• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1697)
دوشنبه 17/8/1389 - 10:30 -0 تشکر 249046
یادگاری رهبری از قم

پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، گزارشی از بازدید سرزده ایشان از خانواده شهیدان فاطمی با عنوان «شما هم ما را دعا کنید» منتشر کرده است.

متن کامل این گزارش به شرح زیر است:

«آقا. آقا. آقا قربونت برم. آقا فدات بشم. توروخدا من رو دور آقا بگردون. توروخدا من رو دور آقا بگردونین.» این‌ها را مادر شهیدی می‌گوید که حالا دیگر روی ویلچر نشسته. رهبر را که می‌بیند، به نفس‌نفس می‌افتد. اصرار کرده بود که بیاورندش جلوی در، برای استقبال. لابد می‌خواست اولین نفری باشد که رهبر را می‌بیند. از نیم‌ساعت پیش که شنیده میهمانش فرد دیگری است، آرام روی ویلچر نشسته و آرام شکر خدا کرده و آرام اشک ریخته. اما حالا دیگر خبری از آن مادر آرام نیست. هنوز روی ویلچر نشسته و هنوز شکر خدا می‌کند و هنوز اشک می‌ریزد، اما این‌بار با صدای بلند. درست مثل دخترش. درست مثل نوه‌اش.

وقتی وارد خانه شدیم، تازه به اعضای خانواده گفته بودند که قرار است رهبر بیاید به منزل‌شان. قبلا به مادر شهید گفته بودند قرار است استاندار و رئیس بنیاد شهید بیایند و حرف‌هایشان را بشنوند و شاید هم فردا ببرندش به دیدار رهبر. رازداری کرده ‌بود و به کسی نگفته بود که قرار است فردا کجا برود. امروز هم منتظر استاندار بود و رئیس بنیاد شهید، که گفتند قرار است رهبر بیاید به خانه‌شان. برای همین، مدام می‌پرسد: «خواب می‌بینم؟»

دو پسرش شهید شده‌اند؛ یکی قبل از انقلاب در سال ‌٥٤ و دیگری پس از انقلاب در سال ‌٦٤. در و دیوار خانه هم پر است از عکس دو فرزند. به‌خصوص عکس سیدحمیدرضا که در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری (موزه عبرت فعلی) بوده و حتی عکس شکنجه‌اش هم قاب‌شده روی دیوار است. بعد از همین شکنجه‌ها بوده که اعدامش کرده‌اند. گوشه دیگر، عکس دو فرزند و پدرشان را بزرگ روی بنر چاپ و به دیوار نصب کرده‌اند. پدری که پس از شنیدن خبر شهادت سیدفرید در عملیات والفجر‌٨، فوت کرده و مادر را با یک دختر تنها گذاشته است.

بقیه اعضای خانواده در تکاپوی آماده‌کردن منزل هستند. مرد فعلی خانه، «محمدآقا»ی جوان است که نوه دختریِ مادر شهید است و همه او را صدا می‌زنند برای کارها، حتی محافظ‌ها. خواهرش هم با دو پسرش به همراه مادرشان، امروز از تهران آمده‌اند. شوهر خواهرش کربلاست. برای همین، خواهرش یواشکی زنگ زده به برادر شوهرش و ماجرای آمدن رهبر را گفته تا او به‌عنوان یک روحانی به منزل مادربزرگ بیاید. و به همین راحتی داد همه محافظ‌ها را درآورده.

مادر به محافظ‌ها گلایه می‌کند که چرا زودتر ماجرا را نگفته‌اند. اما خودش حرفش را کامل می‌کند: «اگه گفته بودین، تا حالا سکته کرده بودم.» از دخترش تسبیحی می‌گیرد که هدیه کند به رهبر. بعد هم کلی نامه را می‌دهد به دخترش. نامه دوست و آشناست که داده‌اند به او برای پیگیری. ظاهرا از آن‌هایی‌ست که حلال مشکلات محله است.

صندلی رهبر را می‌گذارند کنار عکس شهدا، ویلچر او را هم کنار صندلی رهبر. اما او می‌خواهد به استقبال رهبر برود. برای همین با همان ویلچر می‌برندش جلوی در. برای این که نفسش نگیرد، به نوه‌ها می‌گوید اسپری‌اش را بیاورند. دو مدل اسپری مختلف توی گلویش می‌زند. نوه‌ها چادرش را مرتب می‌کنند. و حالا او آماده استقبال از رهبرش است.

رهبر را که می‌بیند، اسپری‌ها خاصیت‌شان را از دست می‌دهند. به نفس‌نفس می‌افتد. یک نفس «آقا آقا» می‌گوید و قربان‌صدقه «آقا» می‌رود. به همه التماس می‌کند «تو رو خدا من رو دور آقا بگردونین» اما رهبر تشکر می‌کند و منع. او هم عبای رهبر را می‌گیرد و چندین‌بار می‌بوسد.

رهبر می‌نشیند و حال و احوالی با مادر می‌کند و پرس‌وجویی از نحوه شهادت فرزندان و دعایی به حال فرزندان: «خدا ان‌شاءالله که هردوشون رو با پیغمبر محشور کنه. با اولیائش محشور کنه. خدا به شما اجر بده. چشم شما رو روشن کنه»

مادر از بیمار بودنش می‌گوید و بستری بودنش در بیمارستان. این که خواب دیده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند. و این که رهبر به او گفته خودم به عیادت شما می‌آیم. «حالا خوابم تعبیر شد»

آیت‌الله سعیدی (امام‌جمعه قم) ادامه می‌دهد: «ایشون یه بار حالشون خیلی بد می‌شه. یه خانم دکتری خواب می‌بینه که بهش می‌گن به خانم فاطمی سر بزن. تو خیابون فاطمی. خانم دکتر اعتنا نمی‌کنه. اما ‌٣ بار این خواب رو می‌بینه. شوهرش می گه لابد خبری هست. میان خونه ایشون. در هم باز بوده. خانم دکتر میاد بالاسرشون و ایشون رو نجات می‌ده

پیرزنی که کنار نشسته، توجهم را جلب می‌کند. کارگر و پرستار مادر شهید است. دعوتش می‌کنم که جلوتر بیاید. یک نفر معرفی‌اش می‌کند و رهبر دعایش می‌کند.

آیت‌الله سعیدی خاطره دیگری تعریف می‌کند: «بعد از شهادت آسیدحمید، آدرس قبر را به مادر نمی‌دن. فقط می‌گن تو بهشت‌زهرا دفن شده. اما ایشون می‌ره و قبری رو به‌عنوان قبر پسرش مشخص می‌کنه. بعد از انقلاب که اسناد منتشر می‌شه، می‌بینن که ایشون قبر پسرشون رو درست تشخیص داده بوده

مادر که کمی سرحال‌تر شده، از فعالیت‌هایش می‌گوید. از این که خانه‌اش ‌٨سال پایگاه بوده. پشت جبهه کار کرده. دو مدرسه ساخته و اهدا کرده. تازه می‌فهمم فلسفه پلاک و زنجیر آویزان از گلدان را که رویش نوشته شده بود: «یادمان مردان آفتاب/ آموزشگاه راهنمایی شهیدین فاطمی»

از رهبر می‌خواهد تا دعایش کند و رهبر جواب می‌دهد: «من دعا می‌کنم شما رو. شما هم ما رو دعا کنید. دعای شماها ان‌شاءالله پیش خداوند مسموعه. مقبوله»

مادر شعری را که برای رهبر گفته، می‌خواند و بعد هم خاطراتش را از زمان انقلاب تعریف می‌کند. از زمانی که پسرش را زندانی کرده بودند و او و همسرش را بارها به ساواک برده‌اند. از این که به‌عنوان مادر، حس کرده سینه حمیدرضایش موقع بازداشت، بین در و دیوار شکسته. خاطره‌هایش زنده شده. که بدون این که وقت ملاقات بدهند، از او خواسته‌اند پسرش را مجبور به همکاری کند تا چرخ مملکت بچرخد، وگرنه اعدامش می‌کنند. و او جواب می‌دهد که حمیدرضا قبول نمی‌کند و اگر هم این کار را بکند، من نمی‌بخشمش. معلوم است که شهادت حمیدرضا برایش خیلی دردآور بوده. به خصوص زخم‌زبان‌ها و اذیت‌هایی که در کنار آن کشیده: «ساواک بهم گفت با اعدام پسرت، تا آخر عمر مهر ننگ زدیم رو پیشونیت» پیرزن از خاطراتش می‌گوید و رهبر اشک چشمش را با انگشت پاک می‌کند و می‌گوید:

«همین شهادت‌ها پایه‌های جمهوری اسلامی را مستحکم کرد. اگر این جوان‌های امثال فرزند شهید شما، در دوران اختناق جهاد نمی‌کردند، مبارزه نمی‌کردند، صبر نمی‌کردند، این اتفاق نمی‌افتاد. اگر مادرها، پدرها بی‌صبری می‌کردند، ناراحتی اظهار می‌کردند، دیگران را پشیمان می‌کردند از رفتن این راه، این اتفاق نمی‌افتاد. این اتفاقی که افتاد، که دنیا را تکان داد، تشکیل جمهوری اسلامی، این به برکت همین مجاهدت‌های فرزندان شماست

دو نفر وارد خانه می‌شوند. صاحب مغازه مجاور خانه است و رفیقش که در مغازه بوده. خودش برادر شهید است و همراهش جانباز. رهبر را دیده‌اند که وارد خانه شده و اصرار کرده‌اند که وارد شوند. به اشاره مسوول بیت، دعوت‌شان می‌کنم که جلو بنشینند.

رهبر قرآن و سکه‌ای را به یادگاری به مادر می‌دهد. مادر هم کفن‌اش را می دهد تا رهبر امضا کند. بعد هم تسبیحی را که آماده کرده‌بود، به رهبر هدیه می‌کند. انگشترش را هم درمی‌آورد که هدیه کند: «نگین این انگشتر از اولین سنگ قبر امام حسینه. مال پونصد سال پیش.» رهبر می‌گوید انگشتر دست شما باشد بهتر است. همین تسبیح بس است و من با آن ذکر خواهم گفت. با همان تسبیح سبزرنگ قدیمی رنگ و رو رفته.

رهبر اجازه مرخصی می‌خواهد که خواهر شهید جلو می‌رود و چفیه رهبر را برای پسر دیگرش که اینجا نیست می‌گیرد. رهبر که بلند می‌شود، قربان‌صدقه رفتن مادر دوباره شروع می‌شود. اما این بار به زبان ترکی: «آقا! اوزوم. بالام. سَنَه قربان» و رهبر هم به همان ترکی جواب می‌دهد. بقیه حرف‌ها هم به همین زبان ترکی رد و بدل می‌شود و رهبر خداحافظی می‌کند. این بار کارگر خانه است که جلو می‌آید و عبای رهبر را می‌بوسد و زارزار اشک می‌ریزد. خیالش راحت است که می‌تواند به ترکی با رهبرش صحبت کند. رهبر که بیرون می‌رود، صدای خانمی از توی کوچه می‌آید که چفیه رهبر را می‌خواهد.

فوری برمی‌گردم توی خانه و می‌روم سراغ کفن تا رویش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خیرا. و انت اعلم بها منا. سید علی خامنه‌ای»

 

سه شنبه 18/8/1389 - 10:28 - 0 تشکر 249351

سلام
ممنون. اینو تازگی خوندم . فعلا فرصت ندارم اما بااجازتون منم تا چند روز دیگه گزارش آخرین دیدار رهبر رو مذارم(همینجا میذارمش)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 18/8/1389 - 17:8 - 0 تشکر 249509

رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده شهید:

فقط به خاطر شماست كه مانده ام

هنوز خستگی هشت روز سفر از تنم بیرون نرفته بود كه مهدی زنگ زد: «تقی! برگرد بیا قم. یه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومی دیگری نبود، یك روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا كار خاصی پیش آمده كه برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامه‌هایم را تلفنی كنسل كردم تا برگردم قم.

از خانه اولین شهید كه خارج می‌شویم، مینی‌بوس رفته. با بقیه خبرنگارها می‌رویم توی یك وانت دوكابینه «گشت راهداری».

7 نفر با كلی لوازم عكاسی و فیلم‌برداری. آخرین شب سفر است و همه برنامه ریخته‌اند كه بلافاصله برگردند تهران. تمام‌شدن سختی 10 روز سفر، سختی تنگیِ‌جا در وانت را كم كرده. توی همان فشردگی، بازار شوخی داغ است، تا می‌رسیم به خانه شهیدان كاركوب‌زاده. 2 شهید؛ خلیل و عبدالجلیل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.

وارد خانه كه می‌شویم، همان‌جا جلوی در اتاق خشكمان می‌زند؛ همه‌مان. یك تخت‌خواب توی اتاق و یك نفر روی آن. پدر خانواده كه از 1 سال پیش بر اثر سكته مغزی به كما رفته و حالا فقط پوست و استخوانی است بر روی تخت؛ بدون ذره‌ای گوشت. این را حتی از روی پتویی كه رویش انداخته‌اند هم می‌توان فهمید.

صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زیاد شنیده بودم كسی مثل یك تكه گوشت روی تخت افتاده باشد، اما این پدر، حتی همان تكه گوشت را هم نداشت.

در و دیوار خانه محقر، پر است از عكس‌های جبهه و جنگ. برخلاف خانه‌های قبلی، عكس‌ها فقط مربوط به شهیدان نیست. هر عكس و كارت پستالی كه به جنگ ربط داشته باشد، یا رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، روی در و دیوار نصب شده. حتی جمله‌ای در مورد نسبت بی‌حجابی و تمدن. به قول یكی از بچه‌ها، شبیه پایگاه بسیج است این خانه. مادر به محافظ‌هایی كه پرسیده‌اند امشب میهمان دارند یا نه، عكس‌های سربازان جنگ را روی دیوار نشان داده و گفته: «اینا همه مهمان مایند.»

به اعضای خانه، تازه خبر داده‌اند كه میهمان‌شان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فكر می‌كردند قرار است از بنیاد شهید بیایند. پدر هم كه روی تخت است و تقریبا از همه‌جا بی‌خبر. دیروز به‌شان زنگ زده و گفته‌اند فرم دریافت یارانه‌تان با اطلاعات بنیاد شهید هم‌خوانی ندارد و فردا برای بررسی دقیق‌تر می‌آییم، خانه باشید. و حالا شنیده‌اند كه مهمان‌شان رهبر است.

دو نفری به تكاپو افتاده‌اند كه خانه را آماده میزبانی رهبر كنند؛ مثل خانه‌های قبلی. هرچه هم می‌گوییم نیازی به مرتب كردن خانه و پذیرایی و... نیست، قبول نمی‌كنند؛ مثل خانه‌های قبلی. به این خانواده هم گفته‌اند به كسی خبر ندهند كه میزبان كی هستند؛ مثل خانه‌های قبلی. فقط فرقشان این است كه اجازه دارند به برادرشان بگویند بیاید خانه. آن هم به این بهانه كه استاندار آمده و هیچ مردی در خانه نیست. پدر كه با آن وضع، نمی‌تواند میهمان‌داری كند.

خانه كوچك، با قرارگرفتن یك تخت‌خواب برای بیمار، كوچك‌تر شده و كار برای تصویربرداری سخت‌تر. خبرنگارها یك پاشنه در بین دو اتاق را درمی‌آورند تا امكان تصویر گرفتن از اتاق دیگر وجود داشته باشد. می‌دانند كه تا چند دقیقه دیگر، این اتاق دیگر جای تكان‌خوردن ندارد. می‌روند سراغ پاشنه دیگر در كه جلویشان را می‌گیرم. حسابی دارند خانه را به هم می‌ریزند.

صدای زنگ در بلند می‌شود. پیرزنی پشت در است. ظاهرا كار هرشبش است كه می‌آید این‌جا برای شب‌نشینی. خودش هم مادر شهید است، پس چه هم‌صحبتی بهتر از یك مادر شهید دیگر. چاره‌ای نیست. برای این كه همسایه‌های دیگر نفهمند، راهش می‌دهند داخل. مادر دوم، بی‌خبر از همه‌جا، با چادر رنگی‌اش می‌نشیند توی اتاق دیگر. لابد كلی هم تعجب كرده كه چرا امشب این خانواده این‌همه مهمان دارد.

تا رهبر بیاید، سعی می‌كنم اطلاعاتی از خانواده كسب كنم. اصالتا شوشتری هستند و خودشان ساكن آبادان بوده‌اند كه جنگ شروع شده. لهجه غلیظ عربی دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعریف می‌كند كه مدت‌ها توی محاصره بوده‌اند و وقتی قرار می‌شود از شهر خارج شوند، همین دخترشان، كه آن موقع كلاس دوم ابتدایی بوده، از ترس نمی‌توانسته راه برود. حتی چشمش را هم باز نمی‌‌كرده. درك نمی‌كنم سختی این ماجرا را. اما از تكرار كردن مادر، معلوم است از بدترین خاطره‌های زمان جنگش است.

5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش كه شهید شده‌اند. منصور هم كه مفقودالاثر است. یعنی با برادرش اسیر شده بوده كه چون برادرش مجروح بوده، می‌برندش درمانگاه و او زنده می‌ماند. اما از منصور خبری نمی‌شود. بنیاد شهید، او را شهید حساب می‌كند. اما خواهر شهید می‌گوید: «تا حالا هركس خوابش رو دیده، شهید ندیده‌اش. گفته برمی‌‌گردم. حالا كی برمی‌گرده، نمی‌دونیم. با امام زمان برمی‌گرده یا... نمی‌دونیم. خدا می‌دونه.» تصویر منصور را كه آرپیجی به دست گرفته، بزرگ نقاشی كرده و روی دیوار زده‌اند. می‌گویند صدایش را هم دارند روی سی‌دی. ظاهرا توی عراق مصاحبه‌ای كرده بوده كه صدایش را گیر آورده‌اند. می‌خواهند سی‌دی را آماده كنند تا برای رهبر پخش كنند كه می‌گوییم فرصت این كارها نیست.

دو برادری هم كه زنده‌اند، مجروحند. یكی چهار بار مجروح شده. مادرش می‌گوید: «سال اولی كه آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور شده بود، چندبار رفته بیمارستان فیروزگر عیادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8 سال اسیر بوده. فلج شده بود. الان هم عصب یه دستش قطعه. نمی‌تونه چیز سنگین بلند كنه». عكسی از این برادر، همراه سه اسیر دیگر در اردوگاه عراق روی دیوار نصب شده. این همان برادری است كه در راه آمدن به این‌جاست.

برادر دیگر هم مجروح است. موجی شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازی ندارد. «هر كس بستری نشده، جزو آدم حساب نمی‌شه». این را مادری می‌گوید كه سه پسرش شهید، دو تایشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط یك پسرش پرونده جانبازی دارد؛ بقیه نه.

مادر هم كه شیمیایی شده. توی درگیری جمعه خونین عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توی جنگ هم، دكتر گفته بیماری‌اش خوب نمی‌شود، چون مدام می‌رفته به مناطق جنگی. تا كمی بهتر می‌شده، راه می‌افتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بیماری عود می‌كرده به‌خاطر سروصدای بمب و خمپاره.

سروصدای بی‌سیم و كدهای ردوبدل شده، نشان می‌دهد كه رهبر آمده. مادر هم متوجه می‌شود. می‌خواهد برود دم در برای استقبال. اما راهروی خانه آنقدر باریك است كه محافظ‌ها اجازه نمی‌دهند. ناچار می‌آید توی اتاق. رهبر را كه می‌بیند، دیگر از آن مادر صبور و شوخ‌طبع خبری نیست. می‌زند زیر گریه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و می‌گردد دور رهبر. رهبر چشمش می‌افتد به تخت: «ایشون به هوش‌اند؟» مادر جواب می‌دهد كه فقط درك می‌كند، اما هیچ حسی ندارد. رهبر چند بار با صدای بلند سلام می‌كند و بعد: «خدا ان‌شاءالله شما رو حفظ كنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهدای شما رو با پیغمبر محشور كنه.» و مادر نیز به همسرش توضیح می‌دهد: «حاجی پاشو. آقا اومده.» و به رهبر می‌گوید: «به خونه شهدا خوش اومدین»

مادر دوم تازه فهمیده میهمان كیست. جلو می‌آید و می‌زند زیر گریه: «حاج‌آقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهید شد.» همه میهمان‌ها اشك می‌ریزند.

رهبر می‌نشیند روی صندلی و می‌خواهد احوال‌پرسی كند. اما مادر فرصت نمی‌دهد و شروع می‌كند به گله‌گذاری: «آقا! آن‌قدر غم خوردم. آن‌قدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود.» رهبر می‌گوید چرا؟ «دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسؤول این برنامه كه من رو از دیدن آقا محروم كرده، خدا زجرش بده.» توی همان حال، همه می‌زنند زیر خنده، حتی رهبر. رهبر علت را می‌پرسد. «گفتم برای این كه حق من این نبود. من با این وضع نمی‌تونم بیام دیدار آقا. یک ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم.» و می‌گوید كه مریض شده و همسایه‌ها دنبال ماجرا بوده‌اند كه رهبر بیاید خانه‌شان.

قبل از آمدن رهبر برایم تعریف كرده بود. هفته پیش یك نفر به آن‌ها خبر داده كه رهبر فردا می‌آید خانه‌تان. معلوم نیست از كجا این حرف را زده بوده. این خانواده اصلا توی برنامه هفته پیش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بوده‌اند، اما حجت‌الاسلام رحیمیان می‌آید. مادر خیلی ناراحت می‌شود. به رحیمیان می‌گوید من با شما كاری ندارم. من می‌خواهم رهبر را ببینم. و از همان موقع مریض می‌شود. هم شیمیایی‌اش و هم موجی بودنش عود می‌كند. نامه می‌نویسد برای رهبر. به قول دخترش: «مثل بچه‌ها دنبال آقا می‌گشت.»

رهبر می‌گوید نامه را دیده كه شعری داشته. بعد می‌گوید: «این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهید دیگه هم رفتیم. اما من به‌خاطر شما موندم. برای این كه بتونم شما رو ببینم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خوانده‌بود. 2بیت شعر كه روی یك كاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تكه كاغذ، سفر رهبر را یك روز طولانی‌تر كرده بود:

«آرزو داشتم كه به دیدارم بیایی

هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی

بیش یك سال است كه شویم هم‌نشین تخت‌خواب است

حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی»

 كار رهبر، من را یاد خاطره‌ای از امام خمینی می‌اندازد. فكر كنم همین حجت‌الاسلام رحیمیان تعریف می‌كند كه نامه‌ای دادیم به امام. مادر شهیدی نوشته بوده كه به تهران آمده برای دیدار امام. اما موفق به دیدار نشده. امام هم زیر نامه می‌نویسد: «تا این مادر شهید را به دیدار من نیاورید، هیچ‌كس را ملاقات نمی‌كنم.»

مادر ادامه می‌دهد: «به بی‌بی، حضرت معصومه گفتم بی‌بی‌جان! این عزیزت‌رو خودت بفرست خونه‌مون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر می‌گوید: «همون‌ها فرستادن دیگه. همون‌ها زدن پس گردن‌مون».

فرصت می‌شود كه رهبر حالی از پسرها بپرسد كه مادر دوم به نفس‌نفس می‌افتد از زور گریه. مادر اول می‌گوید: «حالا نمیر تا آقا رو ببینی.» بازهم وسط گریه، همه می‌زنند زیر خنده.

مادر از فرزندانش می‌گوید كه فرزند بزرگ‌تر در خرداد همان سال جنگ دیپلم گرفته بوده و همان سال شهید شد. دیگری دوم دبیرستان بود كه سال 60 شهید شد. فرزند دیگر، با آن یكی كه 4 بار مجروح شده، اسیر شد. و این‌طور بقیه ماجرا را تعریف می‌كند: «اون كه مجروح بود، قسمت شد كه دیگه نمیره. بردن بیمارستان درمونش كردن. اما این یكی رفت... كه هنوز داره میره. الحمدلله» و آن فرزندی كه هنوز داره می‌ره، همان فرزند مفقودالاثر است كه هنوز مادرش چشم‌به‌راه است، بلكه دیگر نرود و برگردد.

رهبر، خانواده را دعا می‌كند: «خداوند ان‌شاءالله كه دل شما رو شاد كنه. چشم شما رو روشن كنه با خبرهای خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»

مادر ادامه می‌دهد: «الحمدلله. شكر. ما همیشه دل‌مون قرصه كه می‌تونیم دعا كنیم. خدا كه زبون‌مون رو ازمون نگرفته. اگه كسی بدی كرد، دعای خوب می‌كنیم كه خدایا كار بهتری گیرش بیاد كه از این محل بره. اگه كسی كم‌كاری كرد، دعا می‌كنیم خدایا كار بهتری بهش بده كه دل بكنه و از این كار بره...»

مادر دارد از دعاهایش می‌گوید كه پسرش با همسر و فرزندانش می‌رسند؛ یك دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند میهمان كیست. حتی محافظ‌ها كه بازرسی‌شان كرده‌اند، ماجرا را نگفته‌اند. از در اتاق كه وارد می‌شوند، خشك‌شان می‌زند. پدر همان‌جا می‌نشیند و زارزار می‌زند زیر گریه. وضع پدر كه این باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.

مادر حرفش را ادامه می‌دهد: «كسی هم كه خوب كار می‌كنه، می‌گیم خدا كنه بمونه. مثل حاج‌آقا احمدی‌نژاد. می‌گیم خدا كنه این مدتی كه مونده، آنقدر طولانی بشه تا بتونه همه كارایی كه لازمه انجام بده.»

و رهبر حرف مادر شهید را كامل می‌كند: «خدا ان‌شاءالله این دعاهای شما رو مستجاب كنه. دل شما‌ها رو شاد كنه. ما رو هم از فیوضات و بركات این خانواده نورانی شما بهره‌مند كنه.» و بعد از مادر می‌خواهد كه حاضرین را معرفی كند.

خواهر شهید همه اعضای خانواده را معرفی می‌كند. اما یادش رفته كه خودش را معرفی كند. رهبر می‌پرسد شما دختر خانواده هستین؟ مادر تایید می‌كند و باز خاطره محاصره آبادان را تعریف می‌كند و می‌گوید: «اعصابش به هم ریخت. گفتند درمانش اینه كه دیگه منطقه جنگی نبینه. الان 40 سالشه. عصای دست من و پدرشه.»

رهبر حالی از پسر جانباز و آزاده خانواده می‌پرسد و حالی هم از عصای دست پدر و مادر. بعد هم دعایشان می‌كند.

حالا نوبت می‌رسد به مادر دوم. حالش را می‌پرسد. مادر خاطره‌ای تعریف می‌كند كه انگار ماندگارترین خاطره‌اش است: «بچه‌ام قطع نخاع بود. بردنش دیدن امام. نمی‌تونست بایسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نمی‌دید. می‌گفت بشینید من امام رو ببینم. تا این كه مردم می‌شینن و پسرم می‌تونه امام رو ببینه. بعد چند وقت هم شهید شد.» این مهم‌ترین خاطره مادر از فرزندی است كه بدون پدر، بزرگش كرده. و حالا حرف مهم خودش: «من همیشه دعا می‌كنم خدا دشمنای شما رو نابود كنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شكر می‌كند.

رهبر، قرآنی می‌گیرد برای هدیه دادن. از احوال خانواده مادر می‌پرسد و جواب می‌شنود كه مادر و برادرانش در شوشتر هستند. یك برادرش مجروح است. پسربرادرش كوچك بوده كه موج انفجار «پرت و پلایش كرده». و ادامه می‌دهد: «اما خدا رو شكر كه شما هستین. خوبا هستن. خدا خوبا رو زیاد كنه. بدا رو هم خوب كنه. اگه نمی‌خوان خوب بشن هم، نیست‌شون كنه... كه یه خرده مملكت خلوت شه» باز هم همه می‌زنند زیر خنده. پیرزن اجازه نمی‌دهد كه فضای جلسه سنگین شود. هر از گاهی با حرفی، جمعیت را می‌خنداند.

دختر، دیگر دلش طاقت نمی‌آورد. حرفش را می‌زند: «مادرم هم، بنده‌خدا خودش هم جانباز شیمیائیه. حتی یه دفعه هم تو كتك‌كاری‌های مكه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اینا هیچ‌كدومشون پرونده ندارن. وقتی بهشون می‌گیم، می‌گن افتخار كنید مادر شهیدید. حتما می‌خواید حقوق جانبازی بگیرید؟»

رهبر را این‌طور ندیده بودم تا حالا. سرخ می‌شود. نه از بغض كردن. انگار از شرمندگی است. چندبار لبش را می‌گزد تا برخودش مسلط شود. نگاهی به زریبافان می‌اندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهی می‌گردد تا از زیر این بار سنگین خلاص شود، بدون آن‌كه بی‌احترامی به كسی كرده باشد: «هركس این حرف رو زده، آدم بی‌ادبی بوده.» و بعد راهی پیدا می‌كند برای آرام كردن خانواده: «اما الان الحمدلله رئیس بنیاد شهید، یك مرد مؤمن، صالح، عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ایشونه. این آقا كه این‌جا نشسته» و به زریبافان اشاره می‌كند. زریبافان كه همین‌جوری سرخ است، سرخ‌تر می‌شود.

مادر دوم داغ دلش تازه می‌شود: «ببخشید! همین رئیس بنیاد كه تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولی كرده.» رهبر با خنده به زریبافان اشاره می‌كند: «ایناها. اینه» بقیه به داد زریبافان می‌رسند: «نه. منظورش مسؤول قمه.» و مادر دوم ادامه می‌دهد: «یك ساله به من قول داده من رو با یه همراه، با هواپیما بفرسته مشهد. اما می‌گه با قطار برو. من پام درد می‌كنه. نمی‌تونم. مرد هم كه ندارم.» و این بزرگ‌ترین خواسته یك مادر شهید است. رهبر به زریبافان می‌گوید: «بگید بدقولی نكنن.» و این یعنی كه مادر می‌رود به مشهد؛ با هواپیما.

دختری وارد مجلس می‌شود. رهبر می‌پرسد: «این كوچولو كیه؟» و می‌شنود دختر همسایه است كه رهبر را دیده و بی‌قراری كرده و محافظ‌ها مجبور شده‌اند بیاورندش داخل خانه. رهبر اسمش را می‌پرسد؛ حدیثه پروانه.

مادر اجازه می‌گیرد برای گِله‌گی. حدس می‌زنم صحبت از همسر بیمار و مخارج بیمارستانش است. مادر ادامه می‌دهد: «حاج‌آقا! این محله وسیله نقلیه نداره. خانواده‌ها موندن النگار. یه كارتن نامه هم دادیم. استانداری و فرمانداری و اتوبوسرانی. می‌گن مسافر نداره. ایستگاه نمی‌زنن. ماشین نمیاد ده دقیقه وایسته.»

یكی از مسؤولان بیت، فوری برگه كاغذی می‌دهد به استاندار، یعنی كه: «خودت بنویس، قبل از این كه آقا بگه.»

مادر ادامه می‌دهد: «استاندار قبلی اومد این‌جا. گفتم اگه وسیله نقلیه این‌جا نیاد، شكایت‌تون رو می‌كنم به حضرت معصومه. آن‌قدر حضرت معصومه مظلومه، هیچ‌كاری‌شون نكرد.» جمعیت می‌زند زیر خنده. استاندار حالا خودش می‌نویسد، بدون این كه رهبر بگوید. و رهبر می‌گوید: «چرا. همین كه از قم برش داشت و بُردش، خیلیه.» استاندار می‌گوید: «من می‌شنوم و حتماً عمل می‌كنم ان‌شاءالله.» و رهبر معرفی‌اش می‌كند: «ایشون استاندار جدید هستن.» و مسؤول‌ اجرایی بیت به استاندار می‌گوید: «بنویس و انجام بده. قبل از این كه از قم بندازدت بیرون!»

ظاهراً این خانواده، كارهای زیادی برای محله انجام می‌دهند. قبل از آمدن رهبر وقتی خواستیم كارهایش را بگوید، قبول نكرد. یك نفر گفت همان‌ها را كه به حاج‌آقا رحیمیان گفتید، به ما بگویید. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصبانی بودم كه آقا نیومده. می‌خواستم خالی بشم.»

رهبر قرآن و سكه‌ای را به هر دو مادر می‌دهد. بعد سكه‌ای به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوه‌ها. بعد هم عروس: «نمی‌شه كه به عروس خانواده هدیه ندیم.» و بعد هم اجازه مرخصی می‌خواهد از مادر: «من رو دعا كنید. ما به دعای شما احتیاج داریم.» بار دیگر كنار تخت می‌رود و پدر را می‌بوسد. چفیه را به نوه پسر می‌دهد كه از پایگاه بسیج و با لباس بسیجی آمده و حالا چفیه رهبر را می‌خواهد تا سِت لباسش كامل شود. و میان گریه خانواده خداحافظی می‌كند و برنامه سفر قم تمام می‌شود با این خداحافظی.

ما كه می‌خواهیم برویم، مادر شهید از ما تشكر می‌كند و می‌گوید: «اول گفتیم یا مرگ یا خمینی. حالا هم تا نفس می‌كشیم، می‌گیم جانم فدای رهبر.»

محمدتقی خرسندی

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 18/8/1389 - 17:10 - 0 تشکر 249512

از نشریه ی پرتو سخن

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 18/8/1389 - 18:26 - 0 تشکر 249548

ممنون ... 1000 تا

چهارشنبه 19/8/1389 - 16:31 - 0 تشکر 249761

دستتون درد نکنه

من از این سفرهای آقا رو خیلی دوست دارم بدونم.

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
پنج شنبه 20/8/1389 - 10:26 - 0 تشکر 249967

حاشیه دیدار سرزده رهبر معظم انقلاب با خانواده شهدای گلستانی
مادر شهید می گفت: ‌ای خدا به مراد دلم رسیدم!

یکی از مسؤولان برنامه‌ها آمد و در گوشم گفت: غروب برنامه داریم.

برنامه غروب پنج‌شنبه یعنی شب جمعه چه می‌تواند باشد جز رفتن رهبر به خانه شهدا؟

در سفر کردستان هم همین‌طور بود و البته این برنامه فقط برای سفرها نیست. شب‌های جمعه رهبر یک برنامه تقریبا ثابت دارد و آن‌ هم رفتن به خانه شهیدی و دیدار با خانواده او و هیچ وقت این جمله ایشان را فراموش نمی‌کنم که گفتند: من افتخار می‌کنم که به خانه شهدا بروم و روی فرش‌شان و زیر سقف‌شان بنشینم!

زودتر از غروب رفتیم به محل اقامت رهبر انقلاب در قم که به همان دفتر رهبری در قم شناخته می‌شود. نماز را پشت سر ایشان خواندیم. رهبر به آرامی به کسانی که در صف اول نشسته بودند گفتند برنامه‌ای دارند و بلند شدند.

ما هم بعد از رفتن ایشان تقسیم شدیم به دو تیم و حرکت کردیم. رفتیم منطقه نیروگاه و خانه را پیدا کردیم. در ورودی خانه کنار خیابان طوری باز می‌شد که با آمدن رهبر مردم متوجه می‌شدند. محافظ از این وضعیت خوشش نیامد. چند دقیقه کنار خیابان ماندیم و بعد محافظ‌ها زنگ زدند و داخل شدند. بعد هم ما. وارد حیاط شدیم که گوشه‌اش باغچه بود و درخت اناری. چند پله بالا ‌رفتیم تا از بالکن وارد پذیرایی شویم.

خانواده شهید به ما محل نمی‌گذاشتند. محافظ‌ها گفته بودند رییس بنیاد شهید قرار است بیاید.

خانواده گلستانی دو شهید داده بودند به اسم‌های عبدالرحیم و قدرت‌الله. عکس‌هایشان روی دیوار بود. یکی در 19 سالگی شهید شده بود و دیگری در 16 سالگی.

چند دقیقه بعد محافظی پیرمرد و پیرزن (پدر و مادر شهدا) را کنار کشید و گفت: ما به شما گفتیم آقای زریبافان میاد ولی واقعیت اینه که آقای خامنه‌ای الان توی مسیر خانه شماست.

جمله محافظ تمام شده و نشده پیرزن زد زیر گریه و پر چادر را کشید روی صورتش.

پیرزن می‌گفت: به دلم برات شده بود آمدن رهبر.

دخترها به تکاپو افتادند. مادر شهدا شروع کرد به جمع و جور کردن خانه. دخترها پیرمرد را کشیدند داخل اتاق و رخت نو تنش کردند. یکی از خواهرهای شهدا اجازه گرفت تا ظرف میوه بچیند. خواهرزاده شهید که دختری 13- 14 ساله بود گریه می‌کرد. حال خانه با خبر آمدن رهبر عوض شد. حال ما هم.

پیرمرد رفت و عصای چوبی‌اش را هم آورد. مردها لب‌شان باز شده بود به لبخند و هر از چند گاهی نفس عمیق می‌کشیدند.

از بیسیم محافظ‌ها کدهایی به عدد گفته شد و به چند دقیقه نکشید که رهبر با لبخند وارد شد. مادر شهدا جلوتر از همه رفت برای خوش‌آمدگویی به رهبر. پدر شهدا هم معانقه کرد. مادر و خواهر شهدا به گریه افتادند حسابی. دامادها و برادر شهید هم همین‌طور. مادر با مشت، آرام به سینه‌اش می‌زد و می‌گفت:‌ای خدا به مراد دلم رسیدم... خوش آمدید... خانه‌مان را روشن کردید.

رهبر زود نشست تا بقیه هم بنشینند. رهبر گفت: خدا شهدای شما را با پیامبر اکرم(ص) محشور کند...

دو تا دختر کوچک (خواهرزاده‌های شهید) از روی کنج‌کاوی جلو آمدند. رهبر حرفش را قطع کرد و گفت: بیایید این‌جا ببینم دخترها. و اسم‌شان را پرسید که فاطمه بود یکی و دیگری مونا و رهبر هر دوشان را بوسید و یکی از دخترها به حرف مادرش دست رهبر را.

مادر شهدا آرام داشت زمزمه می‌کرد. رهبر از شهدا پرسید، از سن و سال و اسم و نحوه و زمان شهادت.

پدر شهید هم تعریف کرد که پسر بزرگش ترکش خمپاره به پهلویش خورده و اسیر. با کامیونی برده‌اندش تا کرکوک در حالی‌که به اسرا آب نداده‌ بودند و وقتی رسیده‌اند به کرکوک پسرش شهید شده. (همه این‌ها از قول یکی دیگر از اسرا تعریف کرد) گفت که پسرش را همان‌جا دفن کرده‌اند و صلیب سرخ هم تأیید کرده شهادتش را. ولی آن‌ها منتظر مانده‌اند 18 سال تا بالاخره جسد را بعد از سرنگونی صدام گرفته‌اند.

پدر به گریه افتاد که پسرم مثل یاران امام حسین (علیه السلام) تشنه شهید شد.

پسر دوم 13 ساله بوده و شهید زین‌الدین موافق رفتنش به جبهه نبوده است. پدر شهدا گفت: به پسر دومم گفتم بمان مواظب خواهرهایت باش. جوابم داد یک تیر هم یک تیر است و دیگر خودمان به آقای زین‌الدین گفتیم ببردش. 13 ساله بود رفت، 16 ساله بود شهید شد.

رهبر که تا آن موقع فقط گوش می‌کرد به حرف‌های پدر و مادر شهدا؛ گفت: اگر شهدای شما نبودند بعثی‌ها تا همین قم و تهران می‌آمدند. آمریکایی‌ها مگر نیستند که عراقی‌ها و افغان‌ها را می‌کشند؟ خوی اشغال‌گری همین است. بعد خواست تا اعضای خانواده را معرفی کنند.

بعد از معرفی رهبر، قرآن خواستند و در صفحه اولش مثل همیشه چیزی به دست‌خط نوشتند و دادند به پدر شهید.

رهبر که دید پدر شهدا چیزی از معیشت و زندگی نگفت خودش پرسید: شغل‌تان چیست شما؟

پیرمرد توضیح داد وامی گرفته و گاوداری زده و البته گاوها تلف شده‌اند و او مانده با بازپرداخت وام. رهبر به استاندار گفت مشورتی کنند برای حل مشکل خانواده شهدا.

همان خواهرزاده 13-14 ساله‌ شهید با گریه از رهبر خواست چفیه‌اش را بدهد و گرفت چفیه را. رهبر گفت کیف سیاه را بدهید. این همان کیفی است که رهبر از آن به خانواده شهدا هدیه می‌دهد. اول به مادر شهید، بعد خواهر و خواهرزاده‌. و این رویه‌ ایشان است که اول به خانم‌ها هدیه‌شان را می‌‌دهد.

دو پسر کوچک (خواهر زاده‌های شهدا) وقتی رهبر از جایش بلند شد، رفتند جلو و انگشترهای رهبر را گرفتند برای تبرک. یکی‌شان یک بیماری داشت که به خاطر شرایط بد مالی پدرش نمی‌توانست عمل بشود. رهبر به استاندار گفت: کاری کنید با مشکل کم‌تری مساله‌شان حل بشود

رهبر با خانواده شهید خداحافظی کردند در حالی‌که همه خانم‌ها گریه می‌کردند و از پله‌های بالکن پایین آمدند. وقتی می‌خواستند سوار ماشین شوند مردم متوجه ایشان شدند و بلندبلند سلام کردند. رهبر برای مردم کوچه و خیابان دستی تکان دادند و بعد سوار شدند و رفتند.

وقتی رهبر رفت برگشتیم و خداحافظی کردیم. مادر شهدا که از خوشحالی صورتش شکفته بود، دعوت کرد از انارهای درخت بکنیم و وقتی دید ما امتناع می‌کنیم خودش چند تا از بزرگ‌هایش را چید و داد دستمان.

وقتی از خانه‌ شهدای گلستانی بیرون می‌آمدیم، مردم متعجب ایستاده بودند و برای هم تعریف می‌کردند که دیده‌اند رهبر چند دقیقه قبل از همین خانه بیرون آمده و رفته‌.

ما هم سوار شدیم و برگشتیم.

نشریه پرتو سخن

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 21/8/1389 - 19:12 - 0 تشکر 250254

ممنون از خواهر خوش قولم

جمعه 21/8/1389 - 19:32 - 0 تشکر 250258

سلام

خواهش می کنم داداشم

در پناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 27/8/1389 - 21:33 - 0 تشکر 251980

dehkade2010 گفته است :
[quote=dehkade2010;591792;249509]

رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده شهید:

فقط به خاطر شماست كه مانده ام

هنوز خستگی هشت روز سفر از تنم بیرون نرفته بود كه مهدی زنگ زد: «تقی! برگرد بیا قم. یه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومی دیگری نبود، یك روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا كار خاصی پیش آمده كه برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامه‌هایم را تلفنی كنسل كردم تا برگردم قم.

از خانه اولین شهید كه خارج می‌شویم، مینی‌بوس رفته. با بقیه خبرنگارها می‌رویم توی یك وانت دوكابینه «گشت راهداری».

7 نفر با كلی لوازم عكاسی و فیلم‌برداری. آخرین شب سفر است و همه برنامه ریخته‌اند كه بلافاصله برگردند تهران. تمام‌شدن سختی 10 روز سفر، سختی تنگیِ‌جا در وانت را كم كرده. توی همان فشردگی، بازار شوخی داغ است، تا می‌رسیم به خانه شهیدان كاركوب‌زاده. 2 شهید؛ خلیل و عبدالجلیل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.

وارد خانه كه می‌شویم، همان‌جا جلوی در اتاق خشكمان می‌زند؛ همه‌مان. یك تخت‌خواب توی اتاق و یك نفر روی آن. پدر خانواده كه از 1 سال پیش بر اثر سكته مغزی به كما رفته و حالا فقط پوست و استخوانی است بر روی تخت؛ بدون ذره‌ای گوشت. این را حتی از روی پتویی كه رویش انداخته‌اند هم می‌توان فهمید.

صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زیاد شنیده بودم كسی مثل یك تكه گوشت روی تخت افتاده باشد، اما این پدر، حتی همان تكه گوشت را هم نداشت.

در و دیوار خانه محقر، پر است از عكس‌های جبهه و جنگ. برخلاف خانه‌های قبلی، عكس‌ها فقط مربوط به شهیدان نیست. هر عكس و كارت پستالی كه به جنگ ربط داشته باشد، یا رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، روی در و دیوار نصب شده. حتی جمله‌ای در مورد نسبت بی‌حجابی و تمدن. به قول یكی از بچه‌ها، شبیه پایگاه بسیج است این خانه. مادر به محافظ‌هایی كه پرسیده‌اند امشب میهمان دارند یا نه، عكس‌های سربازان جنگ را روی دیوار نشان داده و گفته: «اینا همه مهمان مایند.»

به اعضای خانه، تازه خبر داده‌اند كه میهمان‌شان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فكر می‌كردند قرار است از بنیاد شهید بیایند. پدر هم كه روی تخت است و تقریبا از همه‌جا بی‌خبر. دیروز به‌شان زنگ زده و گفته‌اند فرم دریافت یارانه‌تان با اطلاعات بنیاد شهید هم‌خوانی ندارد و فردا برای بررسی دقیق‌تر می‌آییم، خانه باشید. و حالا شنیده‌اند كه مهمان‌شان رهبر است.

دو نفری به تكاپو افتاده‌اند كه خانه را آماده میزبانی رهبر كنند؛ مثل خانه‌های قبلی. هرچه هم می‌گوییم نیازی به مرتب كردن خانه و پذیرایی و... نیست، قبول نمی‌كنند؛ مثل خانه‌های قبلی. به این خانواده هم گفته‌اند به كسی خبر ندهند كه میزبان كی هستند؛ مثل خانه‌های قبلی. فقط فرقشان این است كه اجازه دارند به برادرشان بگویند بیاید خانه. آن هم به این بهانه كه استاندار آمده و هیچ مردی در خانه نیست. پدر كه با آن وضع، نمی‌تواند میهمان‌داری كند.

خانه كوچك، با قرارگرفتن یك تخت‌خواب برای بیمار، كوچك‌تر شده و كار برای تصویربرداری سخت‌تر. خبرنگارها یك پاشنه در بین دو اتاق را درمی‌آورند تا امكان تصویر گرفتن از اتاق دیگر وجود داشته باشد. می‌دانند كه تا چند دقیقه دیگر، این اتاق دیگر جای تكان‌خوردن ندارد. می‌روند سراغ پاشنه دیگر در كه جلویشان را می‌گیرم. حسابی دارند خانه را به هم می‌ریزند.

صدای زنگ در بلند می‌شود. پیرزنی پشت در است. ظاهرا كار هرشبش است كه می‌آید این‌جا برای شب‌نشینی. خودش هم مادر شهید است، پس چه هم‌صحبتی بهتر از یك مادر شهید دیگر. چاره‌ای نیست. برای این كه همسایه‌های دیگر نفهمند، راهش می‌دهند داخل. مادر دوم، بی‌خبر از همه‌جا، با چادر رنگی‌اش می‌نشیند توی اتاق دیگر. لابد كلی هم تعجب كرده كه چرا امشب این خانواده این‌همه مهمان دارد.

تا رهبر بیاید، سعی می‌كنم اطلاعاتی از خانواده كسب كنم. اصالتا شوشتری هستند و خودشان ساكن آبادان بوده‌اند كه جنگ شروع شده. لهجه غلیظ عربی دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعریف می‌كند كه مدت‌ها توی محاصره بوده‌اند و وقتی قرار می‌شود از شهر خارج شوند، همین دخترشان، كه آن موقع كلاس دوم ابتدایی بوده، از ترس نمی‌توانسته راه برود. حتی چشمش را هم باز نمی‌‌كرده. درك نمی‌كنم سختی این ماجرا را. اما از تكرار كردن مادر، معلوم است از بدترین خاطره‌های زمان جنگش است.

5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش كه شهید شده‌اند. منصور هم كه مفقودالاثر است. یعنی با برادرش اسیر شده بوده كه چون برادرش مجروح بوده، می‌برندش درمانگاه و او زنده می‌ماند. اما از منصور خبری نمی‌شود. بنیاد شهید، او را شهید حساب می‌كند. اما خواهر شهید می‌گوید: «تا حالا هركس خوابش رو دیده، شهید ندیده‌اش. گفته برمی‌‌گردم. حالا كی برمی‌گرده، نمی‌دونیم. با امام زمان برمی‌گرده یا... نمی‌دونیم. خدا می‌دونه.» تصویر منصور را كه آرپیجی به دست گرفته، بزرگ نقاشی كرده و روی دیوار زده‌اند. می‌گویند صدایش را هم دارند روی سی‌دی. ظاهرا توی عراق مصاحبه‌ای كرده بوده كه صدایش را گیر آورده‌اند. می‌خواهند سی‌دی را آماده كنند تا برای رهبر پخش كنند كه می‌گوییم فرصت این كارها نیست.

دو برادری هم كه زنده‌اند، مجروحند. یكی چهار بار مجروح شده. مادرش می‌گوید: «سال اولی كه آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور شده بود، چندبار رفته بیمارستان فیروزگر عیادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8 سال اسیر بوده. فلج شده بود. الان هم عصب یه دستش قطعه. نمی‌تونه چیز سنگین بلند كنه». عكسی از این برادر، همراه سه اسیر دیگر در اردوگاه عراق روی دیوار نصب شده. این همان برادری است كه در راه آمدن به این‌جاست.

برادر دیگر هم مجروح است. موجی شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازی ندارد. «هر كس بستری نشده، جزو آدم حساب نمی‌شه». این را مادری می‌گوید كه سه پسرش شهید، دو تایشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط یك پسرش پرونده جانبازی دارد؛ بقیه نه.

مادر هم كه شیمیایی شده. توی درگیری جمعه خونین عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توی جنگ هم، دكتر گفته بیماری‌اش خوب نمی‌شود، چون مدام می‌رفته به مناطق جنگی. تا كمی بهتر می‌شده، راه می‌افتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بیماری عود می‌كرده به‌خاطر سروصدای بمب و خمپاره.

سروصدای بی‌سیم و كدهای ردوبدل شده، نشان می‌دهد كه رهبر آمده. مادر هم متوجه می‌شود. می‌خواهد برود دم در برای استقبال. اما راهروی خانه آنقدر باریك است كه محافظ‌ها اجازه نمی‌دهند. ناچار می‌آید توی اتاق. رهبر را كه می‌بیند، دیگر از آن مادر صبور و شوخ‌طبع خبری نیست. می‌زند زیر گریه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و می‌گردد دور رهبر. رهبر چشمش می‌افتد به تخت: «ایشون به هوش‌اند؟» مادر جواب می‌دهد كه فقط درك می‌كند، اما هیچ حسی ندارد. رهبر چند بار با صدای بلند سلام می‌كند و بعد: «خدا ان‌شاءالله شما رو حفظ كنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهدای شما رو با پیغمبر محشور كنه.» و مادر نیز به همسرش توضیح می‌دهد: «حاجی پاشو. آقا اومده.» و به رهبر می‌گوید: «به خونه شهدا خوش اومدین»

مادر دوم تازه فهمیده میهمان كیست. جلو می‌آید و می‌زند زیر گریه: «حاج‌آقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهید شد.» همه میهمان‌ها اشك می‌ریزند.

رهبر می‌نشیند روی صندلی و می‌خواهد احوال‌پرسی كند. اما مادر فرصت نمی‌دهد و شروع می‌كند به گله‌گذاری: «آقا! آن‌قدر غم خوردم. آن‌قدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود.» رهبر می‌گوید چرا؟ «دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسؤول این برنامه كه من رو از دیدن آقا محروم كرده، خدا زجرش بده.» توی همان حال، همه می‌زنند زیر خنده، حتی رهبر. رهبر علت را می‌پرسد. «گفتم برای این كه حق من این نبود. من با این وضع نمی‌تونم بیام دیدار آقا. یک ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم.» و می‌گوید كه مریض شده و همسایه‌ها دنبال ماجرا بوده‌اند كه رهبر بیاید خانه‌شان.

قبل از آمدن رهبر برایم تعریف كرده بود. هفته پیش یك نفر به آن‌ها خبر داده كه رهبر فردا می‌آید خانه‌تان. معلوم نیست از كجا این حرف را زده بوده. این خانواده اصلا توی برنامه هفته پیش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بوده‌اند، اما حجت‌الاسلام رحیمیان می‌آید. مادر خیلی ناراحت می‌شود. به رحیمیان می‌گوید من با شما كاری ندارم. من می‌خواهم رهبر را ببینم. و از همان موقع مریض می‌شود. هم شیمیایی‌اش و هم موجی بودنش عود می‌كند. نامه می‌نویسد برای رهبر. به قول دخترش: «مثل بچه‌ها دنبال آقا می‌گشت.»

رهبر می‌گوید نامه را دیده كه شعری داشته. بعد می‌گوید: «این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهید دیگه هم رفتیم. اما من به‌خاطر شما موندم. برای این كه بتونم شما رو ببینم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خوانده‌بود. 2بیت شعر كه روی یك كاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تكه كاغذ، سفر رهبر را یك روز طولانی‌تر كرده بود:

«آرزو داشتم كه به دیدارم بیایی

هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی

بیش یك سال است كه شویم هم‌نشین تخت‌خواب است

حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی»

 كار رهبر، من را یاد خاطره‌ای از امام خمینی می‌اندازد. فكر كنم همین حجت‌الاسلام رحیمیان تعریف می‌كند كه نامه‌ای دادیم به امام. مادر شهیدی نوشته بوده كه به تهران آمده برای دیدار امام. اما موفق به دیدار نشده. امام هم زیر نامه می‌نویسد: «تا این مادر شهید را به دیدار من نیاورید، هیچ‌كس را ملاقات نمی‌كنم.»

مادر ادامه می‌دهد: «به بی‌بی، حضرت معصومه گفتم بی‌بی‌جان! این عزیزت‌رو خودت بفرست خونه‌مون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر می‌گوید: «همون‌ها فرستادن دیگه. همون‌ها زدن پس گردن‌مون».

فرصت می‌شود كه رهبر حالی از پسرها بپرسد كه مادر دوم به نفس‌نفس می‌افتد از زور گریه. مادر اول می‌گوید: «حالا نمیر تا آقا رو ببینی.» بازهم وسط گریه، همه می‌زنند زیر خنده.

مادر از فرزندانش می‌گوید كه فرزند بزرگ‌تر در خرداد همان سال جنگ دیپلم گرفته بوده و همان سال شهید شد. دیگری دوم دبیرستان بود كه سال 60 شهید شد. فرزند دیگر، با آن یكی كه 4 بار مجروح شده، اسیر شد. و این‌طور بقیه ماجرا را تعریف می‌كند: «اون كه مجروح بود، قسمت شد كه دیگه نمیره. بردن بیمارستان درمونش كردن. اما این یكی رفت... كه هنوز داره میره. الحمدلله» و آن فرزندی كه هنوز داره می‌ره، همان فرزند مفقودالاثر است كه هنوز مادرش چشم‌به‌راه است، بلكه دیگر نرود و برگردد.

رهبر، خانواده را دعا می‌كند: «خداوند ان‌شاءالله كه دل شما رو شاد كنه. چشم شما رو روشن كنه با خبرهای خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»

مادر ادامه می‌دهد: «الحمدلله. شكر. ما همیشه دل‌مون قرصه كه می‌تونیم دعا كنیم. خدا كه زبون‌مون رو ازمون نگرفته. اگه كسی بدی كرد، دعای خوب می‌كنیم كه خدایا كار بهتری گیرش بیاد كه از این محل بره. اگه كسی كم‌كاری كرد، دعا می‌كنیم خدایا كار بهتری بهش بده كه دل بكنه و از این كار بره...»

مادر دارد از دعاهایش می‌گوید كه پسرش با همسر و فرزندانش می‌رسند؛ یك دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند میهمان كیست. حتی محافظ‌ها كه بازرسی‌شان كرده‌اند، ماجرا را نگفته‌اند. از در اتاق كه وارد می‌شوند، خشك‌شان می‌زند. پدر همان‌جا می‌نشیند و زارزار می‌زند زیر گریه. وضع پدر كه این باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.

مادر حرفش را ادامه می‌دهد: «كسی هم كه خوب كار می‌كنه، می‌گیم خدا كنه بمونه. مثل حاج‌آقا احمدی‌نژاد. می‌گیم خدا كنه این مدتی كه مونده، آنقدر طولانی بشه تا بتونه همه كارایی كه لازمه انجام بده.»

و رهبر حرف مادر شهید را كامل می‌كند: «خدا ان‌شاءالله این دعاهای شما رو مستجاب كنه. دل شما‌ها رو شاد كنه. ما رو هم از فیوضات و بركات این خانواده نورانی شما بهره‌مند كنه.» و بعد از مادر می‌خواهد كه حاضرین را معرفی كند.

خواهر شهید همه اعضای خانواده را معرفی می‌كند. اما یادش رفته كه خودش را معرفی كند. رهبر می‌پرسد شما دختر خانواده هستین؟ مادر تایید می‌كند و باز خاطره محاصره آبادان را تعریف می‌كند و می‌گوید: «اعصابش به هم ریخت. گفتند درمانش اینه كه دیگه منطقه جنگی نبینه. الان 40 سالشه. عصای دست من و پدرشه.»

رهبر حالی از پسر جانباز و آزاده خانواده می‌پرسد و حالی هم از عصای دست پدر و مادر. بعد هم دعایشان می‌كند.

حالا نوبت می‌رسد به مادر دوم. حالش را می‌پرسد. مادر خاطره‌ای تعریف می‌كند كه انگار ماندگارترین خاطره‌اش است: «بچه‌ام قطع نخاع بود. بردنش دیدن امام. نمی‌تونست بایسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نمی‌دید. می‌گفت بشینید من امام رو ببینم. تا این كه مردم می‌شینن و پسرم می‌تونه امام رو ببینه. بعد چند وقت هم شهید شد.» این مهم‌ترین خاطره مادر از فرزندی است كه بدون پدر، بزرگش كرده. و حالا حرف مهم خودش: «من همیشه دعا می‌كنم خدا دشمنای شما رو نابود كنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شكر می‌كند.

رهبر، قرآنی می‌گیرد برای هدیه دادن. از احوال خانواده مادر می‌پرسد و جواب می‌شنود كه مادر و برادرانش در شوشتر هستند. یك برادرش مجروح است. پسربرادرش كوچك بوده كه موج انفجار «پرت و پلایش كرده». و ادامه می‌دهد: «اما خدا رو شكر كه شما هستین. خوبا هستن. خدا خوبا رو زیاد كنه. بدا رو هم خوب كنه. اگه نمی‌خوان خوب بشن هم، نیست‌شون كنه... كه یه خرده مملكت خلوت شه» باز هم همه می‌زنند زیر خنده. پیرزن اجازه نمی‌دهد كه فضای جلسه سنگین شود. هر از گاهی با حرفی، جمعیت را می‌خنداند.

دختر، دیگر دلش طاقت نمی‌آورد. حرفش را می‌زند: «مادرم هم، بنده‌خدا خودش هم جانباز شیمیائیه. حتی یه دفعه هم تو كتك‌كاری‌های مكه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اینا هیچ‌كدومشون پرونده ندارن. وقتی بهشون می‌گیم، می‌گن افتخار كنید مادر شهیدید. حتما می‌خواید حقوق جانبازی بگیرید؟»

رهبر را این‌طور ندیده بودم تا حالا. سرخ می‌شود. نه از بغض كردن. انگار از شرمندگی است. چندبار لبش را می‌گزد تا برخودش مسلط شود. نگاهی به زریبافان می‌اندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهی می‌گردد تا از زیر این بار سنگین خلاص شود، بدون آن‌كه بی‌احترامی به كسی كرده باشد: «هركس این حرف رو زده، آدم بی‌ادبی بوده.» و بعد راهی پیدا می‌كند برای آرام كردن خانواده: «اما الان الحمدلله رئیس بنیاد شهید، یك مرد مؤمن، صالح، عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ایشونه. این آقا كه این‌جا نشسته» و به زریبافان اشاره می‌كند. زریبافان كه همین‌جوری سرخ است، سرخ‌تر می‌شود.

مادر دوم داغ دلش تازه می‌شود: «ببخشید! همین رئیس بنیاد كه تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولی كرده.» رهبر با خنده به زریبافان اشاره می‌كند: «ایناها. اینه» بقیه به داد زریبافان می‌رسند: «نه. منظورش مسؤول قمه.» و مادر دوم ادامه می‌دهد: «یك ساله به من قول داده من رو با یه همراه، با هواپیما بفرسته مشهد. اما می‌گه با قطار برو. من پام درد می‌كنه. نمی‌تونم. مرد هم كه ندارم.» و این بزرگ‌ترین خواسته یك مادر شهید است. رهبر به زریبافان می‌گوید: «بگید بدقولی نكنن.» و این یعنی كه مادر می‌رود به مشهد؛ با هواپیما.

دختری وارد مجلس می‌شود. رهبر می‌پرسد: «این كوچولو كیه؟» و می‌شنود دختر همسایه است كه رهبر را دیده و بی‌قراری كرده و محافظ‌ها مجبور شده‌اند بیاورندش داخل خانه. رهبر اسمش را می‌پرسد؛ حدیثه پروانه.

مادر اجازه می‌گیرد برای گِله‌گی. حدس می‌زنم صحبت از همسر بیمار و مخارج بیمارستانش است. مادر ادامه می‌دهد: «حاج‌آقا! این محله وسیله نقلیه نداره. خانواده‌ها موندن النگار. یه كارتن نامه هم دادیم. استانداری و فرمانداری و اتوبوسرانی. می‌گن مسافر نداره. ایستگاه نمی‌زنن. ماشین نمیاد ده دقیقه وایسته.»

یكی از مسؤولان بیت، فوری برگه كاغذی می‌دهد به استاندار، یعنی كه: «خودت بنویس، قبل از این كه آقا بگه.»

مادر ادامه می‌دهد: «استاندار قبلی اومد این‌جا. گفتم اگه وسیله نقلیه این‌جا نیاد، شكایت‌تون رو می‌كنم به حضرت معصومه. آن‌قدر حضرت معصومه مظلومه، هیچ‌كاری‌شون نكرد.» جمعیت می‌زند زیر خنده. استاندار حالا خودش می‌نویسد، بدون این كه رهبر بگوید. و رهبر می‌گوید: «چرا. همین كه از قم برش داشت و بُردش، خیلیه.» استاندار می‌گوید: «من می‌شنوم و حتماً عمل می‌كنم ان‌شاءالله.» و رهبر معرفی‌اش می‌كند: «ایشون استاندار جدید هستن.» و مسؤول‌ اجرایی بیت به استاندار می‌گوید: «بنویس و انجام بده. قبل از این كه از قم بندازدت بیرون!»

ظاهراً این خانواده، كارهای زیادی برای محله انجام می‌دهند. قبل از آمدن رهبر وقتی خواستیم كارهایش را بگوید، قبول نكرد. یك نفر گفت همان‌ها را كه به حاج‌آقا رحیمیان گفتید، به ما بگویید. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصبانی بودم كه آقا نیومده. می‌خواستم خالی بشم.»

رهبر قرآن و سكه‌ای را به هر دو مادر می‌دهد. بعد سكه‌ای به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوه‌ها. بعد هم عروس: «نمی‌شه كه به عروس خانواده هدیه ندیم.» و بعد هم اجازه مرخصی می‌خواهد از مادر: «من رو دعا كنید. ما به دعای شما احتیاج داریم.» بار دیگر كنار تخت می‌رود و پدر را می‌بوسد. چفیه را به نوه پسر می‌دهد كه از پایگاه بسیج و با لباس بسیجی آمده و حالا چفیه رهبر را می‌خواهد تا سِت لباسش كامل شود. و میان گریه خانواده خداحافظی می‌كند و برنامه سفر قم تمام می‌شود با این خداحافظی.

ما كه می‌خواهیم برویم، مادر شهید از ما تشكر می‌كند و می‌گوید: «اول گفتیم یا مرگ یا خمینی. حالا هم تا نفس می‌كشیم، می‌گیم جانم فدای رهبر.»

محمدتقی خرسندی

سلام

رهبر به دیدار خانوارده جانباز سرافراز، کارکوب زاده رفته بودند.

امروز توی یه نشریه خوندم که این جانباز به خیل شهدا پیوستند. درست چندهفته بعد از دیدار با رهبرشون....

چیزی که باعث تعجب و حیرتم شد این بود که انگاری ایشون منتظر آقا بودن.....و بعد از دیدار با ایشون انگار دیگه هیچ آرزویی نداشتند....

انشاءالله که شفیع باشند در قیامت......

در پناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 3/10/1389 - 21:5 - 0 تشکر 266570

وقتی خدا بخواهد...!

بعد از نماز مغرب بود. آقا داشتند با چند نفر از علما دیدن می کردند. بحث خیلی جدی بود. ناگهان یکی از محافظ ها با دو دختر بچه آمد داخل. بچه ها بدجوری گریه می کردند. آب دماغ شان آویزان بود. هق هق می کردند. محافظ گفت: آقا ببخشید. اینها ا ینقدر گریه کردند که دیگر کسی حریفشان نشد. آمدند شما را ببینند. آقا نگاه تفقد آمیزی کردند و دست روی سر دختر کوچکتر کشیدند. احوال پرسی کردند اسم شان را پرسیدند. بچه ها خود را روی دست آقا انداختند ، عقده دل شان را خالی کردند.

دو دختر که کنار رفتند یک پسر بچه شش ساله پشت شان بود. یک پسر بچه با شلوار کردی و یک زیرپوش آبی رنگ کهنه و چفیه ای به دور گردن.

آقا پرسیدند : شما هم برادر این هایی؟

پسر سر را به آسمان پرتاب کرد و نزدیک آقا شد. شروع کرد در گوش آقا صحبت کردن. آقا به دقت گوش می داد. اخم ها را توی هم کشیدند و سر بلد کردند. پرسیدند: آقای نجات کجا هستند؟

همه تعجب کرده بودند. مگر این پسرک چه در گوش رهبر گفته بود که آقا رئیس کل سپاه ولی امر را صدا کرده؟! آقای نجات آمد. آقا گفتند: ببینید این آقا پسر چه می گویند، پی گیری کنید و به من خبر دهید.

نجات دست بچه را گرفت و به گوشه حسینیه رفت. پسرک یک دقیقه ای هم با نجات صحبت کرد. ناگهان نجات هم بلند شد. از قیافه اش معلوم بود که او هم گیج شده.فرید جلو رفت. گفت چی شده؟چی میگه؟

نجات گفت: میگه پدرم معتاد بوده. یک سال پیش همه چیزمان را برداشته و رفته. ما چند وقتی توی همان خانه که بودیم زندگی کردیم. اما بعد چند مدت صاحبخانه بیرون مان کرد. توی میدان هفتاد و دو تن چادر زده بودیم که دو ماه پیش شهرداری از آنجا هم بیرونمان کرد. این چند وقت را شبها در حرم می خوابیدیم اما از وقتی که آقا آمده و حرم را حسابی می گردند شبها ما را از آنجا بیرون می کنند. الان چند شب است که ما توی خیابون می خوابیم.

نجات به پسرک گفت: مادرت کجاست؟گفت: بیرون. الان میرم میارمش.

فرید دنبالش دوید. رفت تا جلوی در. از هر گیتی که رد می شد محافظین و مسئولین حراست می گفتند تو دیگه کجا بودی؟! پسرک بی توجه به سوالشان می دوید و ناگهان در جمعیت انبوده جلوی در گم شد. فرید به مسئولین حراست گفت: اگر این پسرک برگشت جلویش را نگیرید . قراره با مادرش برگرده.

توی همین گیر و دار بود که یک ربعی گذشت. ناگهان پسرک دست در دست یک کودک کوچکتر آمد. اولین گیت جلویش را گرفت. پاسدار گفت: آقا کوچولو کجا میری؟! پسرک در حالیکه چشمش برق می زد گفت: آقای خامنه ای با ما کار دا ره. فرید دوید جلو. گفت ولش کنید.بچه ها رفتند و ناگهان فرید با زنی که در میان جمعیت خود را به زور جلو می کشید روبرو شد.زن عصبانی بود. گفت: آقا این ...ما کجا رفت؟ آمده به من می گه بیا بریم من با آقای خامنه ای حرف زدم قراره خونه بهمان بدهند. بیا بریم. دست داداشش را گرفته و بدو بدو کشونده تا اینجا.

فرید متحیّر شده بود. گفت : بله خانم حرف زده.

زن گفت: چی ؟ حرف زده؟ با کی؟

فرید گفت: با آقای خامنه ای

زن داشت از حال می رفت. دیگر ...اش را فحش نمی داد. گریه می کرد و قصه بدبختی اش را تعریف می کرد. قصه از شوهری که معتاد بوده و رفته و ....


بعدن نوشت: از آن موقع همه دارند به این سوال فکر می کنند که چگونه یک پسر بچه توانسته از سه گیت حفاظتی رد بشه، خودش را به آقا برسونه و حرف هایش را به آرامی بیان کنه؟؟!!

از وبلاگ "تاملات و تحملات"

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.