یك ساعتی گذشت و كمكم انگار موقعیتمان لو رفته بود و با گشتیهای عراقی درگیر و ناگهان صدای مهیبی از كمین بچهها بعد سروصدا و تا رفتم بهخودم بیایم، دشمن آسمان را روی سرمان خراب كرد.
منوری روشن شد و نگاهم به سمت رزمندهای رفت كه داشت به سرعت سمت میدان مین میدوید. من شوكه شده بودم. چرا به طرف میدان مین؟
در لحظاتی كوتاه پر شدم از فكرهای گوناگون كه هیچكدامش را نمیتوانستم دلیل محكمی برای رفتن رزمنده به میدان مین پیدا كنم.
چند قدمی میدان مین، از پشت كشیدمش و هر دو محكم پهن شدیم روی زمین، رزمنده جوانی بود كمسنوسال. نمیشناختمش، اما میدانستم كه از بچههای گردان و گروه كمین است.
مثل گنجشگ بارانخورده رعشه گرفته بود و میلرزید.
ارتعاش عجیبی بدنش را گرفته بود.
صدای برخورد محكم دندانهایش را در میان آن همه فریاد و صدای گلوله و انفجار واضع میشنیدم.
محكم از پشت سر كشیدمش.
افتادیم هر دو روی زمین. داشت داد میزد. جلوی دهنش را گرفتم. به طرف خط كمین كشیدمش.
در بین راه، پشت سر هم تكرار میكرد: ربیعی، ربیعی رو بردن. ربیعی رفت.
ناگهان به شك افتادم كه ربیعی اسیر شده و او داشته به طرف نیروهای عراقی میدویده، ولی چرا توی میدان مین؟
چگونه ربیعی را بردهاند، عراقیها چطور كمین را دور زدهاند. مبهم بود و من نمیتوانستم بسیجی را آرامش كنم. به شدت میلرزید.
پاهایش توان ایستادن نداشت، بسیار كمسن و سال، انگار بیشتر از چهارده سال نداشت.
به هر جانكندنی بود، بردمش یك جای امن، گفتم
حالا درست حسابی بگو چی شده؟
بگو ربیعی رو كجا بردن؟
اصلاً چی شده اونجا؟
چرا اون طرفی فرار میكردی؟
تو میدان مین چی بود؟ چی دیدی؟
ارتعاش تنش نمیگذاشت ذهنش را متمركز كند.
گفتم: بگو چی شده، خونجگرم كردی. بعد داد كشیدم، خیلی شدید.
با دست به روبهرو اشاره كرد؛ به چند قدمی كمینی كه مستقر بود.
بعد با دستش كه میلرزید اشاره كرد و گفت: اینجا. اینجا من بودم؛ اونجا حدود ده متری، اونجا ربیعی، ربیعی ایستاده بود.
آرپیچی یازده خورد توی سرش. داشتیم حرف میزدیم كه یه مرتبه ربیعی با یك عالمه صدا و اتیش رفت هوا. بعد زد زیر گریه، افتاد روی خاك.
ناگهان سست شدم.
كمرم شكست. ربیعی ... روسری ... عروسك ... خواهرم ... مادرم ... ساروی ... دهات ... مثل بمب توی سرم منفجر شد.
زانو زدم.
شانههای پسر را چسبیدم.
اسمش را هم نمیدانستم.
هی پسر، پس جنازهاش! جنازه ربیعی كو؟ سرش را بلند كرد.
بیست متر جلوتر، چند چاله پیدرپی جای خمپاره و كاتیوشا و گلوله توپ، یك گودال آرپیچی یازده. ربیعی، عروسك، روسری، مثل قطاری ذهنم را میكوبید.
به طرف جنازهای كه نمیدانستم چقدر از تنش را پیدا خواهم كرد، دویدم. آرپیچی یازده محكم خورده توی سرش، پروانهای سوخت. ربیعی پرید.
باید پیدایش میكردم.
دشمن ما را دیده بود و هر لحظه بر آتش خود میافزود؛ از خمپارههایی كه بیصدا فرود میآمدند تا گلولههای جور واجور.
فریاد بچههای كمین، ناله و گریه و فریاد اللهاكبر و یامهدی، یاحسین، در دل شب پیچیده بود.
چالهها را یكییكی سر فرو كردم، خدای من، پس این پسر كو؟ كجایی ربیعی؟ داد كشیدم، خیلی شدید.
و هق زدم.
هایهای گریه كردم؛ مثل بچگیها تو عالم بازی.
توی ان همه صدای گلوله و خمپاره، صدایش زدم: هی پسر، تو كجا دری؟
قاطی كرده بودم.
بههم ریخته بودم. گیج... سرگردان، آواره.