از همون بچگی بهش به چشم دوست ساکت و صبوری نگاه میکردم 8 سالم بود که پدرم خودشو باز خرید کرد اون موقع که ازش میپرسیدم کارت چیه میگفت فرمانده یه لشکر ... ام من بهش میخندیدم و فکر میکردم داره بام شوخی میکنه اخه پدرم هیکل خیلی ریزی داشت و اصلا توی خونه صداش در نمیو مد چند سال بعد که بزرگتر شدم هنوز توی همون خیال که پدرم بام شوخی کرده بودم یه روزی پدرم بهم گفت که امشب میریم بیرون شب رفتیم بیرون با مامان و برادرم یکی از تالارهای شهر بود چه ادم های سرشناس ومقام داری که اونجا نبودن همه اونا نوبتی میو مدن و به پدرم سلام میکردن و بهش میگفتن فرمانده حتی بعضی ها می خواستن دست پدرم رو ببوسن من خیلی تعجب کردم بعد از چند دقیقه مجری مراسم از پدرم خواست که بیاد و سخنرانی کنه پدرم سخنرانی کرد و من تازه فهمیدم دختر یک قهرمانم که خیلی ها جونشون رو مدیون اون هستند واقعا پدرم خیلی بزرگتر از اونی بود که نشون میداد. +++++++ بزرگی به سیرت و درون ادم هاست اینو از پدرم یاد گرفتم
کل آیتم ها 2
سلام
خیلی زیبا بود....بله مردی و بزرگی به دل هست نه هیکل
منم به عنوان یه شهروند ایرانی به داشتن فرمانده هان دریا دلی مثل پدر شما افتخار میکنم
موفق باشین
يه سري به خدا بزنيم
خيلي زود
بي بهانه...
با سلام بسیار زیبا بود توصیف قشنگی بود موفق باشید.