معرفی بعضی شخصیتها ـ آنطور که شایستهی آنهاست ـ کار سختی است. سخت از این لحاظ که نمیتوانی در كلمهها محدودشان کنی. «ابراهیم» هم جزو همانهایی است که باید از زبان خودش بشناسیاش. آدمهایی از این دست که هم شاعرند، هم نویسنده، هم نقاش و هم ورزشکار. روح بزرگی دارند که هر تکهاش را میتوانی در گوشهای از این هنرها ببینی، میتوانی مثل پازل کنار هم بچینی و آن وقت، راز هنرمندانة زندگی کردنش را بیابی. هنری که كلمهها به تنهایی قادر به ادای آن نیستند و به قول ابراهیم:
«انسان حرفهایی دارد که کلمات قادر به ادای آن نیستند، من اکنون و همیشه در این حال بودهام و شاید خیلی از این حرفها به صورت اشک از چشمانم ریخته است.»
خاطرم هست که وقتی یکی از بچهها کتاب «شاعرانههای ناتمام» ابراهیم را به استادم نشان داد، استاد در حالیکه کتاب را ورق میزد و تکهای از شعرهایش را میخواند، با تعجب سری تکان داد و گفت:«جالبه! این آدم تو دهة پنجاه، پابلو میخونده و شعر نو میگفته... نمیدونستم تو شهرمون از این دست شهدا هم داریم.»
آن موقعها من از ابراهیم تنها نامش را میدانستم. اولین شعری که از او خواندم این بود:
«عشق برای من
مثل ریاضت کشیدن
برای توست
در فصلی-
که میدانی انتهایی ندارد...»
دستنوشتهها و دلنوشتههای ابراهیم را که بخوانی، یقین پیدا میکنی كه شهدا موجوداتی بودند از جنس خود ما. آنها تنها به آنچه یاد گرفته بودند، عمل میکردند تا همانی باشند که خدا میپسندد.
«کمکم دارم اعتماد به نفس پیدا میکنم، شاید بتوانم خودم را پاک کنم...با خودم قرار گذاشتهام که غذای لذیذ و آب سرد نخورم؛ به یاد مولا حسین(ع) و یارانش، به یاد آنهایی که حتی در عمرشان یکبار لب به بستنی، فالوده، آبمیوه و این همه خوراک لذیذ نزدهاند...
خدایا فردا روز دیگری است، نمیخواهم همان ابراهیم امروز باشم.»
نه اینکه شهدا در زندگی عذر و خطایی نداشتهاند و اشتباه نکردهاند، نه! ابراهیم هم مثل تمام انسانهای دیگر ممکنالخطا بوده، اما چه زیبا به درگاه خداوند پوزش میطلبیده است:
«خدایا! اگر تاوان گناهانم سوختن است، اگر جرم معاصیام شکنجه است، اگر امتحانم با زخم و خون و خاک است، اگر جزای بدیهایم تکه پاره شدن است، اگر بخشیده شدنم به تنهایی و غربت و درد و بیکسی است، پس راضیام به رضایت. معبودا! دوستت دارم.»
ابراهیم راه و رسم عاشقانه زندگی کردن را یافته بود.
«خدایا! میدانم عاشقانت را بیسر و بیدست و پا و غلطیده در خون میپسندی. میدانم که غریبان و تنهایان را دوست داری. میدانم آنهایی را که هر آن تو را میخوانند و نظر به سوی تو دارند، دوست داری. ای پروردگار! ای خالق عاشوراییان! مرا نیز به سوی خودت بخوان و در غم خود پریشان و گریان کن.»
هر وقت که میروم سر مزار، ناخودآگاه محو عکس بالای سرم میشوم که ابراهیم فارغ از تمام غصههای دنیا، در آن قاب فلزیاش میخندد. آن لحظه احساس میکنم این آدم هیچ وقت در زندگیش دلتنگ نبوده که حالا من بخواهم از دلتنگیهایم به او بگویم، اما وقتی این گوشه از نوشتههایش را مرور میکنم، میدانم که او هم روزی لابهلای همین مزارها میچرخیده و از دلتنگیهایش با شهدا میگفته است.
«شب جمعه همراه رضا راهی مزار شدیم...
خدایا! دلم برای جبهه تنگ شده...دلم برای خاکریزها، برای فریاد اللهاکبر، دلم برای شهدا تنگ شده. دلم برای انسانهای مخلص، برای صدای قرآن، برای برادرم عباس که از چشمهایم بیشتر دوستش دارم، تنگ شده.»
ابراهیم عاشق قرآن خواندن و صفا و صمیمیت عباس بود؛ «عباس محمدی». این دو با چندین سال اختلاف سنی، دوستان خوبی برای هم بودند. تا آنجا که با هم عقد اخوت بستند. همرزمانش میگویند: «به این دو، لیلی و مجنون جبهه میگفتیم.» این را میشود از لابهلای نامهها و نوشتههای ابراهیم هم فهمید. او همیشه ترس این را داشته که عباس زودتر از او به دیدار خدا برود و تنهایش بگذارد، اما نمیدانست که خودش شش ماه زودتر خدا را ملاقات خواهد کرد.
«عباس را به شدت دوست دارم و اکنون که از او جدا هستم، چهرهی مهربان و معصومش، هرگز از جلوی دیدگانم کنار نمیرود و قلبم همیشه گوشهای را به او اختصاص داده است...پاکی و صفا و صمیمیت او را دوست دارم و سعی میکنم سرمشقش قرار دهم.»
وقتی کتاب ابراهیم چاپ شد، از خیلیها شنیدم که آن را چندبار خواندهاند و پای اوراقش اشک ریختهاند.
«امروز با خودم فکر میکردم یعنی چه؟ من اینها را برای چه مینویسم؟»
شاید خود ابراهیم هم تصور نمیکرد که یک روز همین دستنوشتههایش، تلنگری باشد برای کسانی که دوست دارند مثل او باشند.
تا حالا خدا را دیدهای یا نه؟ ابراهیم او را دیده بود. میپرسی چهگونه؟ خودش میگوید:
«... خدا ما را در حصار خود گرفت و من این را با تمام رگ و پوستم احساس کردم. شب قبلش نیز خدا را با دلم دیدم، آن مهربانترین مهربانان را، آن زیباترین کلمهی هستی را...»
مگر میشود کسی خدا را ببیند و آن وقت شوق دیدار بندبند وجودش را پاره نکند؟
«معبودا! شوق رسیدن به جوارت را دارم. شوق نظر به وجهت را...ای ارحمالراحمین! میخواهم بندها را پاره کنم، قفسها را بشکنم، از زندان دنیا آزاد شوم. خلاصم کن، رهایم کن، کمک کن تا پر بگیرم...»
مجنون، اروند و غواصهای شب عملیات کربلای پنج یادشان هست که آن شب ابراهیم، طور دیگری بود. او در بیستونهمین بهار زندگیش، خدا را یافته بود تا بال پروازش باشد.
«این زیباترین لحظهی زندگی من است، زیرا پنج ساعت مانده است تا به معشوق بپیوندم و یا حسرت عاشقان را بخورم.»
کتابهای «شاعرانههای ناتمام» و «زیر غبار خاطرهی یک و دو» حاوی دستنوشتهها، اشعار و سایر آثار هنری ابراهیم اصغری است.
[مجله ی امتداد](مریم بیاتتبار)
التماس دعا...سها