روزی یک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به یک ده بزرگ برد تا به او نشان بدهد که مردم آنجا چقدر فقیر هستند آنها یک شبانه روز آنجا بودند در راه بازگشت ودرپایان سفر مرد از پسرش پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسرگفت:فهمیدم که ما درخانه یک سگ داریم وآنها چهارتا. ما در حیاتمان یک فواره داریم وآنهارودخانه ای دارند که نهایت ندارد.مادرحیاتمان فانوس های تزیینی داریم وآنها ستارگان رادارند ممنونم پدر! تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!