رمضان آمد و رفت و همه راحت بودیم
بیشتر از رمضان ، محو «جراحت» بودیم
بعد از آن هم که فقط لحظه شماری و سکوت
تا که آغاز شود قصه ی روح و «ملکوت»
و دقایق سپری می شد و فرص نابود
همگی غرق و زمین گیر «مسیر زاینده رود»
ساعتی بعد دوباره همه و مست و حیران
سفره را پهن کنید آمده «نان و ریحان»
نیمه شب می شد و خمیازه و قدری بی هوش
ولی انگار نه ...! آغاز شده «خانه به دوش»
روزها هم که رضایت ندهد با یک بار
شب نفهمید چه شب ، باز دوباره تکرار
رمضان رفت ولی قدر ندانستم من
فقط انداختم از خواب و خوراکی این تن