به یا آنها كه دو بار شهید شدند
وحید جلیلی
تلاش كردند تا به قول خودشان، ارزشهای دفاع مقدس را تبیین كنند؛ نشستیم و دل سپردیم. تلاش كردند تا به قول خودشان، دستاوردهای دفاع مقدس را تشریح كنند؛ نشستیم و گوش كردیم. انگشتهایشان را تا آنجا كه میتوانستند باز كردند و افتخار كردند كه خاك ایران را حتی به اندازة یك وجب هم از دست ندادهاند؛ نشستیم و نگاه كردیم.اما نشسته بودیم و ارزشهای دفاع مقدس در حال تثبیت و تبیین و تحقیق و تشریح و ترویج و تبلیغ بودند.
ما نشسته بودیم و خیلیها دوست داشتند كه ما بنشینیم و به خاطرات گوش كنیم. «بنشینیم» و از روی مین رفتنهای داوطلبانه، از نماز شبهای زیر نور منوّر، از وصیتنامه نوشتنهای كنار اروند، از به خط زدن و به خدا رسیدن، از یخ زدن روی قلة ماووت، از سوختن در سه راه شهادت، از قطعهقطعه شدن پشت خاكریز و... و... بشنویم.نشستن و شنیدن، كارمان شده بود و چه شیرین هم بود و چه حالی داشت!
درست مثل نشستن در خیمههای عزاداری و شنیدن مصائب و فضائل اهلالبیت(ع).□ثمرة جهاد نسل ایستاده فریادگر، شده بود نسل نشستة یادآور.□و در تمام آن سالها كه ما داشتیم عكس حاج همت و متوسلیان و بروجردی و باكری و خرازی را پشت كلاسورهایمان یا روی كمدهایمان میچسباندیم و صبحهای سهشنبه میرفتیم «زیارت عاشورا با ساندیس»، یك نفر داشت فریاد میزد: «بسیجی باید در وسط میدان باشد تا فضیلتهای اصلی انقلاب زنده بماند.»□وسط میدان ما شده بود كنج عافیتی كه با یاد شهدا تزیین شده بود و عكسهایشان و خاطراتشان و روز به روز هم خاطرات لطیفتری میشد و لطیفتر.
اینكه چطور عاشق میشدند، چطور خواستگاری میكردند، چطور دل خانمهایشان را به دست میآوردند، چطور به نوزادانشان نگاه میكردند، چطور شوخی میكردند و...عجب شهدای نازنین بیآزاری. شهیدانی كه حتی شهرام جزایری هم حاضر بود زكات اختلاسهایش را بدهد تا برایشان كنگرة بزرگداشت برگزار شود.□گفته بود: «میبینی این را برای حجلهام گرفتهام. قشنگ هست یا نه؟» و به قاب نگاه میكرد، به بچههای كوچه اصغرشهید كه شاید 22 را هم پر نكرده بود و دستهایش، دستهای زمخت پینهبستهاش، به شصت سالهها میمانست.اصغر كه شهید شد، میدانست روزی خواهد رسید كه فقط شهدای نازنین را یاد خواهند كرد؟
كه نه فرزندان پابرهنة جنوب شهری خمینیاند و نه بغض به قربانگاه آمده، نه تازیانهخوردگان تاریخ تلخ و شرمآور محرومیتها و نه شمشیر برهنة عدالت علی در برهوت ظلم و تحجر؟ شهدایی كه به نشستن فرامیخوانند و گریستن و حال، و نه به قیام و مبارزه و قیل و قال. شهدای نازنین، شهدایی كه میشود برچسبشان را چسباند به داشبورد زانتیا و گاز داد تا جمكران!□تا آنجا كه یادم میآید، شهدا اینقدرها هم كه حالا میگویند نازنین نبودند. همیشه هم لبخند روی لبشان نبود. آنقدر مست خدا نبودند كه فقر و فساد و تبعیض از یادشان برود و آنچنان از خوف خدا غش نكرده بودند كه هیچ خوفی بر دل هیچ كس نیندازند. تا آنجا كه یادم هست ـ راستی چند هزار سال پیش بود؟ ـ تجملپرستها از بسیجیها میترسیدند. مفسدها، مال مردمخورها، رانتخوارها، از بسیجیها میترسیدند. شهدا آدمهای ترسناكی بودند.
باور كنید به خدا، اینقدر دوستداشتنی بودن هم خوب نیست.