سنش کم بود
پدرش اجازه نمیداد بره جبهه
تا اینکه یه روز فکری به ذهنش رسید.
بابا امروز می خوام برم دیدن یکی از دوستام که جانبازه،
-آفرین پسرم،بارک ا...
این دویست تومن روهم بگیرویک چیزی بگیر،که داری میری عیادت محبوب خدا.
چندروز گذشت وازپسرخبری نشد.
سه روز بعد تلفن به صدا دراومدوپدرکه از دوری پسرناراحت بودگوشی روبرداشت.
-بله بفرمایید؟
سلام بابا
-معلومه کجائی پسره بی عقل
جبهه ام باباجان
-جبهه چه غلطی می کنی مگه نگفتی میری...
خب آخه رفیقم که جانبازه اومده بود جبهه منم اومدم...
پدرهمین طور که گوشی دستش بود گریه اش گرفت