روی برانکارد دراز کشیده بود.ترکش های ریزی به سینه اش خورده بود.فکر کردم
مجروحیتش همین قدر باشد.وقتی پتو را کنار زدم،دیدم فقط یک پا دارد؛آن هم آش و
لاش و نیم بند.زیر لب زمزمه ای داشت.گوش هایم را تیز کردم:
در ره جانان اگر زخمی رسد بر جان ما
مرهمش دیدار جانان است در دیوان عشق
پسرم!بروصحرا هرجای زمین که دلت می خواد کارکن؛هرچقدر محصول می خوای
بردار..
فقط نرو جبهه!
به احترام پدر چیزی نگفت.درخانه آهسته به مادرش گفت:
-من علاقه ای به مال و منال دنیا ندارم...
اینو به پدر بگو.