مردی دو دختر داشت. یكی از آنها با یك باغبان و دیگری با یك سفالگر ازدواج كرده بود. یك روز پدر به دیدن دختری رفت كه شوهرش باغبان بود و حالش را جویا شد و پرسید روزگارش چگونه میگذرد. دختر پاسخ داد : «همه چیز خوب است. فقط یك آرزو دارم، امیدوارم باران پاییزی فراوان ببارد تا گیاهان باغ ما خوب آبیاری شوند.» چند روز دیگر، پدر به دیدن دختری رفت كه شوهرش سفالگر بود و از او هم پرسید كه روزگارش چگونه میگذرد. دختر پاسخ داد: «من چیزی نمیخواهم. فقط یك آرزو دارم، میخواهم خورشید همچنان داغ و درخشان بتابد تا آجرهای ما خوب خشك شوند.» مرد به دخترش گفت: «اگر خواهرت آرزوی باران داشته باشد و تو هوای آفتابی بخواهی، من با كدام یك از شما به آرزوهایم میرسم؟»
پرسشهای اندیشهبرانگیز
1. آیا میتوانید بگویید چه چیزی شادی هر دو دختر این داستان را به همراه خواهد داشت؟
2. آیا كسانی را در جامعه میشناسید كه شغل آنها به تصمیمگیریهایی نیاز دارد كه فقط برخی از مردم از آنها خشنود میشوند و دیگران از آنها خشنود نمیشوند؟
3. آیا تا كنون در موقعیتی قرار گرفتهاید كه نتوانید كسی را خشنود كنید؟
4. اگر باید تصمیمی میگرفتید كه كسی از آن خشنود نمیشد، چه كار میتوانستید بكنید تا این موقعیت را بهتر میكردید؟
5. آیا همیشه میكوشید تا جایی كه میتوانید بسیاری از مردم را از خودتان خشنود كنید؟
6. كدام بهتر است، دروغ بگویید و كسی را خشنود كنید یا راست بگویید و كسی را خشنود نكنید؟
7. دو تا از دوستان خود را در نظر بگیرید كه شما را به یك اندازه دوست دارند، اما با خودشان چندان مهربان نیستند. آنها شما را در یك زمان برای شبنشینی دعوت كردهاند. چه كار خواهید كرد و چه عاملهایی بر تصمیمگیری شما اثر میگذارند؟
لطفا بعد از تفکر بر روی این داستان نظرتون رو ثبت کنید.