پدرشهید: من علاقه ی زیادی برای رفتن به جبهه نشان می دادم
وازپسرم ناصرخواستم این بار که به جبهه می رود مرا نیز
باخود ببرد.ناصردرجوابم گفت:(پدرجان من و کمال و جمال
درجبهه حضورداریم شمادیگر پابه سن گذاشته ایدشما فرزندانت
راتربیت نمودی تادراین راه قدم بردارندپس اجرو پاداش اخروی
برای شماست.)گفتم:دوست دارم من هم در این سن و سال عاقبت
به خیر شوم و خداوند نیزاز من هم راضی گردد.
وگفت:(افتخارمی کنم که چنین پدری دارم)
بالاخره روز موعود فرارسیدمانیز پابه دیار عاشقان گذاشتیم.
در راه هرچه به مناطق جنگی نزدیکترمی شدیم روحیه ام بهتر
میشد.وقتی به سرزمین پاک هفت تپه رسیدیم پسرم وقتی مرا
دید به طرفم دوید ومرا حدودا بیست متری تا چادر فرماندهی
به کول گرفتند وخیلی خوشحال شدند.
(شادی روح امام وشهدا صلوات)