• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1465)
يکشنبه 31/5/1389 - 16:14 -0 تشکر 223315
همسرشهیدجهان آرا

یک ماه قبل از شهادتش درتهران حال خاصی داشت،میدیدیم موقع نماز

 

قنوتهایش عوض شده.بیش از حد در قنوت می ایستد.همین نشانه ها مرا

 

به فکر بردکه شهادت محمد نزدیک است.درهمان روزهای آخربرخوردهای

 

عاطفی اش بیشتر شده بود.این آخرین باری بود که محمد را دیدم.

 

موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را بغل کرد.آن موقع حمزه کمتراز

 

یک سال داشت.چنان اورا در آغوش گرفت که گمان کردم دارد اورا

 

می بوید،با تمام وجود،انگار سیر نمیشد.بعد کنده شدو رفت.

 

یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی چشمم به عکسش افتاد.بعداز آن درمراسم

 

هم توانستم جنازه اش را ببینم.هنوز بعد از گذشت این همه سال آرامش

 

چهره اش برایم تازه است واین آرامش هنوز مرا سراپا نگه داشته و خواهد

 

داشت.

 

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
سه شنبه 2/6/1389 - 9:18 - 0 تشکر 223860

دستت درد نکنه برادر انشالله همیشه موفق باشی

سه شنبه 2/6/1389 - 9:23 - 0 تشکر 223861

داداش اجازه هست مهمون بحثت باشم و چندتا مطلب بذارم؟

سه شنبه 2/6/1389 - 18:30 - 0 تشکر 224053

سلام جناب soha_1990

خواهش میکنم هر مطلبی می خواید بذارید.

شما انقدر مطلباتون قشنگه که ما کم آوردیم پیشتون

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
دوشنبه 8/6/1389 - 18:38 - 0 تشکر 225882

سلام برادرم...
مصاحبه ای با همسر شهید جهان آرا که انشالله پیدایش کنم قرار خواهم داد...
در ضمن
مرا شرمنده ای مهربانی خود کردید و باید بگویم برادرم شما دعایم کن هروقت از مطلبی خوشت امد ...
مخصوص این شب ها.
من به اسم همین سردار عشق واست دعا می کنم ... اسم واقعی تون رو نمی دونم ....

سه شنبه 9/6/1389 - 3:16 - 0 تشکر 226089

صبح یکی از روزهای اردیبهشت ماه 1377 آقایان هدایت الله بهبودی، احد گودرزیانی، حسین ظفرقندی و مرتضی سرهنگی میهمان مهربانی خانواده جهان آرا بودند. حاصل این گفتگو تقدیم شما می شود

خانم اکبرنژاد! لطفا خودتان را معرفی کنید؟

خانماکبر نژاد: اهل تهران هستم. سال 1335 به دنیا آمده ام و در همین شهر بزرگ شده، درسخوانده ام

زندگی متلاطم شما تا چه مقطعی اجازه داد به تحصیلات خود ادامه دهید؟

خانم اکبر نژاد: تا مقطع لیسانس. سال 1353 بود که در رشته زیست شناسی دانشگاه ترتبیت معلم قبول شدم. از همان روزها راه زندگی ام را انتخاب کردم. دوست داشتم با مسائل عمیق اسلام آشنا شوم و نه مسائل سنتی آن. مسایل سنتی را در خانواده ام جا داشت. واز ابتدای زندگی با آن خو گرفته بودم. یک سال بعد یعنی سال 1354، چهار، پنج ماه هم زندان شاه را تجربه کردم. در زندان با خاله محمد آشنا شدم. مدتی با هم بودیم. ازهمین جا بود که با افکار محمد و گروه «منصورون» آشنا شدم

از تجربه های زندان بگویید.

خانم اکبر نژاد: به نظرم زندان مدرسه بزرگی بود. حتی آن موقع شنیده می شد که شاه گفته است: جوان هایی که هیچ چیز نمی دانند، وقتی به زندان می روند آگاه می شوند. بعضی ها هم به طنز می گفتند: تنها حرف درستی که شاه در سی و شش سال حکومتش زده همین جمله است!

چطوردستگیر شدید؟

خانم اکبر نژاد: یکی از روزهای آبان ماه سال 1354 بود. سال دوم دانشگاه بودم. در خیابان انقلاب (شا ه رضای قدیم) نزدیک خیابان بهار با یکی از دوستانم که از بچه های نهضت آزادی بود قرار داشتم. یک دفعه چهار نفر آمدند و ما را از هم جدا کرده، بلافاصله همان جا بازجویی مقطعی کردند

آنان شما را میشناختند؟

خانم اکبر نژاد: بله! از مشخصات اولیه من باخبر بودند. قبلا هم مرا شناسایی کرده بودند

موقع دستگیری سند یا مدرکی همراه شما بود؟

خانم اکبر نژاد: بله! اعلامیه های امام همراهم بود. آنان وقتی مطمئن شدند من صغری اکبرنژاد هستم، مرا به طرف یک خودرو پژو سفید رنگ بردند و دستور دادند سرم را خم کنم تا چیزی نبینم و ندانم مرا به کجا میبرند

شما را به کدام زندان بردند؟

خانم اکبر نژاد: به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری. حدود پنج ماه در سلول انفرادی بودم.البته بعد از دستگیری ام، ماموران ساواک به خانه مان ریخته بودند و مدارک دیگری همبه دست آورده بودند

شرایط زندان چگونه بود

خانم اکبر نژاد: در زندان بود که هدف اصلی ام را بهتر شناختم. آگاهی های بسیاری از نظرروحی و تقوا پیدا کردم. فرصت برای تفکر و اندیشیدن به راهی که در زندگی ام پیش گرفته ام مرا بیشتر از پیش مصمم کرد که به مبارزه علیه حکومت خودکامه پهلوی ادامه بدهم و در این مبارزه از زیر سایه اسلام خارج نشوم. این موهبت بزرگی برای من بود

بعد از زندان به دانشگاه برگشتید

خانم اکبر نژاد: بله! برگشتم دانشگاه. با این که گارد دانشگاه مراقب دانشجویان زندان کشیده بود اما به فعالیت خودم ادامه دادم. به اعضای انجمن اسلامی دانشگاه پیوستم ودر برنامه های مختلف، بخصوص تظاهرات در سطح دانشگاه علیه برداشتن حجاب شرکت داشتم.این مبارزه دانشجویان جدی بود. آن روزها می خواستند مانع ورود دانشجویان محجب به دانشگاه بشوند. ما این مساله را به گوش بعضی از علمای محترم رساندیم و گفتیم که برداشتن چادر به عنوان یک سمبل مطرح نیست، بلکه برای از بین بردن مذهب و دین وایمان است.

ارتباط شما بعد از آزادی از زندان به جهان آرا چگونه بود؟

خانم اکبر نژاد: خاله محمد دو ماه قبل از من به زندان افتاده بود. ایشان در آن زمان دانشجوی رشته جامعه شناسی دانشگاه تهران بود. منتهی دانشگاه را رها کرده بود وهمراه جهان آرا و دیگر بچه های گروه منصورون مخفی زندگی می کرد.ایشان در قراری که در میدان توپخانه داشت دستگیر شده بود.

یکی، دو ماه آخر زندان را باهم در یک سلول سر کردیم. بعد از این که اعتمادمان به هم جلب شد، از صحبت های ایشان فهمیدم که محمد و آقای محسن رضایی شاخه نظامی گروه منصورون را تشکیل میدهند. ایشان می گفت که تقوا و مدیریت محمد در گروه منصورون شناخته شده است و رابطه من با گروه ریشه در تقوای محمد دارد. این گونه روحیه ها در گروه های سیاسی- نظامی واقعا مفید است، زیرا بعضی ها وارد گروه می شوند و گرایش های خاص پیدا میکنند که بیشتر ارضاء نفسشان است یا از قدرت طلبی درونشان خبر میدهد. ولی این خصوصیات نشان میداد که محمد با این که سن و سال زیادی نداشته، راه خودش را به خوبی پیدا کرده، ادامه داده وسختی های کار گروهی را با پرورش زهد و تقوای درونش تحمل کرده است

از زندان که بیرون آمدم، درکنار فعالیتهای سیاسی،با محمد جهان آرا هم تماس های تلفنی داشتم. او در خرمشهر بود و من درتهران. مسائل روز را با ایشان مطرح میکردم و از نظراتشان استفاده می کردم.

اولین بار محمد جهان آرا را کجا دیدید.

خانم اکبر نژاد: اوایل انقلاب بود. زمستان سال 1357. ایشان آمده بود تهران. من درباره ائتلاف گروه هایی که منجر به پیدایش سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی شد از ایشان سوال هایی کردم که پاسخ دادند. در منزل یکی از دوستان با هم صحبت کردیم. همان طورکه گفتم قبلا تماسهای تلفنی داشتم. آن روز ایشان درباره حوادث خرمشهر و اختلاف های داخلی این بندر حرفهایی زد که برای جمع تازگی داشت. البته ایشان پرسش هایی هم ازوضعیت دانشجویان در سطح دانشگاه های تهران و انجمنهای اسلامی در جلسه داشت

مساله زندگی مشترک کی مطرح شد.

خانم اکبر نژاد: آن روزها بین ما، حرفی از زندگی مشترک مطرح نبود. حرفهای ما درباره انقلاب و جریانهای سیاسی روز بود. موضوع زندگی مشترک نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد جا نیفتاده بود. او بعدها،یعنی اواخر مرداد ماه سال 1358 مساله ازدواج رامطرح کرد که با توجه به ویژگی های محمد که بالاتر از همه آنها تقوای ایشان بود،قبول کردم. در این مدت این خصلت را به طور روشن و بارز در وجود محمد دیده بودم،ولی محمد تقوای دیگری داشت. به همین خاطر با وجود مخالفت خانواده، ازدواج با ایشان را پذیرفتم. فکر میکنم بهترین انتخاب من در آن زمان همین بود. در همان روزهایی کهارتباط داشتیم، از لحاظ آگاهی های سیاسی، اجتماعی و مذهبی از محمد درس زیادی گرفتم. برخوردهایش واقعا آموزش بود

از روز خواستگاری بگویید

خانم اکبر نژاد: محمد تقاضای خود را توسط یکی ازدوستان به من گفت. مستقیم با خودم مطرح نکرد. و بعد خودش تنها آمد و با خانواده ام صحبت کرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خیلی موافق نبود. چون محمد در تبریزدانشجو رشته مدیریت بود و درس را رها کرده، به کارهای سیاسی پرداخته بود. از نظرخانواده ام تحصیلات مهم بود. با این حال من راهم را انتخاب کرده بودم

مهریه شما چقدر تعیین شد؟


یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی میگفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟» به او گفتم: «طرح این مساله کوچک کردن من است.» 
محمد آن یک جلد قران را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله ای نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار، وقتی خستگی بر من غلبه میکند این نوشته ها را میخوانم و آرام میگیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم

مراسم عقد چطور برگزار شد؟

خانم اکبر نژاد: ما عقدمان را سر مزار علی، برادر شهید محمد در بهشت زهرا جاری کردیم.خودمان دو نفر بودیم. یک روز بعد از ظهر بود. متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم.عقد رسمی هم با سادگی در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. این شروع زندگی ما بود. هفته بعد از مراسم هم راهی خرمشهر شدیم

علی برادر محمد چطور به شهادت رسیده بود؟

خانم اکبر نژاد: علی برادر بزرگ محمد بود که قبل از انقلاب فکر میکنم حدود سال 1353 به دست ساواک دستگیر و زیر شکنجه شهید می شود. محمد علاقه زیادی به علی داشت

در خرمشهر زندگی را چطور شروع کردید

خانم اکبر نژاد: محمد مشغله زیادی در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بوددر دبیرستان ایران دخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، زیرامسؤولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. یک اتاق در اختیار ما بود و با خانواده محمد یک جا زندگی می کردیم. بعد ازسه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکی از دوستان بود اسباب کشیدیم. آنجا منزل آقای قادری بود. در همان زمان آقای اکبری حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد وگفت: «وام هم به شما تعلق میگیرد؛ شما این زمین و وام را بگیرید و خانه ای برای خودتان بسازید.» میدانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت:«منبه خاطر کارم نمی خواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را می خواهم به دو نفر از عرب های خرمشهر بدهم که واقعا مستضعف هستند و آنان را میشناسم.» محمد با طرح این موضوع می خواست موافقت مرا هم بگیرد. من حرفی نداشتم. زمین را تقسیم کرد و به آن دو نفرعرب خرمشهری داد

محمد با آن همه مسؤولیت چطور به زندگی میرسید؟

خانم اکبر نژاد: قبل از جنگ، او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیمیک روز در میان به خانه بیاید و می آمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام میداد. فرصت این که بتواند به مسائل جانبی منزل برسد،نداشت. بیشتر کارها به عهده من بود. این شیوه زندگی بنا به گفته بچه های خرمشهر،الگویی شده بود و معتقد بودند که زندگی مشترک ما مزاحمت کاری برای محمد ندارد وکمک هم می کند که با آرامش بیشتر به کارهایش برسد. همین مساله باعث شده بود که بچه های سپاه احساس کنند می توانند زندگی مشترک خود را شروع کنند و چنین نیز کردند

محمد درباره شروع جنگ با شما حرفی زده بود

خانم اکبر نژاد: بله! با این که زمان کمی را درخانه میگذراند ولی حرفهای زیادی بین ما ردو بدل میشد
محمد شش ماه قبل از شروع جنگ درباره آن با من حرف زده بود. میگفت: عراقی ها در مرز شلمچه تحرک نظامی دارند وتجهیزات نظامی آورده اند و خود را برای حمله به ایران آماده میکنند. محمد این مسائل را به تهران گزارش میکرد ولی بنی صدرجواب داده بود که این حرفها ذهنیت شمااست و از حمله عراق به ایران خبری نیست.

برنامه محمد درباره این تحرکات چه بود؟

خانم اکبر نژاد: او به همراه همکارانش شبانه روز به مرز میرفت و تحرکات عراق را زیر نظرداشت. بنی صدر هم خبرها را قبول نمیکرد. محمد با شهید رجایی هم در ارتباط بود. حتییک بار خود من که به تهران آمدم با همسر شهید رجایی درباره موضوع خرمشهر صحبت کردم. اما تلاشهای آقای رجایی هم تأثیری در بنی صدر نداشت. آن روزها تجهیزات کمی درسپاه خرمشهر بود. محمد فقط می توانست دوره های رزمی را برای نیروهای سپاه فشرده ترو بیشتر کند و آنان را برای مقابله آماده کند. حتی یک بار محمد راهپیمایی بزرگی درخرمشهر به راه انداخت که عرب ها هم در آن شرکت کردند. این تظاهرات به نوعی نمایش آمادگی بود. اما در برابر تجهیزاتی عراق که در مرز مستقر کرده بود چیزی نبود. آنچه محمد می کرد از دیانت و غیرت دینی اش بود

مساله خلق عرب در خرمشهر برای انقلاب مشکل آفرین بود. محمد چگونه با این مشکل بزرگ برخورد میکرد؟

خانم اکبر نژاد: داستان خلق عرب از قبل وجود داشت. از سال 1358 به بعد بیشتر شیوخ عرب از خرمشهر رفتند، اما کنسولگری عراق وجود داشت و تحرکات زیرکانه ای میکرد. برنامه عراقیها این بود که به تشکیلات خلق عرب قدرت بدهند و آنان را علیه انقلاب تحریک کنند و حتی دعوت به قیامجهان آرا هم با خبر بود.

چون بومی بود و با فرهنگ ومنش عربها آشنایی داشت، با آنان صبور بود و با شکیبایی برخورد می کرد. بسیاری ازعرب های خرمشهر هم قبولش داشتند. تا آن حد که اطلاعات نظامی لازم را به او می رساندند. محمد هم سعی میکرد تعدادی از عرب های خرمشهری را وارد سپاه کند. این درحالی بود که کسی به آنان اعتماد نداشت

بچه های سپاه از کنسولگری عراق در خرمشهر مدارک موثقی به دست آورده بودند که نشان می داد به طور جدی در امورانقلاب ایران بخصوص جنوب و خرمشهر دخالت دارد. از آن روز به بعد کنسولگری را تعطیل کردند. در کنار این اسناد، ارتباط خوب محمد با عرب ها و خانواده هاشان او را درمتن پارهای از جریانها قرار میداد و مجموعه این اخبار دخالت های عراق را آشکارتر ودست این همسایه نانجیب را بیشتر رو میکرد

آنان حتی یک بار شایعه کردند جهان آرا ترور شده است. آن روز محمد کسالت داشت و زودتر ازهمیشه به خانه آمد. بیسیم به همراه نداشت. تشویش عجیبی در سطح سپاه خرمشهر پیداشد. تصمیمشان این بود که دامنه شایعه را به جاهای دیگر هم بکشند، اما بچه های سپاهپس از آمدن به خانه ما و باخبر شدن از وضع محمد، خیالشان راحت شد. تفرقه اندازی یکی از کارهای اعراب منطقه بود. سعه صدر جهان آرا و رابطه عاطفی اش با عرب زبان ها باعث شده بود بسیاری از آنان جذب شوند. در همان تظاهراتی که گفتم جهان آرا در خرمشهر سازماندهی کرد بسیاری از شرکت کنندگان،اعراب بودند. و یکی از شعارهایی که میدادند، «لعن علی البعث» بود.

خانم اکبرنژاد! چرا نام خرمشهر و جهان آرا به هم گره خورده است

خانم اکبر نژاد: پیوند جهان آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشتجهان آرا میگفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتندجهان آرا میگفت: من بعضی از شبها جسد بچه های خرمشهر رامی بینم که توسط سگ ها تکه پاره میشود، ولی ما نمی توانیم از سنگرها و پناهگاه هاخارج شویم و این جنازه ها را نجات دهیم. شب و روز جهان آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد،محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. یک بار که با «حمزه» پسرم به خرمشهر رفته بودیم وحمزه هم چهار ماهه بود، محمد برای این که بچه های خرمشهر را دل داری بدهد و به همهآنانی که از راه دور و نزدیک برای دفاع از خرمشهر آمده بودند بگوید من با شما هستم، حمزه را به خط اول برد. بعدا به من گفت: وجود حمزه چه امیدی در دل بچه های خط به وجود آورده بود

ا ز رابطه عاطفی محمد و بچه های سپاه زیاد شنیده ایم. شما هم بگویید

خانم اکبر نژاد: یک بار محمد می گفت: شبی رابرای خودم کشیک گذاشته بودم. یکی از بچه های سپاه هم که از شهر دیگری آمده بود، بامن نگهبانی می داد. ما هر دو کنار هم بودیم. این سپاهی مرا نمیشناخت. سر حرف راباز کرد و گفت که فرمانده سپاه الان توی خانه اش خوابیده است و ما را در این موقعیت خطرناک به حال خودمان رها کرده. بعد از چند روز اتفاقا همدیگر را دیدیم. آن موقع بود که مرا شناخت و چقدر شرمنده شد که آن شب آن طور قضاوت کرده بود

خانم اکبر نژاد: باز هم از زندگی مشترکتان بگویید

خانم اکبر نژاد: ما در مجموع دو سال و دو ماه باهم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه اش برایم خاطره ای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکی از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط میشود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد وعید چه روزهایی است. اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنهارا فراموش کند؛ حتی اگر من در تهران بودم. این یاد کردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه ای می نوشت و از این روزها یاد می کرد. در این نامه ها مسؤولیت من و خودش را می نوشت. نامه ای نبود که بنویسد و از امام یادی نکند. او باهمین شیوه روزهای خاص زندگی مان را یادآور می شد. همه این نامه ها را دارم و هنوزبرایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می خوانم میبینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند

از علاقه ایشان به امام چه یادی دارید؟

خانم اکبر نژاد: این علاقه قابل توصیف نیست. یادم هست یک روز صبح محمد گفت: «دیشب خوابدیدم در یک محیط رزمی هستم و حضرت امام هم آنجا هستند و من دارم در برابر حملات دشمن از حضرت امام دفاع میکنم.» آن روز صبح با ذوق و شوق عجیبی می پرسید: «واقعا من در حال دفاع از امام هستم و دارم از ایشان دفاع میکنم؟»این خواب امید بزرگی دروجودش پدید آورده بود

از بچه های خرمشهر درباره تواضع و فروتنی جهان آرا زیاد شنیده ایم. شما هم نکته ای بگویید

خانم اکبر نژاد: درست است. محمد متواضع بود. خودش را نمی دید. آنچه می دید انقلاب و امام بود. یادم هست یک بار شهید بهشتی به خرمشهر تشریف آورده بودند. محمد معاون خودش را به عنوان راهنما همراه شهید بهشتی کرده بود؛ نه به خاطر اینکه خودش مایل نبود، اتفاقا عشق عجیبی هم به شهید بهشتی داشت. ایشان با این کارمی خواست به بچه های دیگر سپاه که دلشان میخواست کنار شهید بهشتی باشند، ولی نمیتوانستند پاسخی بدهد. بالاخره شهید بهشتی گفته بودند: «ما این فرمانده شما رانباید ببینیم؟» وقتی محمد به دیدن ایشان می آید می گوید: «من احساس کردم هر کدام ازبچه های سپاه خرمشهر، خودشان یک فرمانده هستند و نقش اساسی در تشکیل سپاه دارند.»محمد از قدرت طلبی به دور بود

خانم اکبرنژاد اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟

خانم اکبر نژاد: پسرم «حمزه» دهم مهرماه سال پنجاه و نه به دنیا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. در همین روزها بود که محمد به بیمارستان تلفن کرد تا از احوال من وفرزندمان خبر بگیرد. می دانست در چنین روزی فرزندمان به دنیا خواهد آمد. وقتی خبرتولد بچه را شنید خیلی خوشحال شد. از او پرسیدم: «اوضاع جنگ چطور است؟» محمد باخنده گفت: «عراقی ها تا راه آهن رسیده اند.» و بعد خداحافظی کرد. بعدها از بچه های سپاه خرمشهر شنیدم که وقتی محمد گوشی را میگذارد به آنان میگوید: « من پدر شدم!» وبچه های سپاه در آن شرایط سخت و تلخ به خاطر پدر شدن محمد شادی میکنند.

محمد در آن بحبوحه جنگ تا سی و پنج روز به دیدن ما نیامد. در کوران جنگ بود و شب و روز نداشت. خرمشهر بدجوری تهدید شده بود. بالاخره یک روز آمد. بعد از ظهر بود که رسید خانه. فکر کردم تازه از خرمشهر رسیده است. ولی از حرف هایش متوجه شدم که صبح رسیده اند و ابتدا رفته اند خدمت امام تا اوضاع جنگ و وضعیت بحرانی خرمشهر را به عرض ایشان برسانند. محمد نسبت به خانواده اش خیلی احساس مسؤولیت میکرد ولی همه اینها در برابر کارش کوچکبود.

حمزه نام جاودانه ای در فرهنگ ما است. این نام چگونه انتخاب شد؟

خانم اکبر نژاد: ما از قبل توافق کرده بودیم اگر فرزندمان پسر باشد نامش را «حمزه»بگذاریم. محمد فرزند دوم مان را ندید. قبل از این که «محمد سلمان» به دنیا بیاید مطمئن بودم که محمد او را نخواهد دید. خواب دیده بودم که او شهید خواهد شد، اما به او نگفته بودم. حتی وقتی این موضوع را با مادر و خواهرم در میان گذاشتم، آنان همباورشان نشد. خواهرم گفت: «چرا این حرف را میزنی؟»

آیامی خواهید خوابتان را برای ما بگویید

خانم اکبر نژاد: اجازه دهید در این مورد حرفی نزنم

محمدسلمان کی به دنیا آمد؟

خانم اکبر نژاد: یک ماه پس از شهادت محمد، پسر دوم ما به دنیا آمد. هشت روزه بود که مراسم چهلم پدرش برگزار شد. درباره اسم پسر دوم هم به توافق رسیده بودیم نامش سلمان باشد

بعد از شهادت، طبیعی بود که من و خانواده اش بخواهیم نام پسر دوم خود را محمد بگذاریم. همان روزها در خوابدیدم عده ای خانم آمده اند به اتاقی که من بستری هستم و میخواهند اتاق را پاک کنند. خانمی آمدند که میدانستم حضرت زینب سلام الله علیها هستند. به دنبال ایشان محمد هم آمد. محمد مؤدبانه ایستاده بود. من در آن لحظه سؤال هایی از حضرتشان کردم.یک سؤال درباره جنگ بود که ایشان خندیدند و با دست زدند پشت محمد و فرمودند: «ماپیروز هستیم و این شهدا هم در جبهه هستند.» بعد درباره حضرت امام سؤال کردم که آیا امام خمینی ما بر حق است؟ نمیدانم چرا این را پرسیدم. حضرت باز خندیدند و گفتند:«بله!» 

بعد درباره اسم پسرم با محمد صحبت کردم و گفتم:«میخواهیم نامش را محمد بگذاریم.» خیلی ناراحت شد؛ آن قدر که سرش را پایین انداخت. وقتی پرسیدم:«سلمان؟» خندید و با سر تأیید کرد. حرفهای دیگر هم زده شد. از خواب که بیدار شدم خواب را برای کسی تعریف نکردم. اما از دلم گذشت که اگر این خواب درست است، اسم بچه به کس دیگری هم تلفیق شود. اتفاقا یکی از عمه های بچه ها خواب دید که صدایی به او میگوید: نام بچه «سلمان محمدی» است. پس از این خواب برایم محرز شد و اسم پسر دومم را «محمدسلمان» گذاشتم

شما در خرمشهر ماندید؟

خانم اکبر نژاد: قبل از این که جنگ به طور رسمی از طرف عراق شروع شود، ما از خرمشهراسباب کشیدیم و آمدیم اهواز. قرار بود محمد فرمانده سپاه اهواز شود. بعد از جنگ هممن تهران بودم ولی به طور مدام می رفتم خرمشهر و چند هفته ای می ماندم. با حمزه هممیرفتم. دیگر برایم عادی شده بود. محمد برنامه ریزی کرده بود در خرمشهر بمانیم ولی با شهادتش نشد

خانم اکبرنژاد حالا چه کار میکنید

خانم اکبر نژاد: وقتی با محمد ازدواج کردم، فقط چند واحد از درسم مانده بود که آن را هم  تمام کردم. در حال حاضر مشغول تدریس هستم. می خواستم تحصیلاتم را ادامه دهم ولی مشغله بچه ها اجازه نداد. خواندن علوم پایه پزشکی را در دانشگاه امام حسین برای مقطع کارشناسی ارشد شروع کردم اما فرصت ادامه نیافتم. بچه ها بزرگ شده اند. حمزه باید امسال کنکور بدهد. نیاز بود وقت بیشتری برای او و دیگر فرزندانم صرف کنم. منسال 1368 با یکی از دوستان نزدیک محمد ازدواج کردم. آقای محمد فروزنده! من ایشان را ندیده بودم، اما بچه ها نیاز داشتند با کسی برخورد کنند که الگویشان باشد وخوشبختانه در این مدت آقای فروزنده نقش یک پدر وارسته و ادامه دهنده راه جهان آرا را برای بچه ها داشته اند

ارتباط بچه ها با جهان آرا چطور است؟

خانم اکبر نژاد: ما شاید جزو معدود خانواده هایی باشیم که اگر دوستانمان از ما بی خبرباشند، می دانند که موقع تحویل سال کجا هستیم: بر سر مزار شهید جهان آرا. به لطف خدا نه تنها مساله شهادت در خانواده ما کم رنگ نشده بلکه بیشتر از گذشته خودش را نشان میدهد. بعد از شهادت محمد همه وسایل اورا در یک چمدان نگه داشته ام. عکس ها، لباس ها، حتی مسواک و… بعضی می گفتند: برایچی اینها را نگه میداری، حالا که بچه ها بزرگ شده اند، هر چند وقت یک بار این چمدان را باز میکنم؛ محمد برای بچه ها زنده میشود. هر کدام تکه ای از این یادگاریهای عزیز را برمیدارند؛ یکی بلوز، یکی شلوار. پسر سوم من چنان رابطه ای با جهان آرا دارد که سال گذشته در سالگرد شهادت محمد به معلمش گفته بود: «امروز، روز شهادت پدرم است!» معلم به من گفت: «من تعجب کردم. چون فرزند شهید در چنین سنی نداریم.» شاید باور این مساله سخت باشد که پسر کوچکم ، جهان آرا را به عنوان پدر، واقعی تر می بیند تاآقای فروزنده را. او اصالت وجود جهان آرا را که نیست، بیشتر قبول دارد تا وجود پدرش را که هست و می بیندش. این لطف خداست که یاد و نام جهان آرا در زندگی ما با غم و اندوه همراه نیست. حدود یک ماه پیش که پدر و مادر جهان آرا به خانه ما آمده بودند، صحبت همین مسائل بود. موقع رفتن شان از پسرم خواستم چمدان محمد را بیاورد. از محمد چیزی به یادبود نداشتند.چمدان را باز کردم. در نگاه مهربانشان خواندم که برایشان عجیب است که این وسایل وجود دارد و آنان ندیده اند. مادر جهان آرا یکی از بلوزهای محمد را به یادگار برداشت

یکی از ابعاد شخصیتی شهید جهان آرا فرماندهی نظامی او در جنگ بود. فرمانده نظامی از خطر به دور نیست

خانم اکبر نژاد: درست است! ولی مرگ و زندگی برای محمد یکسان بود. یکی از دوستانش تعریف می کرد؛ جلسه ای داشتیم و جهان آرا مشغول صحبت بود. همان موقع تیراندازی شروع شد وگلوله ای از کنار گوش محمد رد شد. او هیچ عکس العملی نشان نداد. فقط کمی خود را جابه جا کرد و صحبتش را ادامه داد

جهان آرا و همرزمانش با دست خالی جنگیدند. بنی صدر به تماسهای آنان توجهی نمی کرد. بنی صدر پیغام داده بود بروید جلو؛ ما با یک حرکتگازانبری خرمشهر را آزاد خواهیم کرد! توهماتی بود که در سر داشت. میخواست بچه هایخرمشهر را دست به سر کند. وقتی جهان آرا به تهران آمد و به دیدار حضرت امام رفت، مسائل را گفت.شهید رجایی که در آن جلسه حضور داشت با خانه ما تماس گرفت و به من گفت که به جهان آرا بگویم بنی صدر تجهیزات نخواهد داد، با این که امامتاکید کرده بود که بفرستید؛ تجهیزات نخواهد آمد و با توکل به خدا بجنگید. بنی صدردر حضور امام قول داده بود تدارک کند. حتی امام بنی صدر را به خاطر این موضوعبازخواست کرده بودند. اعتقاد جهان آرا به عنوان یک فرمانده نظامی و یارانش این بود کهباید بایستند و مقاومت کنند هر چند کمکی به آنان نشود.

می دانیم که یکی از برادران شهید جهان آرا مفقودالاثر است

خانم اکبر نژاد: بله! ایشان در همان روزها اولجنگ وقتی به خرمشهر می آمد به دست عراقی ها اسیر شد. ایشان فرهنگی بود. آمده بودتهران تا خانواده اش را مستقر کند که در بازگشت، عراقی ها سرنشینان اتوبوسی کهایشان مسافر آن بود به اسارت میبرند. البته عراقیها تعدادی از زنان را آزاد میکنندولی مردها را می برند. همان روزها، خبرهایی از او آمد. چون با نام مستعار خودش رامعرفی کرده بود. حتی صحبت هم کرد، اما دیگر خبری نیامد و تا به امروز مفقودالاثراست

شهید جهان آرا درباره شهادت هم با شما صحبت کرده بود؟

خانماکبر نژاد: بله! محمد یک روز از من پرسید:«اگر شهید شوم چطور برخورد میکنی؟» من همیک جواب داشتم: «چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را میدهد.»همان چیزی که از خالقخودمان انتظار داریم به من عطا کرد. همان صبر را

از آخرین روزها هم بگویید

خانم اکبر نژاد: قرار بود محمد با ماشین بیایدتهران. پدرشان با من تماس گرفتند که محمد با هواپیما آمده. رفتم فرودگاه نیرویهوایی. همان جایی که قرار بود هواپیما بنشیند. مسؤولین آنجا به من نگفتند که اینهواپیما کی خواهد نشست. در همین گیر و دار شنیدیم هواپیما سقوط کرده است. پدرشانبه دنبال یافتن محمد بود. بالاخره محمد را در پزشک قانونی پیدا میکند. به من اطلاعدادند. رفتم پزشکی قانونی. خیلی شلوغ بود. فقط عکس ها را نشان می دادند. من عکسمحمد را دیدم. با این که صورتش تغییر کرده بود، اما آرامش عجیب و خاصی در آن بود.همان آرامشی که سالیان سال در انتظارش بود. با دیدن آن آرامش بود که من هم آرامشدم. من به این آرامش اعتقاد دارم و آن را یکی از موهبت های خدا میدانم که به منهدیه کرده است

آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟

خانماکبر نژاد: چطور به یاد نداشته باشم. یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصیداشت. می دیدم موقع نماز قنوت هایش عوض شده. بیش از حد در قنوت میایستد. همیننشانه ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر برخوردهایعاطفی اش بیشتر شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی باحال عجیبی حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوشگرفت که گمان کردم دارد او را میبوید، با تمام وجود. انگار سیر نمیشد. بعد کنده شدو رفت. یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی چشمم به عکسش افتاد. بعد از آن در مراسم همتوانستم جنازه اش را ببینم. هنوز بعد از گذشت این همه سال آرامش چهره اش برایمتازه است و این آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت.

پنج شنبه 11/6/1389 - 1:55 - 0 تشکر 226935

عالی بود

مدام بگو: ياالله

پنج شنبه 11/6/1389 - 17:41 - 0 تشکر 227116


عالی تر از عالی بود
ممنون
بازم برای شهدا اطلاع رسانی کنید

خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.