دوباره روز شد و همه مردم نقاب های خود را برمیدارن و به صورتشون میزنند.نمیدونم ما ادما چندتا نقاب داریم و تو طول روز چند بار نقاب خود را عوض میکنند.و نمیدانم چرا ....؟همه ما میدونیم یروز میریم اما باز هم به کار خودمان ادامه میدیم.به گفتن دروغ به دور زدن همدیگه اخرش به کجا میرسیم.نمیدونم.فکر نمیکنم حرکتی داشته باشیم....
گاهی وقتها خودمونم رنگ میکنیم .حتی خودمونم فراموش میکنیم کی هستیم. با شخصیت دروغین که برای دیگران ساختیم ...خودمون هم اون و باور میکنیم.همه به دروغ شکل عاشق ها رو به خودمون میگیریم و همه خودمون و تنها ترین و...چرا...؟
این روز ها نمیشه از احساس صحبت کرد نمیشه ازعقاید صحبت کرد.به قول صادق هدایت اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.
اصلا احساسی وجود داره ؟عقاید...بعضی وقت ها فکر میکنم باید به این ها هم خندید.اری همه چیز خنده داره.باید دیوانه شد تا همه چیزو همه کس بهت بخنده.لااقل کسی باهات کاری نداره و چیزی نمیفهمی و خوشحال از این که خنده دیگران و میبینی.اما ایا خنده های مردم هم راسته یا خود فریبیه؟
باز هم نمیدانم...شاید دیوانه شدم؟
اما دیوانه ها که میخندند.
پس چرا من نمیخندم؟
شاید باید مثل دیگران بود ؟
نه......
راستی این برزخی که میگن کجاست؟شاید زمین همون برزخ باشه؟
اری دنیا برزخ من .برزخی که در ان سر در گمم....
برگرفته از سکوت