• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 853)
چهارشنبه 28/7/1389 - 12:12 -0 تشکر 243727
خاطره ای از لحظات پایانی عمر یك شهید

برگه‌ی اعزام را كه دست‌مان دادند، دیگر نمی‌شد مصطفی را كنترل كرد. از یك طرف می‌ترسید كه تا روز اعزام اتفاقی بیفتد یا خانواده‌اش مانع شوند، از طرف دیگر هر حرفی كه می‌زد و هر كاری كه می‌كرد، به نوعی انگار دیگر می‌خواهد برود و برنگردد. وقتی رفتن‌مان قطعی شد، با هم رفتیم عكاسی "ژورك " در میدان وثوق. مصطفی یك عكس تكی زیبا انداخت و گفت: "دوست دارم این عكس رو بزنن روی حجله‌ام. " دوتا از آن هم برای یادگاری به من داد كه پشت یكی از آنها را تقدیمی نوشت. وقتی عكس جدیدش را به من داد، پیله كرد كه ببینم او چه می‌شود. هر چه گفتم آخه پسر، مگه من غیب‌گو هستم كه بفهمم تو چی می‌شی، قبول نكرد.
بعد از ظهر، قبل از این‌كه مصطفی به خانه‌ی ما بیاید، وضو گرفتم، قرآن را جلویم قرار دادم، چشمم را بستم و عكس مصطفی را لای آن گذاشتم. وقتی قرآن را بازكردم تا ببینم عكس مصطفی كجا قرار گرفته، با تعجب دیدم سوره‌ی آل عمران آمد؛ آیه‌ی 169: "وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاء عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ " هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏اند مرده مپندار بلكه زنده‏اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى‏شوند. یك‌باره گریه‌ام گرفت.
زنگ در كه به صدا درآمد، فهمیدم خودش است. در را كه باز كردم، یك‌راست رفتیم بالا. از حالت چشمانم فهمید كه باید خبری باشد. همان اول گیر داد كه بگویم او چی می‌شود. برای این‌كه حرف را عوض كنم، گفتم برویم بیرون چرخی بزنیم، ولی او ول‌كن نبود. دستم را گرفت و نشاند روی زمین. دوزانو جلویم نشست و گفت: ببین حمید جون، قرارمون این نبود ها، حالا درست بگو چی می‌شه.
نتوانستم در چشمانش نگاه كنم. خودم باورم شد كه شهید می‌شود. سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: مصطفی ... من با تو نمی‌آم جبهه.
- چی گفتی؟
- گفتم من با تو جبهه نمی‌آم.
ناگهان از جا پرید، كف دست‌هایش را به هم مالید و با ذوق و شوق داد زد: آخ‌جون ... یعنی من شهید می‌شم ...
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشكم جاری شد. دستش را گرفتم و نشاندمش كنار خودم:
- ببین مصطفی، من طاقت دوری تو رو ندارم، واسه همین هم باهات جبهه نمی‌آم. تو هم حق نداری تنها بری.
- این حرفا یعنی چی؟ جبهه نمی‌آم و حق نداری؟ تو باید با من بیای. حالا كه همه‌ی كارا درست شده، داری بازی درمی‌آری؟
- همین كه گفتم. من نمی‌آم. خیلی دوست داری، خودت تنها برو. اصلا با آقا مهدی برو.
شاید تا حالا داشت حرف‌های مرا به حساب شوخی می‌گذاشت. اخم‌هایش را در هم كرد و گفت: ببین حمید، ادا درنیار. دست تو نیست. تو باید با من بیای جبهه.
- نه‌خیر. مگه زوره؟ من نمی‌خوام بیام جبهه.
دیگر نتوانست خودش را كنترل كند. آمد جلو، با دستانش یقه‌ام را گرفت، خیلی تند و جدی گفت: تو غلط می‌كنی توی كار خدا فضولی كنی ... مگه دست توئه؟ وقتی خدا قرار داده كه من با تو برم جبهه و شهید بشم، تو حق نداری فضولی كنی. اصلا نمی‌تونی عوضش كنی.
سرم را كه انداخته بودم پایین، آوردم بالا و در چشمانش خیره شدم كه پر بودند از اشك شوق. شروع كردم های‌های گریه كردن. مرا در آغوش گرفت و او هم شروع كرد به گریه. او را می‌بوسیدم و می‌بوییدم. می‌دانستم تا چند وقت دیگر از او خبری نخواهد ماند. التماس می‌كردم، زار می‌زدم: مصطفی جون، تو رو خدا ... با من نه. با بچه‌های دیگه برو. من تحمل دوریت رو ندارم ...
- حمید جون، مگه واسه چی با تو رفیق شدم؟ برای همین چیزا دیگه.
- بی‌معرفت، خودخواه ...
- هر چی كه می‌خوای، بگو. ولی خدا این وظیفه رو كه من رو برسونی جبهه، انداخته گردن تو. عوضش هم نمی‌تونی بكنی. خیالت راحت باشه، نه من كوتاه می‌آم، نه خدا.
وقتی آیه‌ای را كه برایش آمده بود، نشانش دادم، خندید و گفت: پس چرا ادامه‌اش رو نخوندی: "فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَیسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یلْحَقُواْ بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ. یسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللّهَ لاَ یضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ.
"آنان به فضل و رحمتی كه از خدا نصیب‌شان گردیده، شادمانند. بشارت و مژده دهند به آنها كه نپیوسته‌اند در پی آنها، كه برای آخرت شتابند و نترسند و از فوت متاع دنیا غم مخورند. و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و این‌كه خداوند اجر اهل ایمان را هرگز ضایع نگذارد. " قرآن كریم سوره‌ی آل‌عمران؛ 170 - 171

دوباره پرید صورتم را بوسید و گفت: بفرما. اگه من شهید بشم، به تو مژده می‌دم كه اگه تو همین‌جوری بمونی، شاید توی عملیات بعدی بیایی پهلوی من. تازه، من اون‌قدر منتظرت می‌مونم تا تو بیای. فكر كردی این‌قدر بی‌معرفتم كه بذارم و تنها برم؟

*پنجشنبه 22 مهر 1361 ارتفاعات سومار

به دهانه‌ی سنگر كه رسید، خنده‌كنان صبح به‌خیر گفت و دولادولا وارد شد. دست‌هایش را از شوق به هم می‌مالید و با خوشحالی می‌گفت:
- حمید جون، با اجازه‌تون من امروز می‌رم تهران!
گفتم: آخیش، زودتر برو و خیال من رو راحت كن. مگه آزار داشتی؟ همون عقب كه بودیم، می‌رفتی. حالا از این‌جا چه‌طوری می‌خوای بری؟
در حالی كه سرش را تكان می‌داد، گفت: صبر كن، حالا بهت می‌گم!
وقتی دید حالم خوب نیست، شروع كرد به مشت و مال دادن. در آن حال و هوا هم از دست شوخی برنمی‌داشت. گفت: حالا می‌فهمی كه مادر چقدر عزیزه ... اگه الان مامانت این‌جا بود، یه چایی داغ مشدی برات دم می‌كرد، بعدشم یه سوپ باحال ... نه، از اون ماكارونی آب‌دارای باصفا درست می‌كرد تا حالت رو جا بیاره.
با وجودی كه لرز بدی تنم را گرفته بود، با دیدن مصطفی و مشت‌ومالش حالم جاآمد. شروع كرد صورتم را هم مالیدن.
با خنده‌ای عجیب، نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:
- داداش جون، با اجازه‌ات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو كم می‌كنم.
با تعجب گفتم: خوبه، ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف می‌كنم تا بری تهرون.
خندید و گفت: نه داداش. اون‌جایی كه من می‌رم، با اون‌جای منظور تو خیلی فرق داره.
نخواستم زیاد بحث را كش بدهم. حالات و روحیاتش كاملا برایم قابل درك بود؛ برای همین نمی‌خواستم زیاد مسئله را باز كنم. دوست داشتم همه چیز را به شوخی و خنده بگذرانم. ساعتی بعد كه حالم بهتر شد و سر پا شدم، دوربین را از كوله‌پشتی درآوردم و به مصطفی كه بیرون سنگر بود، گفتم بیاید تا با هم چند عكس بگیریم. وقتی ممانعت كرد و حاضر نشد عكس بگیرد، جاخوردم. با ناراحتی گفتم: تا دیروز تو گیر می‌دادی كه عكس بگیرم و من می‌گفتم بذار بریم توی خط عكس می‌گیریم، اما حالا كه می‌گم بیا عكس بگیرم، قبول نمی‌كنی؟
قبول نكرد. ناصری هم گفت: ما هم هر كاری كردیم، نذاشت ازش عكس بگیریم.
گفتم: این مسخره‌بازی‌ها چیه درمی‌آری؟
سرش را آورد دم گوشم و گفت: آقاداداش، دیگه واسه عكس گرفتن دیره. بعدا می‌تونی ازم عكس بگیری.
خودم را زدم به این‌كه مثلا خیلی ناراحت شده‌ام كه پرید و گونه‌ام را بوسید و گفت: عیبی نداره، مطمئنم از دل‌تون درمی‌آد.
ناهار را كه خوردیم، سلیمانی را به بهانه‌ای به سنگر دیگر فرستاد. خیلی ناراحت شدم. علتش را كه پرسیدم، گفت: خب یه كار خصوصی باهات دارم. عیبی نداره، از دلش درمی‌آرم.
داخل سنگر كنار یكدیگر دراز كشیدیم. سقف آن‌قدر كوتاه بود كه حتی نمی‌شد به‌راحتی نشست. شروع كرد به خنده. با خوشحالی گفت: "امروز می‌رم. " گفتم: اول بگو بینم این مسخره‌بازی چیه كه از صبح درآورده‌ای؟ مگه تو نبودی كه همه‌اش می‌گفتی بیا عكس بگیریم، ولی حالا كه من می‌گم عكس بگیریم‌، حضرتعالی ناز می‌كنی؟ كه چی صبح من رو جلوی بچه‌ها ضایع كردی؟ هر چی گفتم بذار یه عكس تكی ازت بگیرم، گفتی باشه بعدا وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم.
یك‌دفعه پرید صورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فكرش رو هم نكن. من امروز بعد از ظهر می‌خوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب كی می‌خوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دست‌هایش را به هم مالید و گفت: من ... امروز ... شهید می‌شم!
فكر كردم این هم از همان شوخی‌های جبهه‌ای است كه برای هم‌دیگر ناز می‌كردیم. در حالی كه سعی كردم بخندم، گفتم: از این شوخی‌های بی‌مزه نكن كه اصلا خوشم نمی‌آد. اونم درباره‌ی تو.
ولی شوخی نمی‌كرد. اگر می‌خواست شوخی كند، با قهقهه و خنده همراه بود. حالا چهره‌اش جدی جدی بود. سعی كردم با چند شوخی مسئله را تمام كنم و حرف را به موضوعات دیگر بكشانم، كه گفت: حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی كنم. حالا هرچی كه می‌گم خوب گوش كن.
كم‌كم باورم شد كه می‌خواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشكل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت: آره. من امروز بعد از ظهر شهید می‌شم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هرچی خدا بخواد، همونه.
سپس شروع كرد خوابی را كه دیشب دیده بود برایم گفت. خوابش حكایت از آن داشت كه بعد از ظهر امروز به شهادت می‌رسد. اتفاقا یك ساعت بعد وقتی خواستم دوباره خوابش را تعریف كند، قسم خورد كه آن را فراموش كرده. عجیب‌تر این‌كه من هم خواب را فراموش كردم. هرچه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم آن را به یاد بیاورم. هنوز هم یادم نیامده. تنها چیزی كه از آن به یاد دارم، این بود كه شهید آیت‌الله سیدمحمد حسینی بهشتی و شهید حمید غفاری كه مصطفی علاقه‌ی بسیار زیادی به آنها داشت، نقش اصلی را در خواب مصطفی داشتند و از او استقبال كرده بودند.
داخل سنگر تنگ و كوچك، كنار هم دراز كشیده بودیم. كم‌كم لحن حرف‌هایش عوض شد و شروع كرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهی‌اش را كرد. حرف‌هایی زد كه برای من خیلی جالب بود. مخصوصا در پاسخ به این سؤالم كه: مصطفی، تو شهات رو چگونه می‌بینی؟
در حالی كه دست‌هایش را به دور خود پیچیده بود و فشار می‌آورد، ناگهان آنها را باز كرد، نفس عمیقی كشید و گفت: "شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یك تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است. "
اشك از دیدگانش جاری شد. با پشت دست، اشك‌های مرواریدگونش را پاك كردم و او شروع كرد به توصیه درباره‌ی امام: "خدایی ناكرده، اگه امام طوری بشه، خود ما ضرر خواهیم دید. "
"دوست دارم در برابر مرگم، تمام عمرم به هر لحظه‌ی عمر امام عزیز اضافه بشه، چون او با هر لحظه از عمرخودش می‌تونه جامعه‌ای رو به راه بیاره. "
سمت نگاهش به بیرون از سنگر تغییر كرد. فهمیدم نمی‌خواهد مستقیم به چشم هم‌دیگر نگاه كنیم. با همان حال ادامه داد: "هرگاه در مسئله‌ای گیر كردی، فقط به خدا امید داشته باش. "
"هیچ‌گاه از خدا ناامید نشو، زیرا او خوبی ما رو می‌خواد. "
"انسان زمانی كه برای خدا كار می‌كنه، از هیچ چیز، حتی تهمت نباید بترسه. "
"اگر شهید شدم، هیچ‌گاه در فكر انتقام خون من نباش، در فكر انتقام خون همه‌ی شهدای اسلام و مظلومین باش. "
دستش را برای خداحافظی به طرفم دراز كرد و گفت:
"دوست دارم برای رفتن روی مین و باز كردن راه نیروهای اسلام، پیشمرگ بشم. "
"انسان باید خودش رو در جبهه بسازه و سعی كنه تا اون‌جایی كه می‌تونه، خالصانه به جبهه بره. "
"به‌خدا من فقط برای رضای خدا به جبهه اومدم، نه ریا و چیز دیگه. "
"خدا نكنه انسان به خاطر این‌كه به جبهه رفته، خودش رو بگیره. "
"شهادت واقعا سعادتی بزرگ می‌خواد، زیرا فقط خوبان و پاكان هستند كه شهید می‌شوند. "
"خوشا به حال ما كه اسلام رو به دست آوردیم و اگه زمان طاغوت بود، خدا می‌دونه چی شده بودیم. "
"دوست دارم جونم رو فدای امام كنم، زیرا او بود كه ما جوانان رو از آن فساد و گمراهی بیرون كشید و به راه آورد. "
"جوون‌هایی كه تا دیروز فكر كثافت كاری بودند، حالا همه‌ی فكر و ذكرشون اسلام شده و این از خواست خداست. "
"همیشه باید در فكر جبران گناهان گذشته باشیم. "

"دوست دارم با همدیگه بر روی مین بریم و دست در دست همدیگه شهید بشیم. "
"دوست دارم شهید بشم تا هم خودم به آ‌رزوم برسم و هم شهادتم در افراد ضد انقلاب تأثیر بذاره و قدر امام رو بدونند. "
"دوست دارم جنازه‌ام برنگرده ... فقط دلم به حال مادرم می‌سوزه كه اون چه خواهد كرد؟ قول بده وقتی شهید شدم، خونواده‌ام رو دل‌داری بدی و بگی كه من آگاهانه شهید شدم. "
در آن میان، ناگهان یاد "ببسی " افتاد. اشك در چشمانش می‌دوید كه گفت: "آه، دلم واسه ببسی تنگ شده " و شروع كرد ادای ونگ زدن و گریه كردن او را درآوردن.
زمان به‌سختی می‌گذشت، ولی باید می‌گذشت. دوست داشتم این لحظات پایان نمی‌پذیرفتند. سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: "به‌خدا قسم مطمئنم در زمان جون‌دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد. "
"به‌خدا من وقتی بخوام جون بدم، می‌خندم. "
با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: آخه پدرآمرزیده، از كجا معلوم؟ شاید تركش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار كنه.
این كلمات، خودم را خیلی بیشتر آزار داد، ولی دست خودم نبود. فقط می‌خواستم حرفی در برابرش زده باشم. در حالی كه نیشگون محكمی از لپش گرفتم، بدون این‌كه اظهار درد بكند، فقط خندید و گفت: "حالا صبر كن می‌بینیم آقاحمید " ...
نمی‌دانستم چه كنم. گیج و منگ شده بودم. از یك طرف به همه‌ی حرف‌هایش ایمان و اطمینان داشتم، از طرف دیگر نمی‌خواستم بپذیرم كه مصطفی دارد من را تنها می‌گذارد و می‌رود.
لحظات برایم سخت و آزاردهنده بود. این‌كه نخواهم واقعیت را و آن‌چه را در حال وقوع است بپذیرم، بیشتر آزارم می‌داد. همان‌طور كه دستم را به صورتش كشیدم تا اشك‌هایش را پاك كنم، یك آن چشمم را بستم و در عالم رؤیا و تخیل رفتم به طبقه‌ی دوم خانه‌مان. خودم و مصطفی را دیدم كه سر سفره نشسته‌ایم و یك كاسه‌ی پر از ماكارونی آب‌دار جلوی دو نفرمان است. مصطفی كه قاشقش را داخل آن فرومی‌برد و می‌گذاشت دهانش، من ذوق می‌كردم ... غرق همین تصورات بودم كه انفجار خمپاره‌ای در دوردست، همه‌ی تخیلات شیرینم را بر باد داد.
چه كار باید می‌كردم؟ اصلا چه كار می‌توانستم بكنم؟ مصطفی داشت می‌رفت؛ تنهای تنهای. من اما نمی‌خواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه می‌خواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را كشف كرده بودم. تازه داشتم پی به وجودش می‌بردم. تازه داشتم می‌شناختمش. آن‌قدر كه نسبت به او حسادت شدیدی پیدا كرده بودم. اصلا این‌كه كسی با او رفیق شود، آزارم می‌داد. می‌خواستم مال من باشد؛ فقط و فقط. برنامه‌ها داشتم برای فرداهای دوستی‌مان. می‌خواستم تا ابدالدهر مال هم باشیم. با هم باشیم. با هم باز به جبهه بیاییم و در عملیات شركت كنیم، ولی از رفتن مصطفی خبری نباشد.
حالا او داشت می‌رفت. او داشت می‌شد رفیق نیمه‌راه. من كه می‌ماندم! من كه اصلا اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات می‌كردم. پس چرا باید همه چیز را بر هم می‌زدم. تازه داشتم به جبهه و بچه‌های جبهه‌ای خومی‌گرفتم. تازه داشتم عشق و محبت را می‌چشیدم. تازه داشتم انفاس قدسی انسان ‌ساز دیگران را درك می‌كردم، ولی حالا باید اصلی‌ترین آنها را از دست می‌دادم.
یك آن خودخواهی همه‌ی وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت كه مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بود كه "ماندن " مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش‌تر بود تا رفتنش. حالا باید چه‌‌طوری او را از رفتن منصرف می‌كردم؟
بدون شك دست خودش بود. مگر نه این‌كه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می‌كرد كه نرود، حتما می‌توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید كاری می‌كردم كه نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی‌گرداندم!
چفیه‌ی سفیدش را روی صورتش كشید. صورتش را كه به طرفم برگردانده بود، خیس اشك بود. با چشم و دهانش ادا درمی‌آورد. نمی‌دانست دیگر چه‌كار كند. درست مثل خود من كه مانده بودم چه كنم. بی‌اختیار گفتم: كاشكی می‌شد بخورمت تا می‌شدی جزئی از وجود من.
خندید و گفت: خب بفرما. اصلا فكر كن نشسته‌ای توی چلوكبابی كاظمی‌پور و داری یه كوبیده‌ی مشدی می‌خوری.
از ذوق و شوق داشتن او، گفتم: می‌دونی مصطفی با خودم چی فكر می‌كنم؟
- چی؟
- این‌كه كاشكی تو دختر بودی، اون‌وقت می‌اومدم خواستگاریت و می‌گرفتمت. تا ابد می‌شدی مال من ...
خندید و گفت: اگه من دختر بودم كه با تو نامحرم بودم. مگه می‌تونستی من رو بشناسی و باهام رفیق بشی؟
دیدم راست می‌گوید. دست خودم نبود كه. چرت و پرت می‌گفتم. چفیه را زدم كنار. نشستم جلویش و گفتم: مصطفی، یه سؤال ازت دارم، راستش رو بگو.
با تعجب گفت: مگه تا حالا هر چی به‌ت گفتم دروغ بوده؟
- نه دروغ نگفتی، ولی آخه این یكی خیلی فرق می‌كنه.
- خب بپرس. چیه؟ قول می‌دم راستش رو بگم.
- از نظر تو، من چی هستم؟
- این چیه كه می‌پرسی حمید؟
- خب سؤاله دیگه. تو فكر می‌كنی من چی هستم؟ واسه چی با تو رفیق شدم و هی خرت ‌كردم كه بریم چلوكبابی و ...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. گفت: از نظر من، تو یه رفیق خیلی خیلی مشدی هستی كه خدا به من داده تا من رو بیاره جبهه و ببره اون بالا بالاها. وایسا بینم، از نظر تو من چی هستم كه داری این‌جوری نگام می‌كنی؟
- ببین مصطفی، از نظر من ... تو یا یه آدم خیلی قالتاق و كلك و دروغ‌گو هستی ...
رنگش پرید. مثل همیشه در چنین مواردی صورتش به‌سرعت سرخ شد. نگذاشتم چیزی بگوید. ادامه دادم:
- یا این‌كه یه روح بسیار زیبا و قشنگ هستی كه خدا از آسمون فرستاده روی زمین توی جسم تو، تا خیلی چیزای خوب رو به من نشون بدی. به‌م نشون بدی آدم‌شدن و مسلمونی چه‌جوریه.
نفس راحتی كشید و گفت: آخی‌ی‌ی‌یش ... خیالم راحت شد. من رو ترسوندی. حمید، فقط این رو به‌ت بگم كه من، اولی نیستم.
- پس چی هستی؟
- هر چی كه خودت برداشت كنی.
- ببین مصطفی، خیلی از كارایی كه تو می‌كنی، توی آدما نیست.
- مثلا چی؟

ادامه دارد...

 

 

 

چهارشنبه 28/7/1389 - 15:39 - 0 تشکر 243781

- مثلا اون دفعه كه من پام توی عملیات رمضان تیر خورده بود و با هم رفتیم درمانگاه 17 شهریور كه پانسمان پام رو عوض كنم، وقتی پرستار قیچی رو فرو كرد توی زخم پام و من درد كشیدم، تو داشتی گوشه‌ی اتاق گریه می‌كردی. واسه چی؟ یا مثلا اگه من از چیزی خوشحال می‌شدم، تو خیلی از من خوشحال‌تر می‌شدی. آخه برای چی؟
كه گفت: حمید، جدّا اینا واسه تو عجیب اومده؟ مگه می‌شه تو درد بكشی، ولی من دردم نیاد؟ به‌خدا دست خودم نیست. وقتی تو دردت می‌گیره، همه‌ی وجود منم می‌سوزه. به خدا وقتی می‌بینم لبات دارن می‌خندن، انگار همه‌ی دنیا رو به من داده‌ان. خوشی و خنده همه‌ی وجودم رو می‌گیره.
- آخه چرا؟ چه رابطه‌ای بین من و تو وجود داره. مگه غیر از رابطه‌ایه كه بین ما و دیگرون هم هست؟
- ببین، من این چیزا حالیم نمی‌شه. دست خودمم نیست.
كف دستم را باز كردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم، آرام آرام آن را بر همه‌ی صورتش كشیدم تا پایین چانه‌اش. خنده‌ی تلخی كردم حاكی از این‌كه دیگر باورم شده كه باید با او خداحافظی كنم. گفتم: این كار رو كردم تا همیشه صورتت زیر دستم باشه.
بلند شدم و در حالی كه به خاطر كوتاهی سقف گردنم را كج كرده بودم، جلویش نشستم، یاد روزهای قبل افتادم و گفتم: مصطفی حالا كه به قول خودت داری می‌ری، دستات رو بگیر جلوم تا همه‌ی گناهام رو بریزم توی دستت.
دو كف دستش را به هم چسباند و گرفت جلوی صورتم. هر چه به ذهنم رسید، گفتم. وقتی نوبت من شد كه دستم را جلوی او بگیرم، احساس كردم دستانم كاملا خالی و سبك است. با تعجب گفتم: مصطفی، خیلی سبك شده‌ای ...
كه با بی‌اهمیتی گفت: من همینم. اگه جور دیگه‌ای می‌شدم بد بود.
دیگر نمی‌دانستم چه بگویم و چه كنم. زدم به سیم آخر و گفتم: ببین آقا مصطفی، مگه نه این‌كه حضرت علی می‌گه من خدایی رو كه نبینم نمی‌پرستم؟
- خب بله. چه‌طور مگه؟
- خب اگه من تو رو ندیده بودم، خدا رو نمی‌پرستیدم.
جا خورد، ولی ادامه دادم: آخه لامصب، من توی چشمای قشنگ تو قرآن می‌خونم. من دیگه كی رو پیدا كنم كه هر وقت به چشماش نگاه می‌كنم، معرفت و شناخت بهم یاد بده؟ كی می‌تونه هر روز و هر ساعت، با اعمال و رفتارش به‌م بگه الم یعلم بان الله یری؟ من همین یه آیه رو هم از تو یاد گرفته باشم، واسه همه‌ی دینم بسه.
بر خلاف همیشه كه او زودتر فكر مرا می‌خواند، من پیش‌دستی كردم و گفتم: راستی مصطفی، اگه من شهید بشم، تو چی‌كار‌ می‌كنی؟
جا خورد. نمی‌خواست جواب بدهد. سعی كرد طفره برود. دست آخر گفت: من ... چیزه ... اگه تو شهید بشی، من دیوونه می‌شم.
زدم زیر خنده و گفتم: یعنی هر روز سر كوچه‌تون می‌شینی و این جوری می‌كنی؟
در حالی كه انگشتم را بر لبم می‌كشیدم، مثل دیوانه‌ها صدا درآوردم. زدیم زیر خنده. ادامه داد:
- نه به‌خدا حمید. اگه تو چیزیت بشه، من تا ابد دیوونه می‌شم. اصلا ببینم، اگه من شهید بشم، خود تو چی‌كار‌ می‌كنی؟
گیر كردم. ذهنم را به دنبال پاسخ گشتم. چه جوابی می‌توانستم بدهم كه همانی باشد كه مصطفی انتظار دارد؟ جوابی كه حرف دلم باشد. یك‌دفعه چیزی به ذهنم رسید. سریع گفتم: اگه تو شهید بشی، من تا ابد برات می‌سوزم.
- یعنی چه‌جوری می‌سوزی؟
- نمی‌دونم. شاید خودم رو بكشم.
اخم‌هایش را در هم كشید و گفت: این‌كه چرت و پرته، حرف درست بزن.
- جدا نمی‌دونم، ولی ... ولی اگه بچه‌دار بشم، حتما اسم پسرم رو می‌ذارم مصطفی تا هر وقت صداش می‌كنم، یاد تو بیفتم و برات بسوزم. می‌سوزم دیگه. مگه می‌شه خدایی‌نكرده تو چیزیت بشه، ولی من برات نمیرم، نسوزم؟
شروع كردم به التماس، به زاری، به ضجه. مثل كودكان پدرمرده جلویش گریه كردم. دست و پایش را می‌بوسیدم. صورت اشك‌آلودش را غرق بوسه كردم. با مشت كوبیدم به بازویش. به صورتش سیلی می‌زدم، ولی او ... فقط خندید و خندید؛ خنده‌ای پر از اشك، بارانی از گریه در هوایی كاملا آفتابی و گرم.
التماس‌های من و انكارهای او در برابر هم قد علم كردند. اصلا باورم نمی‌شد كه مصطفی این‌گونه جلوی من بایستد!
او كه این همه به من علاقه داشت و دوستی‌مان را نعمتی الهی می‌دانست و به رفاقتش با من بر خود می‌بالید، حالا چه راحت می‌خواست مرا بگذارد و بگذرد. چه راحت داشت مرا از قلب خودش بیرون می‌كرد و ... نمی‌توانستم بغض سختی را كه چون زهر بر جانم می‌دوید، كنترل كنم. با همان گریه‌ی بچه‌گانه‌ام زار زدم و التماس كردم تا شاید این‌طوری بتوانم بیشتر نگه‌ش دارم:
- مصطفی جون، تو رو خدا، به خاطر من، منی كه باید تنها بمونم، بیا و این دفعه رو بی‌خیال شو.
- نه حمید ... نمی‌شه. دیگه دست من نیست.
- چرا دست تو نیست؟ مگه شهادت زوركیه؟ مگه نه این‌كه خدا به هیچ وجه به بنده‌هاش ظلم نمی‌كنه؟ خب حالا می‌خواد تو رو به‌زور ببره؟ اگه تو نخوای، هیچ اتفاقی نمی‌افته.
- آره، تو درست می‌گی، ولی حمید، من یه سؤال دارم.
- نوكرتم. بگو.
- اصلا ما دوتا واسه چی با هم رفیق شدیم؟
- خب معلومه. چون به هم علاقه داشتیم. چون اخلاق‌مون به هم می‌خورد. چون ...
- نه دیگه، نشد. راستش رو بگو.
- من نمی‌دونم. من مغزم خشك شده. خودت بگو.
- خب معلومه، ما با هم رفیق شدیم تا به همدیگه كمك كنیم كه بریم بالا. مگه دوستی ما دو تا هدفی جز این داشت كه دست هم رو بگیریم و بریم تا اون‌جایی كه اعتقاد داریم رضایت خداست؟
- خب آره، همینه.
- دمت گرم دیگه. الان من رسیدم اون بالا. به كمك تو ...
- پس من چی؟
-به خدا من آرزومه كه تو هم بیایی، ولی آخه دست من نیست. مگه نه این‌كه به هم قول داده بودیم با هم توی میدون مین بریم؟ خب نشد.
چقدر ظالمانه. یعنی این مصطفای من بود؟ به همین راحتی می‌خواست مرا بگذارد و برود؟
- ولی مصطفی، این بی‌معرفتیه ها.
- چرا بی‌معرفتی؟ تو هم می‌تونی بیای اگه ...
- نه مصطفی. تو رو خدا بمون. همین جا. من تو رو این‌جا می‌خوامت.
خودخواهی در حد اعلا. نخواستم و نگفتم كه من را هم با خودت ببر. فقط گفتم: نرو ... بمون واسه من.
لحظات خیلی سخت می‌گذشت، نه برای او، كه برای من. او از خودش و آن‌چه باید پیش می‌آمد، مطئمن بود، ولی من چه؟ انگار فشار فضا بیشتر شده باشد، چیزی روی قلبم سنگینی می‌كرد. مدام دست‌هایش را از خوشحالی به هم می‌مالید و پشت سر هم می‌گفت: خداحافظ ... من رفتم.
اشك‌هایم، غلتان، از دیدگانم سرازیر بودند و دست‌های نرم و مهربان مصطفی بود كه آنها را پاك می‌كرد و می‌گفت: حالا زیاد ناراحت نشو.
شروع كردم به گریه. های های گریستم. دستم را جلو بردم و صورتش را لمس كردم. اشك‌ها‌مان با هم تلاقی پیدا كردند. صورتش را بر صورتم فشار داد. پیشانی‌اش را بوسیدم و چشمانش را. فقط می‌گفتم: مصطفی ... نه... نه ... تنها نه ...

 

 

 

چهارشنبه 28/7/1389 - 15:42 - 0 تشکر 243784

ساعت از 4 گذشته بود كه ناگهان از جا پرید و گفت: زود باش كف سنگر رو گود كنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم. با تعجب اصرار كردم كه دیر است. هر چه گفتم: "ببین، الان دیره. یه ساعت دیگه غروب می‌شه، اون‌وقت سنگرمون نیمه كاره می‌مونه و شب جایی برای استراحت نداریم. " قبول نكرد و قاطعانه گفت: "كار امروز را به فردا مینداز ... زود باش. "
تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. من با كلنگ شروع كردم به كندن كف سنگر. سقف آن‌قدر كوتاه بود كه حتی نشسته هم نمی‌توانستیم راحت نماز بخوانیم. باید گردن‌مان را كج می‌كردیم. دقایقی بعد، به او كه جلوی سنگر نشسته بود گفتم:
- مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا.
او رفت و دقیقه‌ای بعد با بیل دسته‌بلند آمد. به او گفتم: با این بیل كه نمی‌شه خاك برداشت، برو بیل دسته‌كوتاهه رو بیار!
دیدم جلوی ورودی سنگر دوزانو نشسته، یك دستش را زیر چانه گذاشته و دست دیگر را به زمین تكیه داده و با خودش می‌خندد. خنده‌ی خیلی عجیبی بود ... با صدای بلند و نزدیك به قهقهه.
در حالی كه نگاهی به سر و وضع خاكی خودم انداختم، به شوخی گفتم: چته كچل؟ داری به من می‌خندی؟ اصلا امروز تو دیوونه شدی؟ زودباش برو بیل رو بیار ...
ولی او همچنان می‌خندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خنده‌ی زیبا گفت: چقدر تو عجله داری؟ ... اصلا می‌خوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر كن می‌بینی!
دوباره پرسیدم: مگه چی شده؟
گفت: عجله نكن، می‌بینی!
بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت كه یك متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت كردنش را با بچه‌ها می‌شنیدم. داد زدم: زود باش بیا ... الان شب می‌شه.
در جوابم گفت: اومدم.
می‌خواستم دوباره داد بزنم كه زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم كه ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای مرا كه در سنگر بودم، در جایم میخ‌كوب كرد. به كف سنگر چسبیدم. خمپاره درست به كنار سنگر اصابت كرد. صدای رعب‌انگیزی داشت. دود و غبار در یك آن، تمام فضا را پر كرد. متوجه نبودم چه شده. به خودم كه آمدم، یاد مصطفی افتادم. سریع به بیرون سنگر رفتم و فریاد زدم: مصطفی ... مصطفی ...
جوابی نشنیدم. دوباره صدایش كردم. حمید شكوری، از بچه‌های سنگر بغلی، از آن سوی گرد و غبار داد زد: مصطفی این‌جاس ... حالش هم خوبه.
عجیب بود ... چرا مصطفی جواب نداد؟ ناگهان ناصری فریاد زد: حمید بیا ...
یعنی مصطفی چیزی شده؟ سراسیمه و هراسان به كنار سنگر برگشتم. دود و خاك، آرام آرام بر زمین می‌نشست. كمی كه هوا روشن‌تر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. دود سیاه و چرب انفجار، به‌آرامی بر سر و رویم نشست. هوا كاملا باز شد. سرش را دیدم كه از پشت تركش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی كه شكفته بود.
شوكه شدم. احساس كردم تمام كرده. سر جایم خشك مانده بودم. با فریاد علی‌رضا شاهی كه با بغض و گریه، داد زد: هنوز زنده است ... جون داره ...
جلو رفتم. سرش را در میان دست‌هایم گرفتم با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حركت داد. خواست چشمانش را باز كند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. بدنش لرزه‌ای خفیف داشت. به‌زور ابروهایش را بالا و پایین می‌كرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. دیوانه‌وار فریاد می‌زدم: مصطفی ... اشهدت رو بگو ...
زبانش باز نمی‌شد. یك‌دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی ... منم حمید ... تو رو خدا یه چیزی بگو ...
لرزه‌ی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل كشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران كرد. با لبخندی زیبا كه بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت.
سربند سبز "یا حسین شهید " كه از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش كه ناخودآگاه باز ‌شدند، بر زمین افتاد كه شاهی آن را برداشت.
علی‌رضا شاهی، چفیه‌ی مشكی خود را از گردن باز كرد و روی سر مصطفی كه همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچه‌ها نبینند.
خورشید شب جمعه 22/7/61 می‌رفت تا منطقه را در ماتمی سوزان بگدازد. آن گاه بود كه پیكر مصطفی كاظم‌زاده را در حالی كه حدود دو ماه بود هفدهمین بهار زندگی‌اش را پشت سر گذاشته بود، به پایین تپه منتقل كردیم. شاهی، ناصری، شكوری و سلیمانی هر كدام گوشه‌ای از برانكارد را در دست داشتند و از شیب تند تپه پایین می‌آمدند. دست مصطفی كه از برانكارد آویزان بود، برای خودش تاب می‌خورد. دوست داشتم زنده بود و خودش دستش را می‌كشید بالا!
برادر صیاد محمدی، وقتی كه دید من گریان و نالان در حال پایین آمدن از تپه هستم، جلو آمد و پرسید كه چی شده؟ وقتی گفتم مصطفی شهید شد، درجا خشكش زد. او كه در برابر شهادت ده‌ها نفر از نیروها در بمباران، این‌گونه وانمود می‌كرد كه چیزی نشده، در برابر پیكر مصطفی كه میان دستان بچه‌ها روی برانكارد تلوتلو می‌خورد و به پایین تپه می‌آمد، اشك در چشمانش حلقه زد و با خود گفت: مصطفی ...مصطفی ...



مصطفی هم رفت

 

 

 

شنبه 1/8/1389 - 15:20 - 0 تشکر 244491

regnant2020 گرامی با سلام

با توجه به آنکه مطالب ثبت شده شما در این تاپیک خاطرات شهید است لطفا منبع آن را ذکر کنید. در غیر این صورت ناچاریم از حالت نمایش خارج کنیم.

شنبه 1/8/1389 - 21:19 - 0 تشکر 244560

با سلام

بفرمایید آزاد هستید که هر کاری که دلتون می خواد با این تابیک بکنید

 

 

 

يکشنبه 2/8/1389 - 11:55 - 0 تشکر 244668

regnant2020 گرامی با سلام

ناقل این خاطرات با انجمن های تبیان مکاتبه کرده و نسبت به درج این مطالب بدون ذکر منبع اعتراض نموده است. لطفا توجه فرمایید که ذکر مطلب اگر صاحب آن ناراضی باشد شرعا و عرفا نادرست است.

يکشنبه 2/8/1389 - 12:1 - 0 تشکر 244672

با سلام

اگر قرار باشه اعتراضی هم صورت بگیره اول باید از نورپورتال شکایت کرد که کلا مطالبش بدون منبع هست.اگر شما منبع رو می دونید خب ذکر کنید و اگر هم نمی دونید آزاد هستید که با تاپیک هرکاری که دلتون می خواد بکنید.

 

 

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.