی بود .خودم رو پیشش خندان جلوه دادم.

نجوا یه تیکه پارچه باریک سبز روبه مچ دست راستم بست و گفت :تو حالت خوب میشه من مطمئنم بعد رفت و تنها شدم. یک لحظه از کاری که کردم پشیمان شدم وقتی به یاد مرگ افتادم ناراحتی ام بر طرف شد .

در بیمارستان حالم روز به روز بهتر و بهتر می شد طوریکه در آزمایشی که از من گرفتند هیچ اثری ازبیماری ام نبود سالم سالم بودم.من شفا پیدا کرده بودم ، یک معجزه.

والدینم نمی دانستند که از این موضوع باید شاد باشند یا ناراحت چون می دانستند که من باید تمام عمرم را با عصای سفید زندگی کنم.

نگارش : ناهید تقی نژاد

یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

چهارشنبه 17/9/1389 - 0:4 - 0 تشکر 259345

اگه بخواهیم کارت اهداء عضو بگیریم که بعد از فوتمون نیازی به رضایت خانواده نباشه چکار باید بکنیم؟ یعنی به کجا باید مراجعه کرد و چه مراحلی لازم است؟ اطلاعی دارید؟؟

 

وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى

چهارشنبه 17/9/1389 - 6:52 - 0 تشکر 259363

با سلام

برای ثبت‌نام اهدای عضو: به این آدرس مراجعه كنید.

یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

چهارشنبه 17/9/1389 - 19:23 - 0 تشکر 259654

ممنون از راهنماییتون

 

وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى

چهارشنبه 17/9/1389 - 19:40 - 0 تشکر 259664

با سلام
روی كلمه‌ی «این‌آدرس» كه برید، می‌تونید كلیك كنید و صفحه به بخش مورد نظر شما هدایت می‌شه
یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

پنج شنبه 18/9/1389 - 14:35 - 0 تشکر 260034

سلام دوستان عزیز. کارت اهدا عضو شرط لازم برای اهدا عضو یک شخص هست ولی کافی نیست چون در ایران باید رضایت اولیای متوفا برای اهدا عضو جلب بشه. پس چه خوبه که علاوه بر گرفتن کارت اهدا عضو خانوادمون رو هم متقاعد کنیم که در صورت مرگ مغزی رضایت به اهدا اعضای ما بدن.

سیــــد امیـــــر حسیــــن
جمعه 19/9/1389 - 21:2 - 0 تشکر 260561

با سلام
ممنون از دوست خوبمون به خاطر توضیح كامل كننده‌اش
یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.