سلام...
خلوتی اینجا رو هم دوست دارم
اینم واسه دل خودمه... از کتاب بابا نظر هستش...خاطرات «شهید محمدحسن نظرنژاد»
گـمـــان نــــکـــن بــــی صــــاحـــــبـــــــــــم
دیدم چند تانك عراقی از طرف سوسنگرد برگشتهاند.
سرگردان مانده بودند از كدام طرف بروند.
جوان قدبلندی كه نامش را نمیدانستم... آمد و گفت كه من میروم گلوله آرپیجی بیاورم.
رفت و پس از مدتی با سی گلوله آرپیجی برگشت. آنها را داخل یك پتو پیچیده بود. ده ـ دوازده كیلومتر، رفت و برگشت را دواندوان پیموده بود!
زمانی كه گلولهها را آورد، نقش زمین شد. یكی از بچهها گفت كه این بنده خدا گویا تیر و تركش خورده.
بالای سرش آمدم. دیدم شكمش كاملاً پاره شده و همة رودههایش بیرون ریخته. با یك دست رودههایش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توی دستهایم گرفتم.
نوازشش كردم.گفت:
گــــمان نـــكن بیصاحــــــــــبم.
آنكــــــــــــــس كــــــه بـــــایـــــد بیــــــــــــاید، مـــــــــــــیآیـــــــد
التماس دعا
این التماس ها رو جدی بگیرید
سها
04:53:42