توی محوطه جلوی آسایشگاه سالمندان، روی نیمکت سبزی نشسته
بود. نگاه خاصی داشت. ناخودآگاه به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
گفتم: حاج خانوم چه روزگاری بدی شده! کدوم آدم پست و بی
معرفتی دلش اومده مادری به این قشنگی رو اینجا تنها بزاره؟! تو رو
به کدوم گناه اینجا رهات کردن؟!
پیرزن
با نگاهی شیرین، اما پر بغض بهم نگاه کرد و دست های چروک
و کهنه اش رو،
روی صورتم گذاشت.....اما چیزی نگفت و بعد از
مدتی، دوباره به سکوت رفت.
وقتی از پیشش بلند شدم و رفتم، یکی از پرستارها گفت: همسر و
فرزندش در جنگ شهید شدن...
آری. او مادر و همسر شهید بود.
خاطره ای از: آیناز سماواتی