در جلسهاى، بنیصدر بدون بسم الله شروع به حرف زدن کرد. نوبت که به شهید صیاد رسید، به نشانه اعتراض به بنیصدر که آن زمان فرمانده کل قوا بود، گفت: من در جلسهاى که اولین سخنرانش بیآنکه نامی از خدا ببرد، حرف بزند، هیچ سخنی نمیگویم.
شهید چمران میگفت: در جبهه سوسنگرد که بودیم، واحد ما نزدیک قریهای مستقر بود. عدهای از اهالی این قریه مانده بودند و به آنها غذا میدادیم. روزی همراه با سربازی داخل این قریه شدیم تا برای چند نفر از افراد خودمان که داخل یکی از خانهها به کمین بودند، غذا ببریم. داخل کوچهای شدیم. دختر بچه پنجشش سالهای جلو خانهشان نشسته بود و توپخانه ما هم کار میکرد. سرباز به من گفت: الآن من حرف میزنم، ببین این دختر بچه چه جوابی میدهد.
وقتی نزدیک دختر بچه رسیدیم، سرباز گفت: این گلوله توپ که الآن شلیک شد، بیفتد به خانه خمینى. دخترک وقتی این حرف را شنید، بلند شد و با عصبانیت گفت: «این گلوله بیفتد توی سر صدام. همهتان قربان امام خمینی بشوید.» خندیدیم و از آنجا دور شدیم.
جادههای کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروى، مخصوصاً توی تاریکى، باید گاز ماشین را میگرفتی و پشت سرت را هم نگاه نمیکردى. اما زینالدین که همراهت بود، موقع اذان باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند.
بعد از شهادتش، یکی از بچهها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت میکرده، یک عده هم همراهش بودهاند. گفته بود: تو اینجا چکار میکنى؟ زینالدین پاسخ داده بود: به خاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرمانده هستم.
نزدیک عملیات بود. میدانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکتنامه، از جیبش زده بیرون. گفتم: این چیه؟ گفت: عکس دخترمه. گفتم: بده ببینمش. گفت: خودم هنوز ندیدمش. گفتم: چرا؟! گفت: الآن موقع عملیاته. ترسیدم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.
یکیشان با آفتابه آب میریخت، آن یکی سرش را میشست.
بهت میگم کمکم بریز.
خیلی خُب. حالا چرا اینقدر میگى؟
میترسم آب آفتابه تموم بشه.
خُب بشه. میرم یه آفتابه دیگه آب میارم.
رفته بود برایش آب بیاورد که به او گفتم: خوبه دیگه! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن!
گفت: چی میگى؟ حالت خوبه؟
گفتم: مگه نشناختیش؟
گفت: نه!
همسن پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله. وسط عملیات یک دفعه نشست. گفتم: حالا چه وقت استراحته بچه؟! گفت: بند پوتینم شل شده، میبندم و راه میافتم. نشست، ولی بلند نشد. هر دو پایش تیرخورده بود، ولی برای اینکه روحیه ما خراب نشود، چیزی نگفته بود!
رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدند. پیرمرد میگفت: جوون! دستت چیشده؟ تو جبهه اینجوری شده یا مادرزادیه؟
حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت: این جای اون یکی رو هم پر میکنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست، دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
وقتی حاج حسین بیرون رفت، پرسیدم: پدر جان! تازه اومدی لشکر؟ حواسش نبود. گفت: این چه جوون بیتکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چطور حرف میزد. دیدی چطور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟
گفتم: حاج حسین خرّازى.
راست نشست.
گفت: حسین خرّازى؟ فرمانده لشکر؟!
وقتی رسیدیم دستشویى، دیدم آفتابهها خالیاند. باید تا هور میرفتم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود، گفتم: دستت درد نکنه، این آفتابه رو آب میکنى؟
رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم: برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب میکردى، تمیزتر بود.
دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعدها شناختمش، طفلکی زینالدین بود.
آخرین باری که به جبهه رفت، خداحافظی عجیبی داشت. سه بار سراغ مادرش رفت و حلالیت طلبید. مادرش با اعتراض به او گفت: شما در این مدت که ازدواج کردهاید، یک هفته هم در منزل نبودید و او در جواب گفت: همسرم را خیلی دوست دارم، ولی خدا را بیشتر. بعد گفت: مادر! موقع خداحافظى، زیر گلویم را ببوس! و دلیل این کار را هم به ما نگفت. وقتی پیکرش را آوردند، ترکش درست زیر گلویش اصابت کرده بود.
یک شب از او پرسیدم: ناصر! دوست داری چگونه شهید شوى؟
گفت: دوست دارم یک تیر بخورم و فقط یک دانه. یا توی قلبم بخورد یا توی پیشانیام. نمیخواهم جنازهام تکهپاره شود.
روزی که خبر شهادتش را آوردند، گفتند: یک تیر خورده است؛ آن هم به پیشانی مبارکش.
مادرش میگفت: دوستان وحید به او گفته بودند: تو دیگر برای چه به جبهه میروى؟ تو که جایی از بدنت سالم نمانده است؟ و او در جواب گفته بود: هنوز سرم سالم است.
وقتی پیکر پاکش را آوردند، ترکش به سرش خورده بود.