• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1381)
دوشنبه 28/4/1389 - 14:43 -0 تشکر 212517
مثلث مرگ

سلام

امیدوارم حال همتون خوب باشه.

این داستانیه كه خودم نوشتم.نمیدونم چه طور شده.اگه بخونین و نظر بدین ممنون میشم.

فعلا قسمتیش رو می ذارم.

 فصل اول دردسر

دیوید به ساعتش نگاه كرد و گفت :
- زود باش متیو .... داره دیر میشه.
متیو موهای قهوه‌ایش را كه باد، جلوی چشم‌هایش می‌ریخت، یك بار دیگر كنار زد و سعی كرد هم پای برادر بزرگش راه برود.
سرخی‌ای كه از غروب خورشید تا چند دقیقه قبل در افق دیده میشد، دیگر به چشم نمی‌خورد و هوا كاملا تاریك شده بود. ابرهایی كه ماه را پوشانده بودند، فضای راه را تاریك‌تر از هر زمانی كرده بود.
پسری كه دیوید نام داشت، قد بلند بود و هر چند لحظه یك بار به ساعت جیبی‌اش نگاه می‌كرد. موهای بورش تا روی گوش‌هایش را پوشانده بود و چشم‌های سیاهش در تاریكی برق می‌زد. پسر دیگر، كه متیو نام داشت با اینكه دو سال از برادرش كوچك‌تر بود ولی تقریبا هم قد او بود. موهایش كمی بلند‌تر از او بود ولی آنها را همانند برادرش آرایش كرده بود و چشم‌های آبی تیره‌اش در زیر موهایش پنهان شده بودند.
ساعت، نزدیك نه شب بود و این به این معنی بود كه آنها دیر كرده‌اند و باید تا 5 دقیقه دیگر در خانه باشند؛ اما با وجود فاصله تا خانه‌اشان این كار سخت بود. وقتی به میدانی كه ساعتی بزرگ در آنجا نصب شده بود، رسیدند، عقربه‌ها، ساعت نه را نشان دادند و بلافاصله صدای دیرینگ دیرینگ ساعت، نگرانی آنها را بیشتر كرد. مسافت تقریبا زیادی را باید طی می‌كردند تا به خانه برسند و این كار را سخت می‌كرد. با صدای مامورانی كه برای گشتزنی شبانه وارد معابر می‌شدند، ترس وجود هر دو پسر را فرا گرفت.
آنها هم مثل همه یاد گرفته بودند قبل از ساعت 9 خانه باشند؛ چون كسی حق نداشت، بعد از زمان حكومت نظامی بیرون از خانه‌اش باشد و رفت و آمد كند. هیچ كس حق اعتراض به این وضعیت را هم نداشت. در حقیقت توان این كار را نداشتند.
این ماجرا مربوط به مدتها قبل بود. زمانی كه پدر و مادرشان هنوز با هم آشنا نشده بودند. پدرشان بیشتر اتفاقات را برای آنها تعریف كرده بود. سال 1895 فردی به نام توماس مك‌كلین سایه‌های زیادی (موجوداتی كه نه سایه داشتند و نه روح و فقط به شیاطین یا كسانی كه قدرت شیطانی دارند خدمت می‌كنند. موجوداتی كه از جنس آتش بودند و شیطان بزرگ آنها را خلق كرده بود) را از سرزمین سایه‌ها جمع كرده بود و به دنبال كسب قدرت بود. تعدادی از اهالی كالمن هم به خاطر پول و قدرت با او همراه شده بودند. در نتیجه این كار جنگی بزرگ در گرفت. جنگی كه در آن هزاران نفر  نفر كشته و زخمی شدند. خانه‌ها ویران شد و سیاهی و تاریكی بر زمین سایه افكند.
توماس مك‌كلین به كمك نیروهای شیاطین و سایه‌ها و قدرت شیطانی كه خودش داشت قدرت را به دست گرفت. از آن روز به بعد او قدرت برتر شناخته شد و حتی سرزمینهای مجاور هم از حمله های او در امن نماندند. مدتی نگذشت كه او فرمانروای سرزمینهای شمالی و شرقی رود ماین شد. سرزمینهای دیگر هم از ترس قدرت او خودشان را تسلیم كردند و اینگونه بود كه سیاهی و تاریكی بیشتر سرزمینها را فرا گرفت.
مردم از ترس گوشه‌ای نشستند و منتظر سرنوشت شومشان شدند. تمام افرادی كه علیه حكومت مبارزه كرده بودند، كشته شدند و خانواده آنها به سرزمین سایه‌ها مقر توماس مك‌كلین برده شدند تا به عنوان برده برای او و افرادش كار كنند و زنها هم وسیله خوشگذرانی شوند.
از آن زمان به بعد بود كه همه چیز تغییر كرد. با فرمانروایی مك‌كلین و قدرتمندشدن روز افزون او دیگر كسی جرأت شكایت نداشت و شورشهایی كه هر از گاهی از گوشه و كنار برمی‌خواست، خیلی زود سركوب می‌شد. قوانین امنیتی شدیدی در شهرهایی كه زیر نظر سایه‌ها بود، اعمال میشد كه یكی از آنها همین حكومت نظامی بود.
متیو با شنیدن صدای برادرش رشته افكارش پاره شده و به خودش آمد.
- باید پنهان بشیم.
دیوید، دست متیو را كه خشكش زده بود گرفت و به طرف كوچه تاریكی در پشت یه خانه كه درست چند متر جلوتر از آنها بود كشاند.
با شنیدن صدای ماموران كه ابتدای كوچه ایستاده بودند، هر دو نفر، نفسشان را حبس كردند.
مامور با صدای خشنی گفت :
- امشب هوا تاریكتره.
مامور دوم تایید كرد و گفت :
- درسته ... كار ما رو سخت میكنه.
- آره.
دو مامور در حالیكه از تاریكی هوا شكایت می‌كردند از جلوی كوچه گذشتند ولی دیوید و متیو را كه در تاریك‌ترین قسمت كوچه پشت توده‌ای هیزم، پنهان شده بودند را ندیدند.
دیوید به آهستگی سرش را بلند كرد و نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد كسی نیست، بلند شد و ایستاد. متیو هم به دنبال برادرش ایستاد و به خاطر تاریكی هوا چشم‌هایش را تنگ كرد تا شاید بهتر بتواند ببیند. دو برادر با احتیاط از كوچه خارج شدند و به اطراف نگاه كردند.
دیوید با صدای آرامی گفت :
- از اینجا تا خونه تقریبا 7 دقیقه راهه اما اگه بدویم می‌تونیم زودتر برسیم.
- باشه.
هنوز اولین قدم را بر نداشته بودند كه صدایی از پشت سر، آنها را متوقف كرد.
- تكون نخورید.
دو برادر با ترس به هم نگاه كردند. هر دو می‌دانستند كه در وضعیت بدی قرار گرفته‌اند.
- دستاتون رو بالا بگیرید و آروم برگردید.
مامور دیگر با خشم گفت :
- زود باشید.
هر دو از دستور مامور اطاعت كردند. هر دو مامور لباس سیاه پوشیده بودند و چهره‌شان جدی و خشن به نظر می‌رسید. كنار یكی از ماموران موجودی كوچك و عجیب ایستاده بود كه متیو با دیدن آن نفسش حبس شد. موجود بیشتر شبیه سگ بود اما دندانها و پنجه‌هایش خیلی بزرگتر و تیز‌تر بود و با چشم‌های سرخش به آنها خیره نگاه می‌كرد. پوست بدنش چندش آور بود و آبی كه از دهانش روی زمین می‌ریخت، حالش را به هم میزد.
ماموری كه بلند قد و درشت هیكل‌تر بود و موجود عجیب را با زنجیر نگه داشته بود گفت :
- شما دو تا این موقع شب اینجا چه غلطی می‌كنید؟
دیوید با خونسردی گفت :
- رفته بودیم خونه یكی از دوستانمون.
- مگه نمی‌دونستید بعد از ساعت 9 شب كسی حق نداره بیرون باشه؟
- چرا .... اما حواسمون به ساعت نبود به همین دلیل دیر كردیم.
مامور دوم با دقت به متیو نگاه كرد و گفت :
- چند سالته پسر؟
- 14 سالمه.
به دیوید نگاه كرد و ادامه داد :
- و تو؟
- 16.
- اسمتون؟
- دیوید و متیو رایلی.
مامور بعد از اینكه اسم‌های آنها را از روی لیستی كه در دست داشت چك كرد، به مامور دیگر نگاه كرد و گفت :
- اولین بارشونه.
هر دو می‌دانستند كه این لیست در میان مردم به لیست شوم معروف است. همه قسمتهای شهر را ناحیه‌بندی كرده بودند و اسم همه افرادی كه در یك ناحیه زندگی می‌كردند، در لیستی كه مخصوص آن ناحیه بود درج شده بود و هر بار كه كسی از قوانین تخطی می‌كرد جلوی اسمش تیك قرمز رنگی گذاشته می‌شد تا اگر برای بار دوم تكرار شد، حكم مرگ بلافاصله برایش صادر شود. البته این به این معنی نبود كه از خاطی بگذرند بلكه یك ماه زندانی شدن در قلعه مورتال كمترین مجازات او بود. هیچ كس از قلعه مورتال اطلاع كاملی نداشت چون عده معدودی از آنجا تا به حال زنده برگشته بودند و كسانی هم كه اطلاعی داشتند هیچ حرفی نمی‌زدند، چون بعد از بازگشت یا دیوانه شده بودند یا از ترسشان حرفی نمی‌زدند. آنها هم مثل همه، حرفهایی را از گوشه و كنار شنیده بودند كه نشان می‌داد با زندانی‌ها به بدترین شكل ممكن رفتار می‌شود. آن قدر شكنجه می‌كردند تا به قول خودشان فرد خاطی دیگر ادب شود. زبان بعضی افراد را هم بریده بودند تا درس عبرتی برای كسانی باشد كه زبان درازی می‌كنند. پاهای كسانی را هم كه می‌خواستند فرار كنند شكسته یا قطع كرده بودند. بیشتر این حرفها باعث وحشت مردم شده بود و با شنیدن نام مورتال می‌لرزیدند.  
از همه مهم تر این بود كه هیچ كس هم به درستی نمی‌داست كه چه طور اسمشان وارد آن لیست شده است.
متیو لرزید اما این لرزش به خاطر هوای خنك اول پاییز نبود بلكه به خاطر عاقبت خودشان بود.
مامور به چهره رنگ پریده متیو نگاه كرد و با تمسخر گفت :
- چه بچه های خوبی!
- تا حالا اسم مورتال به گوشتون خورده؟
با این حرف، اندك رنگی كه روی صورت متیو بود پرید. دیوید هم دست كمی از برادرش نداشت.
"مورتال قلعه‌ای بزرگ در وسط سرزمین سایه‌هاست. قلعه‌ای سیاه كه در یك نظر بیننده را به وحشت می‌اندازد. موجودی اهریمنی به نام زئوس (دیو در زبان یونان) بر آن قلعه حكومت می‌كند كه او هم زیر فرمان سیاهترین فرمانروای زمین است. افرادی كه وارد آن قلعه می‌شوند به مدت 7 روز بدون آب و غذا روی دیوار به زنجیر كشیده می‌شوند و مدام زیر شكنجه هستند. بعد از 7 روز مقداری آب و غذا به آنها داده می‌شود ولی غذای آنها گوشت خام سگ و آب آنها آب جوشان مورفو است. بعد از آن برده سایه‌ها می‌شوند و اگر خوب كار كنند دیگر به شدت قبل شكنجه نمی‌شوند و در پایان محكومیتشان اگر زنده باشند به سرزمینشان بر می‌گردند. اگر زنده باشند. "
این مطالب را پدرشان از یك كتاب خیلی قدیمی برایشان خوانده بود و تا جایی كه آنها می‌دانستند كسی از آن خبر نداشت.
 مامور با دیدن چهره پسرها پوزخندی زد و گفت :
- پس شنیدین.
مامور دیگر خندید و گفت :
- وای مامان ترسیدم!!!!
هر دو در حالی كه از چهره وحشت زده دو پسر لذت می‌بردند، زدند زیر خنده.
وقتی خندیدن آنها تمام شد یكی از ماموران به دیوید نگاه كرد. دیوید چشمانش را بسته بود و زیر لب كلماتی را ادا میكرد، كه بعد از آن مامور گفت :
- خوك دونیتون رو نشون بده پسر.
متیو از خشم دستهایش را مشت كرد. آنها حق نداشتند به پدر و مادرش توهین كنند.
مامور با دیدن خشم متیو جلوتر آمد و با پوزخندی گفت :
- چیه بچه؟ گفتم خوك دونی عصبانی شدی؟
دیوید قبل از اینكه متیو دست به كار احمقانه‌ای بزند او را عقب كشید.
دیوید متیو را به دنبال خودش كشید و گفت :
- چی كار میكنی؟! میخوای ببرنمون مورتال!!! بیا بریم.
دو مامور هم از پشت آن دو را دنبال كردند.
متیو هیچ وقت مثل برادرش نبود. دیوید همیشه صبور بود و تحمل زیادی داشت. اما متیو علاوه بر لجبازی و یكدندگی، كم تحمل هم بود.
بعد از چند دقیقه آنها جلوی درب چوبی قهوه‌ای رنگی ایستادند.
دیوید گفت :
- اینجاست.
یكی از ماموران از پله‌ها بالا رفت و ضربه‌ای به درب زد.
بعد از چند لحظه درب باز شد و مردی قد بلند با صورتی كشیده و چشم‌هایی سیاه بیرون آمد. با دیدن پسرانش صورتش از خشم بر افروخته شد.
مامور پرسید :
- آقای فرانك رایلی ؟
- بله.
- این دو تا پسراتن؟
- بله.
- بهتره بیشتر مراقب توله‌هات باشی .... اگه دفعه بعد گیر بیوفتن دیگه از قلعه مورتال خبری نیست یه راست می‌فرستیمشون برای اعدام. فهمیدی؟
- حتما.
آقای رایلی درب را باز كرد تا دیوید و متیو وارد خانه شوند. همین كه آنها وارد شدند با چهره نگران مادرشان كه در اتاق نشیمن ایستاده بود روبرو شدند. دختری زیبا، 12 ساله با موهای بلند حنایی و چشمهای درشت سیاه رنگ از آشپزخانه بیرون آمد و با اخم نگاهی به آنها كرد. آقای رایلی بعد از چند دقیقه تشكر كردن و اینكه خودش آنها را به اندازه قلعه مورتال ادب خواهد كرد، درب را بست و وارد اتاق نشیمن شد.
با خشم نگاهی به دو پسرش كرد و گفت :
- هیچ معلومه كجا بودین؟
فریاد پدر هر دو پسر را از جا پراند.
اقای رایلی ادامه داد :
- مگه نگفته بودم قبل از ساعت 8 خونه باشین؟
دیوید با صدای آهسته‌ای گفت :
- همش تقصیر متیو بود پدر.
خانم رایلی كه رنگ پریده به نظر می‌رسید گفت :
- نگفتین نگرانتون می‌شیم؟
آقای رایلی نفس عمیقی برای آرام كردن خود كشید و گفت :
- چرا تقصیر متیو بود؟
دیوید گفت :
- من گفتم بریم، اما متیو گفت می‌خواد بیشتر بمونه .... گفت اگه بخوام من میتونم برم .... خودش بعدا میاد. خب .... من  نمیتونستم تنهاش بذارم.
آقای رایلی به پسر كوچكترش نگاه كرد و گفت :
- درسته ؟
متیو با صدای آهسته‌ای گفت :
- بله پدر.
آقای رایلی با صدای بلندی گفت :
- فكر نكردی اگه دیر كنین چه اتفاقی ممكنه بیفته .... اصلا نمیدونم چرا آزادتون كردند.شاید فقط به خاطر سن كمتونه كه الان اینجایید. می‌دونستین اگه می‌بردنتون اون قلعه لعنتی، حتی نمی‌تونستم جنازه‌هاتون رو پس بگیرم.
- متاسفم پدر.
آقای رایلی نگاهی به دیوید كرد و گفت:
- من انتظار بیشتری ازت داشتم دیوید .... باید سر وقت خونه می‌اومدین.
- ولی پدر؟!
- نمی‌خوام چیزی بشنوم.
با این حرف دیوید ساكت شد.
- تنبیه‌تون اینه كه دیگه حق ندارین به خونه دوستاتون برین و همیشه درست ساعت 7 شب باید خونه باشین.
دیوید با ناراحتی گفت :
- پدر ....
- همین كه گفتم .... فهمیدین؟
متیو و دیوید با صدای آهسته‌ای جواب دادن :
- بله.
- برین اتاقتون.
دو برادر به سرعت از پله‌ها بالا رفتند و وارد اتاق مشتركشان كه مابین دو اتاق خواب دیگر بود، شدند. خانه آنها كوچك ولی تمیز بود. یك آشپزخانه و یك اتاق نشیمن تقریبا بزرگ در طبقه پایین و سه اتاق خواب در طبقه بالا.
همین كه وارد شدند، دیوید فریاد زد :
- دیدی چی كار كردی؟
- من نمی‌دونستم این طوری میشه.
دیوید ادای متیو را در آورد و گفت :
- من نمی‌دونستم این طوری میشه .... پس تو چی می‌دونستی؟
متیو صدایش را بلند كرد و گفت :
- میشه این قدر داد نزنی؟
- با كاری كه تو كردی دیگه پدر اجازه نمی‌ده برم خونه دوستام.
- من كه بهت گفتم برگردی خونه! .... نگفتم؟
دیوید نگاهی پر از خشم به برادرش كرد. دهانش را باز كرده بود تا حرفی بزند كه ناگهان درب باز شد.
- میشه اینقدر داد نزنین؟
دیوید كه هنوز عصبانی بود فریاد زد :
- تو دخالت نكن لیزا!
- میدونم دعوای شما به من مربوط نیست اما فكر كنم یادتون نباشه كه اتاق كناریتون اتاق منه و منم می‌خوام تكالیفمو انجام بدم، نمیخوام الان كه پدر عصبانیه بهانه‌ای دستش بدم.
دیوید آهی كشید و گفت :
- معذرت می‌خوام.
لیزا لبخند شیرینی زد و گفت :
- پس لطفا یكم آرومتر حرف بزنین.
دیوید به متیو اشاره كرد و گفت :
- اگه برادر عزیزت بذاره.
لیزا به متیو نگاه كرد و گفت :
- فكر نمی‌كردم این قدر بی فكر باشی .
متیو با صدای آهسته‌ای گفت :
- من فكر كردم به موقع می‌رسیم.
لیزا آهی كشید و گفت :
- هر اتفاقی كه افتاده، گذشته و پشیمونی هم به درد نمی‌خوره .... بهتره بعد از این بیشتر مراقب باشین. چون دفعه بعدی دیگه وجود نداره و اگه یكبار دیگه گیر بیوفتین ...
او حرفش را ادامه نداد و در حالیكه موهایش، با حالت زیبایی در پشت سرش، پیچ و تاب می‌خوردند از اتاق بیرون رفت و درب را بست.
دیوید با خشم به برادرش نگاه كرد ولی چیزی نگفت. متیو هم با این كار خوشحال شد، چون حوصله جر و بحث بیشتر را نداشت. خودش هم عصبانی بود كه چرا اینطوری شده بود و خوشحال بود كه ماموران به آنها سخت نگرفته بودند. وقتی دوباره یاد قلعه مورتال افتاد، با نگرانی آب دهانش را قورت داد.
بدون اینكه حرفی بین دو برادر زده شود هر یك مشغول كار خود شدند. متیو تكالیفش هنوز تمام نشده بود و باید آنها را برای فردا كامل می‌كرد. پس پشت میز كوچك نشست و شروع به نوشتن كرد. اما دیوید كه تكالیفش را تمام كرده بود، مشغول خواندن كتابی شد كه پدرش به او داده بود. دیوید همیشه كارهایش را به موقع انجام می‌داد اما متیو كارش را برای لحظه آخر می‌گذاشت. حتی اگر قرار بود، تصمیمی بگیرد، همیشه در لحظه آخر این كار را می‌كرد و هیچ وقت روی آن فكر نمی‌كرد.
پدرشان سعی داشت همه چیز را به آنها یاد دهد و این چیزی بود كه متیو از آن سر در نمی‌آورد. خواندن و نوشتن در آن شرایط چه اهمیتی داشت. آنها مجبور بودند هر روز 300 صفحه كتاب بخوانند كه بیشتر آنها مربوط به حوادث گذشته و سرزمینهای دیگر بود و بعد خلاصه‌ای از آن را نوشته، به پدرشان تحویل دهند. البته بیشتر وقایعی كه طی 30 ساله گذشته اتفاق افتاده بود در هیچ كتابی نوشته نشده بود و این پدرشان بود كه برای آنها تعریف می‌كرد. متیو درك نمیكرد كه این مطالب به چه دردشان خواهد خورد.
هنوز 3 صفحه بیشتر ننوشته بود كه دوباره به یاد ماجرای صبح افتاد.
متیو سرش را پایین انداخته بود و در معبری خلوت، در راه بازگشت به خانه بود كه ناگهان صدای ماموران او را به خود آورد.
- باید پیداش كنیم .... زود باشین.
- نمی‌تونه زیاد از اینجا دور شده باشه.
ماموری در حالیكه شمشیری به دست داشت به طرف او آمد و با خشم پرسید :
- هی پسر، ندیدی یه فرد زخمی از اینجا رد بشه؟
متیو درحالیكه تعجب كرده بود، جواب داد :                     
- نه.
وقتی ماموران از او دور شدند، ناگهان فردی از یكی از كوچه‌ها بیرون آمد. مرد جوان، وضع بدی داشت. لباسش از چندین قسمت، پاره شده بود، صورتش خون‌آلود بود و لنگان لنگان راه می‌رفت. مرد جوان سریعا نگاهی به اطراف كرد و وقتی متیو را دید، لحظه‌ای مكث كرد و سپس به طرفش آمد.
مدال دایره‌ای شكلی را به سمت متیو گرفت و گفت :
- اینو بگیر پسر .... نذار دست مامورها به این برسه .... خواهش می‌كنم.
متیو مردد ماند؛ اما مرد با شنیدن صدای ماموران مدال را در جیب او گذاشت و قبل از اینكه به متیو ، فرصت اعتراضی بدهد، وارد همان كوچه شد.
وقتی امشب ماموران آنها را گیر انداختند، قلب متیو فرو ریخت. چون برای لحظه‌ای فكر كرد كه آنها فهمیده‌اند، مدال پیش اوست. نگاهی به برادرش كرد و وقتی دید او خواب است، مدال را از جیبش بیرون آورد تا نگاهی به آن بیندازد.
مدال خاكستری رنگ و سبكی بود و براحتی در كف دست جا می‌شد. مارهای سیاه رنگی كه چشمهای سرخی داشتند، در كناره آن به گونه‌ای نقش بسته بودند كه انگار واقعی بودند و به دور هم حركت می‌كردند. در مركز مدال كه برجستگی‌ای به رنگ سیاه بود، شكل اژدها و شاهینی  كنار هم به چشم می‌خورد و در اطراف آنها، چهار یاقوت كوچك قرار داشت.
متیو چند دقیقه همان طور به مدال نگاه كرد ولی چیزی دستگیرش نشد. نمی‌دانست چرا ماموران دنبال آن بودند.
بعد از چند دقیقه فكر كردن بلند شد و به آرامی از اتاقش بیرون آمد. وقتی از پله‌ها پایین می‌آمد صدای پدر و مادرش را كه در آشپزخانه مشغول حرف زدن بودند، شنید. چون نمی‌خواست یواشكی به حرفهایشان گوش بدهد، برگشت، تا به اتاقش برود؛ اما با شنیدن حرفهای مادرش كنجكاو شد و كمی نزدیك‌تر رفت.
- باید كاری بكنیم فرانك؟
- می‌گی چی كار كنم سارا .... كاری از دستم بر نمیاد.
- یك سال مونده .... بعد از اون میاد سراغش .... اگه بفهمه ما بهش دروغ گفتیم .... اگه بفهمه ....
آقای رایلی حرف همسرش را قطع كرد و گفت :
- اون به فكر قدرت خودش بود ....
خانم رایلی با صدایی پر از اندوه گفت :
- بیچاره ماری چه عذابی كشید.
- ما آخرین خواسته اونو انجام دادیم.
- اما وقتی بیاد سراغش می‌فهمه .... نباید بذاریم این اتفاق بیفته.
- ما هر جا بریم پیدامون می‌كنه سارا .... امكان نداره بتونیم فرار كنیم.
- اون برادرته فرانك .... برو ازش خواهش كن كاری به ما نداشته باشه.
متیو به آرامی زمزمه كرد :
- برادر؟
آقای رایلی با خشم گفت :
- فكر می‌كنی اون قبول می‌كنه .... در ضمن من راهم رو از اون جدا كردم، حالا برم چی بهش بگم ....
بعد از چند لحظه سكوت، آقای رایلی گفت :
- اصلا هنوز هیچ چیز مشخص نیست سارا ..... شاید این اتفاق نیفته .... خودت گفتی هنوز یك سال مونده .... باید صبر كنیم و منتظر بمونیم.
متیو با صدای پاهای پدر و مادرش به خودش آمد و به سرعت از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.
پشت درب تكیه داد و به حرفهای پدر و مادرش فكر كرد. هزاران سوال در ذهنش به وجود آمده بود كه هیج جوابی برای آنها نداشت. پدر و مادرش در مورد چه چیزی صحبت می‌كردند؟ ماری كی بود؟ چرا هیچ وقت از عمویش صحبتی نشده بود؟ پدر و مادرش چه دروغی گفته بودند كه حالا می‌ترسیدند، حقیقت معلوم شود؟
اینها سوالاتی بودند كه به سرعت از ذهن متیو گذشتند اما همگی آنها بدون جواب بودند. متیو كه گیج شده بود، روی تختش دراز كشید و سعی كرد آنچه را كه شنیده بود، از ذهنش پاك كند و كنجكاوی‌اش را سركوب كند، اما این كار سختی بود.

 

دوشنبه 28/4/1389 - 18:3 - 0 تشکر 212572

سلام

كسی نخونده؟
نظری ندارین؟

لینك فصل اول به طور كامل

http://www.4shared.com/document/9X6cUP-w/__1.html

دوشنبه 28/4/1389 - 19:5 - 0 تشکر 212596

hakimeh70 گفته است :
[quote=hakimeh70;572464;212572]سلام

كسی نخونده؟
نظری ندارین؟

لینك فصل اول به طور كامل

http://www.4shared.com/document/9X6cUP-w/__1.html

با سسلام 

دوست داریم بخونیم - اما هم یكم حجمش زیاده هم بعضی از فونتهاش دیده نمیشه 

كاش یكم پارت پارت میكردی 

تا هم راحت خونده شه 

موق باشید.

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
دوشنبه 28/4/1389 - 23:26 - 0 تشکر 212663

با سلام

آره، منم با نظر سروش جون موافقم .
وقتی دیدمش وحشت زده شدم............

 
سه شنبه 29/4/1389 - 13:19 - 0 تشکر 212798

سلام
انگار فایلهایی كه گذاشته بودم مشكل داشت.دوباره می ذارم.
كل فصل رو دو قسمت كردم.
قسمت اول

http://www.4shared.com/document/iLrWfZtS/_2____1.html

http://rs76.rapidshare.com/files/407946304/________________________1.doc

قسمت دوم

http://www.4shared.com/document/XfECeYoC/__2.html

http://rs776.rapidshare.com/files/407946592/________________________2.doc

برای دانلود از رپید شیر روی free user كلیك كنید.

نظر یادتون نره لطفا.

شنبه 2/5/1389 - 18:53 - 0 تشکر 214006

با سلام

ممنون
از این مطالب باز هم بذارید

موفق باشید.

هرگز اين چهار چيز را در زندگيت نشكن

.......................اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ؛

.....................................يرا اينها وقتي مي شكنند صدا ندارند ، اما درد بسياري دارند ...

...چارلز ديكنز ...
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.