تركش بیحیاداوود امیریانبحبوحه عملیات كربلای پنج بود. قرار بود ما هم برویم خط مقدم و از خجالت دشمن دربیاییم.شب قبل در افق، نور منورها و انفجارات را میدیدم و دلم حالی به حالی میشد. خدا خدا میكردم زودتر زمان حركت برسد و به عملیات برویم.تویوتا وانتها آمدند. سوار شدیم و گازش را گرفتیم به طرف اول دریاچه ماهی. جادهای خاكی مثل ماری قهوهای منتظرمان بود تا از رویش بگذریم و برسیم به دشمن. چشمم افتاد به چند جعبه آب معدنی. فكری شدم چند تا بطری آب بردارم برای زمانی كه بچهها تشنه میشوند و آن وقت من در نقش یك منجی با آب خنك و گوارا بر آنها نازل شده و سیرابشان كنم و حسابی برای خودم دعا و صواب بخرم.سه تا بطری انداختم توی كولهپشتی. بعد دستور حركت داده شد و ما زیر باران گلوله و خمپاره، جاده را زیر پوتین گرفتیم و یا علی از تو مدد، برو كه رفتیم. حالا ما میدویدیم و خمپاره و توپ دور و اطرافمان منفجر میشد و تركشهایش با صدای زنبور مانندشان از بالا و پایین هوا را میشكافتند و میرفتند. بین راه چند تا از دوستانم تركش خوردند و افتادند كنار جاده، امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم كه آی خدا، یعنی ما این قدر لیاقت نداریم كه یك تركش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت پیشكش، لااقل اجر جانبازی را عطایمان كن.در همین فكر بودم كه رسیدیم به خط مقدم. یكهو خمپاره پدر نامردی در نزدیكی، درست پشت سرم تركید. دو نفری كه چپ و راستم بودند «آخ» گفتند و روی زمین غلتیدند. من هم لحظهای بعد احساس كردم كه مایعی خنك كمر و پاهایم را خیس میكند. شنیده بودم كه خون گرم است، گیرم آدم اول كه مجروح میشود، چون داغ است درد را متوجه نمیشود. داشتم پیش خودم حساب و كتاب میكردم كه مجروح شدهام و الآن است كه درد بیپدر خفتم را بگیرد و من برای اینكه روحیه دیگران خراب نشود، باید تحمل كنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه كنم و... .در همین احوالات فرماندهمان زد به شانهام و زیر گوشم گفت: چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟لبخند زنان برگشتم و گفتم: نه حاجی، درد كه چیزی نیست از آن بترسم!پوزخندزنان سر تكان داد و گفت: كدام درد؟ چرا خودت را خیس كردهای؟ و با حركت چشم به پشتم اشاره كرد.ناغافل برگشتم و دیدم كه خبری از مجروحیت و خون نیست. اما روی شلوارم لكه بزرگی شكل گرفته و از آن آب چكه میكند. حالا من همانطور با پاهای باز ایستاده بودم و بچهها هر و كر كنان از كنارم میگذشتند و هر كدام تیكهای بار میكردند:بنازم این دل و جرئت را!ـ لامصب چشمه راه انداخته!ـ اخوی مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
ناگهان فهمیدم كه چه اتفاقی افتاده. به سرعت كولهپشتیام را باز كردم. حدسم درست بود. تركش پدر نامردی، كوله و بطریهای آب معدنی را دریده و آب افتاده و از كمرم رفته بود توی شلوارم. مانده بودم كه در پاسخ متلكها و مزههایی كه بچهها میپرانند، چه بگویم و این لكه ننگ را چه طور پاك كنم.
منبع: ماهنامه امتداد