«فروغ داودی» با چاپ نخستین كتابش، خردسالترین شاعر كشور لقب گرفته است. با این شاعر كوچك كه روزهای تابستان، بیشتر وقتش را صرف كتاب خواندن و حضور در كلاسهای تابستانی میكند گفتوگو كردیم و از دنیای شعر و آرزوهایش پرسیدیم.
ایبنا نوجوان: در شناسنامهی كتاب «من شاعر متولد شدم» تاریخ تولد شاعر آن یعنی «فروغ داودی»، 1379 اعلام شده است. ما اولش به شك افتادیم و فكر كردیم این تاریخ، غلط چاپی دارد. كتاب را ورق زدیم و شعرهایش را خواندیم:
گهوارهی كودكیام
من برای تمام عروسكهایم
اسم گذاشتهام
آنها را در گهوارهی كودكیام
میخوابانم
و تكان میدهم.
برایمان جالب بود. شعری زیبا با نگاهی كودكانه كه نشان از استعداد شاعر آن دارد. اما در لابهلای صفحات كتاب، شعرهایی هم دیده میشوند كه بزرگسالانهاند و خیلی سخت میشود قبول كرد كه از ذهن حساس و كودكانهی دختری 10 ساله تراوش كرده باشند. به هر حال با شاعر این كتاب گفتوگو كردیم تا بیشتر با او و شعرهایش آشنا شویم.
«فروغ داودی» متولد سال 1379 در اصفهان است. شهری كه در دنیا به شهر هنرمندان، معروف است. او در همین شهر هم زندگی میكند. فروغ هم شاعر است، هم ساز میزند. او كه از كودكی شعر میگوید، امسال موفق شد مجموعهای از شعرهایش را در یك كتاب به نام «من شاعر متولد شدم»، به چاپ برساند.
فروغ اما مثل آدمبزرگها حرف میزند! حرفهای گنده گنده كه آدم را به تعجب میاندازد. درست مثل بعضی از شعرهایش كه زیادی برای سنش گندهاند.
ـ من از بچگی شعر میگفتم، شاید وقتی كه در آسمانها بودم هم برای فرشتگان شعر میسرودم. یادم میآید كلاس اول بودم كه در كتاب كار «بنویسیم» موضوعی را به ما گفتند كه «اگر كفشهایت بال داشتند چه كار میكردی؟» من همان موقع شعر «دو بال زیبا دارم» را گفتم:
دو بال زیبا دارم
با آنها پرواز میکنم
تا به آسمان برسم
و از سرنوشت درختی بپرسم
که فقط یک سیب دارد!
فروغ خانم! چطور شد كه به فكر چاپ شعرهایت افتادی؟
ـ همانطور كه در یكی از شعرهایم گفتم، من دنبال معروف شدن نبودم؛ اما نظر پدر و مادر و خالهام این بود كه شعرهایم چاپ شود؛ چون خالهام (ثریا داودی) نویسنده است و كتابهای «پدر ایل» و «اوفلیا تو نیستی با گیسوانم حرف میزنم» را نوشته است.
چه كسانی تو را به شعر گفتن تشویق میكنند؟
ـ همه من را تشویق میكنند؛ پدر، مادر، خاله و داییام.
آنها در شعر گفتن هم به تو كمك میكنند؟
ـ نه. اصلاً! هیچكس كمك نمیكند. فقط وقتی كوچك بودم و شعر میگفتم، چون نمی توانستم شعرها را بنویسم مادرم برایم مینوشته است؛ ولی حالا كه دیگر بزرگ شدهام و سواد دارم؛ خودم شعرهایم را مینویسم.
برخورد دیگران وقتی میفهمند كه تو شاعر هستی چگونه است؟
ـ بعضیها میگویند این شعرهایی كه من میگویم اصلاً شعر نیستند؛ اما من ناراحت نمیشوم. بعضیها هم خوشحال میشوند و مرا تشویق میكنند.
قصد داری باز هم شعرهای جدیدت را چاپ كنی؟
ـ بله. میخواهم كتاب جدیدم را چاپ كنم؛ اما هنوز اسمش معلوم نیست. شاید اسمش را بگذارم «من پرندگان را دوست دارم.»
راستی! وبلاگت را خودت مینویسی؟
ـ بله. گاهی شعرهای جدیدم را در وبلاگم میگذارم.
میانهات با رمان و داستان چطور است؟
ـ خیلی خوب! من رمانهای كودك را خیلی دوست دارم و زیاد كتاب میخوانم. مثلاً كتابهای آقای مصطفی رحماندوست، آقای كشاورز و خانم عرفان نظرآهاری را خیلی دوست دارم و حتی از بچگی آنها را میخواندم.
بین نویسندهها چه كسی را بیشتر دوست داری؟
ـ آقای نادر ابراهیمی. با كتابهای ایشان خیلی ارتباط برقرار میكنم.
از بین شاعران چطور؟
شعرهای احمد شاملو، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری را دوست دارم. حافظ و سعدی را هم خیلی دوست دارم و شعرهایشان را حفظ كردهام.
فروغ! در وبلاگت نوشتهای كه در جشنوارههای مختلف شركت كردهای و برگزیده شدهای. چندتا از آنها را به ما میگویی؟
ـ در همایش «شعر عاشورا»، جشنوارهی شعر كودك اصفهان، جشنوارهی «سیب»، كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان و در جشنوارهی شعر سایت بلاگفا نفر اول شدم.
چرا بعضی از شعرهای تو طوری هستند كه انگار یك آدم بزرگسال آنها را سروده است؟
ـ شعر الهی است. (این از آن حرفهای گندهای است كه در بالا به آن اشاره كردیم!) به قول نظامی خداوند اول پیامبران را آفرید و بعد شاعران را. یعنی خدا شعرها را به ما الهام میكند و همهی انسانهای روی كرهی زمین میتوانند شاعر باشند. وقتی احساس را وارد كلام كنیم(توجه دارید كه!) شعر به وجود میآید. یعنی شعر نباید حتماً وزن داشته باشد.
خودت كدام یك از شعرهای این كتاب را دوست داری؟
ـ همهی آنها را دوست دارم؛ ولی شعرهای «زایندهرود» و «ماه روشناییها» را از همه بیشتر دوست دارم:
زایندهرود
اشكهایم را به زایندهرود میسپارم
تا ماهیها
از تشنگی نمیرند!
ماه روشناییها
خشكی زایندهرود را
از ماه پرسیدند
ماه گفت:
پرندگان مهاجر
شعرهای تو را با خود بردهاند
میگویند تو از دست «رستم» ناراحتی كه «سهراب را كشته!
ـ بله. چون هیچكس پسرش را نمیكشد و در ضمن وقتی كه سهراب رستم را به زمین زد، رستم دغلبازی كرد و از سیمرغ كمك خواست. چون فكر میكرد كه آبروی پهلوانیاش در خطر است. سیمرغ هم به رستم گفت كه باید سهراب را بكشد.
فروغ! از آرزوهایت برایمان بگو.
ـ آرزو دارم كه امام زمان(ع) زودتر ظهور كند، همهی بیماران شفا پیدا كنند و سایهی پدر و مادرم همیشه بالای سرم باشد.
راستی! دوست داری در آینده چهكاره شوی؟
ـ پدرم دوست دارد من چشمپزشك شوم و مادرم میگوید هرچه كه خودم دلم میخواهد. خودم دوست دارم جراح مغز و اعصاب شوم و انشاالله این را هم را ادامه میدهم.
و اما نكتهی پایانی: كاش فكر و سخن فروغ داودی اینقدر مثل آدم بزرگها نباشد. ما نوجوانان دنیای زیبایی داریم كه مثل خودمان لطیف و حساس است. وقتش كه شد بزرگ میشویم. پس برای بزرگ شدن و بزرگ حرف زدن عجله نكنیم.