برگهی اعزام را كه دستمان دادند، دیگر نمیشد مصطفی را كنترل كرد. از یك طرف میترسید كه تا روز اعزام اتفاقی بیفتد یا خانوادهاش مانع شوند، از طرف دیگر هر حرفی كه میزد و هر كاری كه میكرد، به نوعی انگار دیگر میخواهد برود و برنگردد. وقتی رفتنمان قطعی شد، با هم رفتیم عكاسی "ژورك " در میدان وثوق. مصطفی یك عكس تكی زیبا انداخت و گفت: "دوست دارم این عكس رو بزنن روی حجلهام. " دوتا از آن هم برای یادگاری به من داد كه پشت یكی از آنها را تقدیمی نوشت. وقتی عكس جدیدش را به من داد، پیله كرد كه ببینم او چه میشود. هر چه گفتم آخه پسر، مگه من غیبگو هستم كه بفهمم تو چی میشی، قبول نكرد.
بعد از ظهر، قبل از اینكه مصطفی به خانهی ما بیاید، وضو گرفتم، قرآن را جلویم قرار دادم، چشمم را بستم و عكس مصطفی را لای آن گذاشتم. وقتی قرآن را بازكردم تا ببینم عكس مصطفی كجا قرار گرفته، با تعجب دیدم سورهی آل عمران آمد؛ آیهی 169: "وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاء عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ " هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند. یكباره گریهام گرفت.
زنگ در كه به صدا درآمد، فهمیدم خودش است. در را كه باز كردم، یكراست رفتیم بالا. از حالت چشمانم فهمید كه باید خبری باشد. همان اول گیر داد كه بگویم او چی میشود. برای اینكه حرف را عوض كنم، گفتم برویم بیرون چرخی بزنیم، ولی او ولكن نبود. دستم را گرفت و نشاند روی زمین. دوزانو جلویم نشست و گفت: ببین حمید جون، قرارمون این نبود ها، حالا درست بگو چی میشه.
نتوانستم در چشمانش نگاه كنم. خودم باورم شد كه شهید میشود. سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: مصطفی ... من با تو نمیآم جبهه.
- چی گفتی؟
- گفتم من با تو جبهه نمیآم.
ناگهان از جا پرید، كف دستهایش را به هم مالید و با ذوق و شوق داد زد: آخجون ... یعنی من شهید میشم ...
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشكم جاری شد. دستش را گرفتم و نشاندمش كنار خودم:
- ببین مصطفی، من طاقت دوری تو رو ندارم، واسه همین هم باهات جبهه نمیآم. تو هم حق نداری تنها بری.
- این حرفا یعنی چی؟ جبهه نمیآم و حق نداری؟ تو باید با من بیای. حالا كه همهی كارا درست شده، داری بازی درمیآری؟
- همین كه گفتم. من نمیآم. خیلی دوست داری، خودت تنها برو. اصلا با آقا مهدی برو.
شاید تا حالا داشت حرفهای مرا به حساب شوخی میگذاشت. اخمهایش را در هم كرد و گفت: ببین حمید، ادا درنیار. دست تو نیست. تو باید با من بیای جبهه.
- نهخیر. مگه زوره؟ من نمیخوام بیام جبهه.
دیگر نتوانست خودش را كنترل كند. آمد جلو، با دستانش یقهام را گرفت، خیلی تند و جدی گفت: تو غلط میكنی توی كار خدا فضولی كنی ... مگه دست توئه؟ وقتی خدا قرار داده كه من با تو برم جبهه و شهید بشم، تو حق نداری فضولی كنی. اصلا نمیتونی عوضش كنی.
سرم را كه انداخته بودم پایین، آوردم بالا و در چشمانش خیره شدم كه پر بودند از اشك شوق. شروع كردم هایهای گریه كردن. مرا در آغوش گرفت و او هم شروع كرد به گریه. او را میبوسیدم و میبوییدم. میدانستم تا چند وقت دیگر از او خبری نخواهد ماند. التماس میكردم، زار میزدم: مصطفی جون، تو رو خدا ... با من نه. با بچههای دیگه برو. من تحمل دوریت رو ندارم ...
- حمید جون، مگه واسه چی با تو رفیق شدم؟ برای همین چیزا دیگه.
- بیمعرفت، خودخواه ...
- هر چی كه میخوای، بگو. ولی خدا این وظیفه رو كه من رو برسونی جبهه، انداخته گردن تو. عوضش هم نمیتونی بكنی. خیالت راحت باشه، نه من كوتاه میآم، نه خدا.
وقتی آیهای را كه برایش آمده بود، نشانش دادم، خندید و گفت: پس چرا ادامهاش رو نخوندی: "فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَیسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یلْحَقُواْ بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ. یسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللّهَ لاَ یضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ.
"آنان به فضل و رحمتی كه از خدا نصیبشان گردیده، شادمانند. بشارت و مژده دهند به آنها كه نپیوستهاند در پی آنها، كه برای آخرت شتابند و نترسند و از فوت متاع دنیا غم مخورند. و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اینكه خداوند اجر اهل ایمان را هرگز ضایع نگذارد. " قرآن كریم سورهی آلعمران؛ 170 - 171
دوباره پرید صورتم را بوسید و گفت: بفرما. اگه من شهید بشم، به تو مژده میدم كه اگه تو همینجوری بمونی، شاید توی عملیات بعدی بیایی پهلوی من. تازه، من اونقدر منتظرت میمونم تا تو بیای. فكر كردی اینقدر بیمعرفتم كه بذارم و تنها برم؟
*پنجشنبه 22 مهر 1361 ارتفاعات سومار
به دهانهی سنگر كه رسید، خندهكنان صبح بهخیر گفت و دولادولا وارد شد. دستهایش را از شوق به هم میمالید و با خوشحالی میگفت:
- حمید جون، با اجازهتون من امروز میرم تهران!
گفتم: آخیش، زودتر برو و خیال من رو راحت كن. مگه آزار داشتی؟ همون عقب كه بودیم، میرفتی. حالا از اینجا چهطوری میخوای بری؟
در حالی كه سرش را تكان میداد، گفت: صبر كن، حالا بهت میگم!
وقتی دید حالم خوب نیست، شروع كرد به مشت و مال دادن. در آن حال و هوا هم از دست شوخی برنمیداشت. گفت: حالا میفهمی كه مادر چقدر عزیزه ... اگه الان مامانت اینجا بود، یه چایی داغ مشدی برات دم میكرد، بعدشم یه سوپ باحال ... نه، از اون ماكارونی آبدارای باصفا درست میكرد تا حالت رو جا بیاره.
با وجودی كه لرز بدی تنم را گرفته بود، با دیدن مصطفی و مشتومالش حالم جاآمد. شروع كرد صورتم را هم مالیدن.
با خندهای عجیب، نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:
- داداش جون، با اجازهات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو كم میكنم.
با تعجب گفتم: خوبه، ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف میكنم تا بری تهرون.
خندید و گفت: نه داداش. اونجایی كه من میرم، با اونجای منظور تو خیلی فرق داره.
نخواستم زیاد بحث را كش بدهم. حالات و روحیاتش كاملا برایم قابل درك بود؛ برای همین نمیخواستم زیاد مسئله را باز كنم. دوست داشتم همه چیز را به شوخی و خنده بگذرانم. ساعتی بعد كه حالم بهتر شد و سر پا شدم، دوربین را از كولهپشتی درآوردم و به مصطفی كه بیرون سنگر بود، گفتم بیاید تا با هم چند عكس بگیریم. وقتی ممانعت كرد و حاضر نشد عكس بگیرد، جاخوردم. با ناراحتی گفتم: تا دیروز تو گیر میدادی كه عكس بگیرم و من میگفتم بذار بریم توی خط عكس میگیریم، اما حالا كه میگم بیا عكس بگیرم، قبول نمیكنی؟
قبول نكرد. ناصری هم گفت: ما هم هر كاری كردیم، نذاشت ازش عكس بگیریم.
گفتم: این مسخرهبازیها چیه درمیآری؟
سرش را آورد دم گوشم و گفت: آقاداداش، دیگه واسه عكس گرفتن دیره. بعدا میتونی ازم عكس بگیری.
خودم را زدم به اینكه مثلا خیلی ناراحت شدهام كه پرید و گونهام را بوسید و گفت: عیبی نداره، مطمئنم از دلتون درمیآد.
ناهار را كه خوردیم، سلیمانی را به بهانهای به سنگر دیگر فرستاد. خیلی ناراحت شدم. علتش را كه پرسیدم، گفت: خب یه كار خصوصی باهات دارم. عیبی نداره، از دلش درمیآرم.
داخل سنگر كنار یكدیگر دراز كشیدیم. سقف آنقدر كوتاه بود كه حتی نمیشد بهراحتی نشست. شروع كرد به خنده. با خوشحالی گفت: "امروز میرم. " گفتم: اول بگو بینم این مسخرهبازی چیه كه از صبح درآوردهای؟ مگه تو نبودی كه همهاش میگفتی بیا عكس بگیریم، ولی حالا كه من میگم عكس بگیریم، حضرتعالی ناز میكنی؟ كه چی صبح من رو جلوی بچهها ضایع كردی؟ هر چی گفتم بذار یه عكس تكی ازت بگیرم، گفتی باشه بعدا وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم.
یكدفعه پرید صورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فكرش رو هم نكن. من امروز بعد از ظهر میخوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب كی میخوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دستهایش را به هم مالید و گفت: من ... امروز ... شهید میشم!
فكر كردم این هم از همان شوخیهای جبههای است كه برای همدیگر ناز میكردیم. در حالی كه سعی كردم بخندم، گفتم: از این شوخیهای بیمزه نكن كه اصلا خوشم نمیآد. اونم دربارهی تو.
ولی شوخی نمیكرد. اگر میخواست شوخی كند، با قهقهه و خنده همراه بود. حالا چهرهاش جدی جدی بود. سعی كردم با چند شوخی مسئله را تمام كنم و حرف را به موضوعات دیگر بكشانم، كه گفت: حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی كنم. حالا هرچی كه میگم خوب گوش كن.
كمكم باورم شد كه میخواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشكل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت: آره. من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هرچی خدا بخواد، همونه.
سپس شروع كرد خوابی را كه دیشب دیده بود برایم گفت. خوابش حكایت از آن داشت كه بعد از ظهر امروز به شهادت میرسد. اتفاقا یك ساعت بعد وقتی خواستم دوباره خوابش را تعریف كند، قسم خورد كه آن را فراموش كرده. عجیبتر اینكه من هم خواب را فراموش كردم. هرچه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم آن را به یاد بیاورم. هنوز هم یادم نیامده. تنها چیزی كه از آن به یاد دارم، این بود كه شهید آیتالله سیدمحمد حسینی بهشتی و شهید حمید غفاری كه مصطفی علاقهی بسیار زیادی به آنها داشت، نقش اصلی را در خواب مصطفی داشتند و از او استقبال كرده بودند.
داخل سنگر تنگ و كوچك، كنار هم دراز كشیده بودیم. كمكم لحن حرفهایش عوض شد و شروع كرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهیاش را كرد. حرفهایی زد كه برای من خیلی جالب بود. مخصوصا در پاسخ به این سؤالم كه: مصطفی، تو شهات رو چگونه میبینی؟
در حالی كه دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز كرد، نفس عمیقی كشید و گفت: "شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یك تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است. "
اشك از دیدگانش جاری شد. با پشت دست، اشكهای مرواریدگونش را پاك كردم و او شروع كرد به توصیه دربارهی امام: "خدایی ناكرده، اگه امام طوری بشه، خود ما ضرر خواهیم دید. "
"دوست دارم در برابر مرگم، تمام عمرم به هر لحظهی عمر امام عزیز اضافه بشه، چون او با هر لحظه از عمرخودش میتونه جامعهای رو به راه بیاره. "
سمت نگاهش به بیرون از سنگر تغییر كرد. فهمیدم نمیخواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه كنیم. با همان حال ادامه داد: "هرگاه در مسئلهای گیر كردی، فقط به خدا امید داشته باش. "
"هیچگاه از خدا ناامید نشو، زیرا او خوبی ما رو میخواد. "
"انسان زمانی كه برای خدا كار میكنه، از هیچ چیز، حتی تهمت نباید بترسه. "
"اگر شهید شدم، هیچگاه در فكر انتقام خون من نباش، در فكر انتقام خون همهی شهدای اسلام و مظلومین باش. "
دستش را برای خداحافظی به طرفم دراز كرد و گفت:
"دوست دارم برای رفتن روی مین و باز كردن راه نیروهای اسلام، پیشمرگ بشم. "
"انسان باید خودش رو در جبهه بسازه و سعی كنه تا اونجایی كه میتونه، خالصانه به جبهه بره. "
"بهخدا من فقط برای رضای خدا به جبهه اومدم، نه ریا و چیز دیگه. "
"خدا نكنه انسان به خاطر اینكه به جبهه رفته، خودش رو بگیره. "
"شهادت واقعا سعادتی بزرگ میخواد، زیرا فقط خوبان و پاكان هستند كه شهید میشوند. "
"خوشا به حال ما كه اسلام رو به دست آوردیم و اگه زمان طاغوت بود، خدا میدونه چی شده بودیم. "
"دوست دارم جونم رو فدای امام كنم، زیرا او بود كه ما جوانان رو از آن فساد و گمراهی بیرون كشید و به راه آورد. "
"جوونهایی كه تا دیروز فكر كثافت كاری بودند، حالا همهی فكر و ذكرشون اسلام شده و این از خواست خداست. "
"همیشه باید در فكر جبران گناهان گذشته باشیم. "
"دوست دارم با همدیگه بر روی مین بریم و دست در دست همدیگه شهید بشیم. "
"دوست دارم شهید بشم تا هم خودم به آرزوم برسم و هم شهادتم در افراد ضد انقلاب تأثیر بذاره و قدر امام رو بدونند. "
"دوست دارم جنازهام برنگرده ... فقط دلم به حال مادرم میسوزه كه اون چه خواهد كرد؟ قول بده وقتی شهید شدم، خونوادهام رو دلداری بدی و بگی كه من آگاهانه شهید شدم. "
در آن میان، ناگهان یاد "ببسی " افتاد. اشك در چشمانش میدوید كه گفت: "آه، دلم واسه ببسی تنگ شده " و شروع كرد ادای ونگ زدن و گریه كردن او را درآوردن.
زمان بهسختی میگذشت، ولی باید میگذشت. دوست داشتم این لحظات پایان نمیپذیرفتند. سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: "بهخدا قسم مطمئنم در زمان جوندادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد. "
"بهخدا من وقتی بخوام جون بدم، میخندم. "
با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: آخه پدرآمرزیده، از كجا معلوم؟ شاید تركش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار كنه.
این كلمات، خودم را خیلی بیشتر آزار داد، ولی دست خودم نبود. فقط میخواستم حرفی در برابرش زده باشم. در حالی كه نیشگون محكمی از لپش گرفتم، بدون اینكه اظهار درد بكند، فقط خندید و گفت: "حالا صبر كن میبینیم آقاحمید " ...
نمیدانستم چه كنم. گیج و منگ شده بودم. از یك طرف به همهی حرفهایش ایمان و اطمینان داشتم، از طرف دیگر نمیخواستم بپذیرم كه مصطفی دارد من را تنها میگذارد و میرود.
لحظات برایم سخت و آزاردهنده بود. اینكه نخواهم واقعیت را و آنچه را در حال وقوع است بپذیرم، بیشتر آزارم میداد. همانطور كه دستم را به صورتش كشیدم تا اشكهایش را پاك كنم، یك آن چشمم را بستم و در عالم رؤیا و تخیل رفتم به طبقهی دوم خانهمان. خودم و مصطفی را دیدم كه سر سفره نشستهایم و یك كاسهی پر از ماكارونی آبدار جلوی دو نفرمان است. مصطفی كه قاشقش را داخل آن فرومیبرد و میگذاشت دهانش، من ذوق میكردم ... غرق همین تصورات بودم كه انفجار خمپارهای در دوردست، همهی تخیلات شیرینم را بر باد داد.
چه كار باید میكردم؟ اصلا چه كار میتوانستم بكنم؟ مصطفی داشت میرفت؛ تنهای تنهای. من اما نمیخواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را كشف كرده بودم. تازه داشتم پی به وجودش میبردم. تازه داشتم میشناختمش. آنقدر كه نسبت به او حسادت شدیدی پیدا كرده بودم. اصلا اینكه كسی با او رفیق شود، آزارم میداد. میخواستم مال من باشد؛ فقط و فقط. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. میخواستم تا ابدالدهر مال هم باشیم. با هم باشیم. با هم باز به جبهه بیاییم و در عملیات شركت كنیم، ولی از رفتن مصطفی خبری نباشد.
حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من كه میماندم! من كه اصلا اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات میكردم. پس چرا باید همه چیز را بر هم میزدم. تازه داشتم به جبهه و بچههای جبههای خومیگرفتم. تازه داشتم عشق و محبت را میچشیدم. تازه داشتم انفاس قدسی انسان ساز دیگران را درك میكردم، ولی حالا باید اصلیترین آنها را از دست میدادم.
یك آن خودخواهی همهی وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت كه مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بود كه "ماندن " مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چهطوری او را از رفتن منصرف میكردم؟
بدون شك دست خودش بود. مگر نه اینكه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میكرد كه نرود، حتما میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید كاری میكردم كه نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!
چفیهی سفیدش را روی صورتش كشید. صورتش را كه به طرفم برگردانده بود، خیس اشك بود. با چشم و دهانش ادا درمیآورد. نمیدانست دیگر چهكار كند. درست مثل خود من كه مانده بودم چه كنم. بیاختیار گفتم: كاشكی میشد بخورمت تا میشدی جزئی از وجود من.
خندید و گفت: خب بفرما. اصلا فكر كن نشستهای توی چلوكبابی كاظمیپور و داری یه كوبیدهی مشدی میخوری.
از ذوق و شوق داشتن او، گفتم: میدونی مصطفی با خودم چی فكر میكنم؟
- چی؟
- اینكه كاشكی تو دختر بودی، اونوقت میاومدم خواستگاریت و میگرفتمت. تا ابد میشدی مال من ...
خندید و گفت: اگه من دختر بودم كه با تو نامحرم بودم. مگه میتونستی من رو بشناسی و باهام رفیق بشی؟
دیدم راست میگوید. دست خودم نبود كه. چرت و پرت میگفتم. چفیه را زدم كنار. نشستم جلویش و گفتم: مصطفی، یه سؤال ازت دارم، راستش رو بگو.
با تعجب گفت: مگه تا حالا هر چی بهت گفتم دروغ بوده؟
- نه دروغ نگفتی، ولی آخه این یكی خیلی فرق میكنه.
- خب بپرس. چیه؟ قول میدم راستش رو بگم.
- از نظر تو، من چی هستم؟
- این چیه كه میپرسی حمید؟
- خب سؤاله دیگه. تو فكر میكنی من چی هستم؟ واسه چی با تو رفیق شدم و هی خرت كردم كه بریم چلوكبابی و ...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. گفت: از نظر من، تو یه رفیق خیلی خیلی مشدی هستی كه خدا به من داده تا من رو بیاره جبهه و ببره اون بالا بالاها. وایسا بینم، از نظر تو من چی هستم كه داری اینجوری نگام میكنی؟
- ببین مصطفی، از نظر من ... تو یا یه آدم خیلی قالتاق و كلك و دروغگو هستی ...
رنگش پرید. مثل همیشه در چنین مواردی صورتش بهسرعت سرخ شد. نگذاشتم چیزی بگوید. ادامه دادم:
- یا اینكه یه روح بسیار زیبا و قشنگ هستی كه خدا از آسمون فرستاده روی زمین توی جسم تو، تا خیلی چیزای خوب رو به من نشون بدی. بهم نشون بدی آدمشدن و مسلمونی چهجوریه.
نفس راحتی كشید و گفت: آخییییش ... خیالم راحت شد. من رو ترسوندی. حمید، فقط این رو بهت بگم كه من، اولی نیستم.
- پس چی هستی؟
- هر چی كه خودت برداشت كنی.
- ببین مصطفی، خیلی از كارایی كه تو میكنی، توی آدما نیست.
- مثلا چی؟
ادامه دارد...